نفوس مطمئنه
#معرفی_شهید 🌷طلبه شهيد مهدي #شعباني_چادرنشين ☀️ تولد: ۱۳۴۳/۱/۱ 🥀 شهادت: ۱۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ 🔸 سمت:
#زندگینامه
🌷روحانی شهید مهدی شعبانی چادرنشین
🌀 وی فرزند بابا خان در هشتمین روز از فروردین ماه سال ۱۳۴۳ در روستای رویین شهرستان شیروان دیده به جهان گشود.
🌀 پدر شهید همیشه قبل از تولد می گفتند که یک فرزند من پسر است و در راه امام زمان(عج) شهید می شود و در موقع به دنیا آمدن در چهره اش یک حالت تواضع دیده می شد که به نقل از زنان عشایر تاکنون چنین فرزندی ندیده اند.
🌀 از کودکی زیر نظر والدین تربیت شده و آموزش های دینی به عهده پدر شهید بوده از دوستان دوران کودکی پسرعموهای ایشان بودند که بعضی به شغل عشایری ادامه دادند و پسر عموی دیگرش به نام امرالله شعبانی معلم عشایر بود.
🌀 او در بدو کودکی با زندگی چادر نشینی و مشقت های آن آشنا شده بود، و بعدها دریافت که این اجتماع قبیله ای او که مردمان بی آلایشی را گرد هم آورده است ایل قهرمانلو طایفه شعبانی نام دارد و او بعد از آن تبارنامه ایل خود را نوشت.
🌀 از همان دوران کودکی احترام خاصی برای والدین و بزرگترها داشتند، وعلاقه بسیاری به دین داشتند برای همین پدرش ایشان را به مکتب می فرستد.
🌀 قبل ازتولدش مادرش خواب می بیند که خدا به او پسری هدیه کرده و نامش را مهدی گذاشته اند به همین علت نام فرزند را مهدی گذاشته، ابتدا مسائل مذهبی را از سن ۲ سالگی نزد والدین فرا گرفت.
🌀 در دوران قبل از دبستان ایشان علاقه ی زیادی به کارهای رزمی داشتند و یک چوب به شکل اسلحه می ساختند و با آن تیراندازی می کردند در صورتی که در آن زمان مردم آشنایی با اسلحه نداشتند.
🌀 پس از اتمام دوران کودکی و در این دوره برای آموزش و درس به روستای گیلیان شیروان رفت تا در آنجا در مدرسه ادامه تحصیل ده، در همه دوران معلمین و اولیای مدرسه از او راضی بودند و ایشان با موفقیت تا کلاس پنجم ابتدایی تحصیل نمودند.
🌀 معمولا اوقات فراغتش را در محل زندگی عشایر به درس خواندن و مطالعه کتب شهید مطهری، تحقیق وروضه خوانی در مراسمات مذهبی می گذراند.
🌀 از ویژگی های این شهید احترام به بزرگترها بود، ایشان همیشه برای رفتن به شیروان از اسب استفاده می کردند چون در آن زمان وسائل نقلیه نبود و امکانات در حد خیلی پایین بود.
🌀 وقتی به مرخصی می آمدند با دیگر برادرانش مشغول کار بودند وبه آنها کمک می کردند این شهید بزرگوار بیشتر به مطالعه و تحقیق در خصوص اسلام در زمان طاغوت و پخش اعلامیه در شهرهایی مانند بجنورد و مشهد می پرداختند، و همیشه زمانیکه به مرخصی می آمدند برای خانواده سوغات می آوردند.
🌀 پس از اتمام تحصیلات ابتدایی به حوزه علمیه رفت وتحصیلات خود را در آنجا ادامه داد.
🌀 در دوران قبل از انقلاب به پخش اعلامیه ها که به فرمان امام (ره) بود می پرداختند و از آنجایی که امکانات کم بود آنها را دست نویس می کردند و به پخش اعلامیه مشغول بودند و بعد از انقلاب هم به تشویق مردم به جبهه ها برای دفاع از ناموس و دین می کرد، در ولایت پذیری جدی بود نماز و احکام دین را به عشایران یاد می داد و همیشه تاکید داشتند جنگ یک تکلیف الهی است و برای همین اولین بار در سن ۱۸ سالگی به جبهه رفت او همیشه دیگران را به رعایت حجاب و انجام تکالیف دین سفارش می کرد و جاذبه بسیاری داشتند که از علل آن نرم صحبت کردن، امر به معروف ونهی از منکر که در میان مردم انجام می داد، او خود می دانست اگر امامت نباشد اگر رهبری نباشد اگر حسین نباشد و اگر هدف نباشد چرخیدن برگرد خانه خدا با خانه بت مساوی است.
🌀 ایشان همراه با رزم و تبلیغ مشغول تحصیل هم بودند و دروس حوزوی خود را تا مقطع سطح ۱حوزه ادامه دادند.
🌀 سرانجام ایشان پس از رشادتها و زحمات بسیار در امرتبلیغ دین و رزم علیه کفار با عضویت بسیج و مسئولیت رزمی تبلیغی در عملیات بیت المقدس ۱ در تاریخ دوازدهم اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در منطقه خرمشهر حضور یافته و در اثر اصابت ترکش به شهادت می رسند وپیکر پاک ایشان را در شیروان و در روستای دوویین به خاک می سپارند.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#معرفی_شهید
🌷طلبه شهيد علي #ابراهيمي
☀️ تولد: ۱۳۴۴/۵/۸
🥀 شهادت: ۲۲ خرداد ۱۳۶۵
🔸 سمت: رزمي تبليغي
🌺 محل شهادت: مهران كربلاي ۱
💐 گلزار مطهر: شهداي بابلسر
#نفوس_مطمئنه ۲۰۳
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
📸 #تصویر_شهید
🌷 تصاویری از طلبه شهيد علي ابراهيمي
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهداء
🌕 سنم كم بود، گذاشتندم بيسيمچي؛ بيسيمچي ناصر كاظمي كه فرماندهي تيپ بود، چند روزي از عمليات گذشته بود و من درست و حسابي نخوابيده بودم، رسيديم به تپهاي كه بچههاي خودمان آنجا بودند. كاظمي داشت با آنها احوالپرسي ميكرد كه من همانجا ايستاده تكيه دادم به ديوار و خوابم برد.
🌕 وقتي بيدار شدم، ديدم پنج دقيقه بيشتر نخوابيدهام، ولي آنجا كلي تغيير كرده بود. يكي از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهاي قضايت را بخوان.» اول منظورش را نفهميدم؛ بعد حاليام كرد كه بيست و چهار ساعت است خوابيدهام، توي تمام اين مدت خودش بيسيم را برداشته بود و حرف ميزد.
🌕 وسايل نيروهايم را چك ميكردم، ديدم يكي از بچهها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبيرستان، گفتم «اين چيه؟» گفت: «اگر يه وقت اسير شديم، ميخوام از درس عقب نيفتم.» كلي خنديدم.
🌕 عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچههاي يك روستا بودند، فرماندهشان كه يك سپاهي بود از اهالي همان روستا، شهيد شد. همهشان پكر بودند. ميگفتند شرمشان ميشود بدون حسن برگردند روستايشان، همان شب بچهها را براي مأموريت ديگري فرستادند خط. هيچ كدامشان برنگشتند. ديگر شرمندهي اهالي روستايشان نميشدند.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
♻️ یا رَب شب جمعہ، ڪربلا غوغاییسٺ...
♻️ شش گوشه، حرم تَجَّلـےِ زیباییسٺ...
♻️ امشب دلِ هر ڪہ هسٺ دَر ڪـربوبلا...
♻️ معلـوم شـود ڪه رزقِ او زهـراییسٺ...
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene