eitaa logo
نُــۅ+جـۅانِ ایـرانــے💖😍
905 دنبال‌کننده
900 عکس
432 ویدیو
2 فایل
✳️ نُــو+جـوانِ ایـرانــے متفاوت ترین و تخصصی ترین پاتوق مجازی برای یه نوجوون 😎 🔸نکته ای بود درخدمتم🌱 🌴 @Dadash_mojtaba
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حـــَــــڔڤاۍ ݜـݦـــًــــا •|→♡
سلام و عرض ادب به شما نوجوان خلاق اولا خیلی دلخوش به این تست های مجازی نباشید ، خیلی از این تست های مجازی جز بازار گرمی تاثیر و خروجی نداره و در روح و روان تاثیرات منفی می‌گذارد چون جواب خیلی هاش اشتباهه ولی خیلی خوشحالم که شما خیلی زود تونستین به خود واقعی تون برگردین و خود حقیقی تون اون همه باور و استعدادهاتون رو بشناسین ✅ خصوصا که تونستین نتیجه فعالیت و خلاقیت تون رو به عرضه بزارین و براش مخاطب پیدا کنین و چقدر خوبه که ما تونستین به اندازه جرقه ای در این سیل عظیم کنار شما باشیم به امید فردایی بهتر برای شما و همه دوستان مون 🌹 🎋 @noojavan_irani
⭕️ اندڪ احوالات بچہ هاۍ ریاضے و فیزیڪ 😅 ♡|→• @noojavan_irani 😍 👆✅
نُــۅ+جـۅانِ ایـرانــے💖😍
📚 مسابقه بهترین کتاب من 📚 📍ایندفعه شما بهترین کتابی که تاحالا خوندین رو به دوستان تون معرفی کنید ✅
مهلت ارسال کلیپ ها تا آخر آبان ماه مصادف با ولادت عبدالعظيم حسنی 🌹 لطفا نام و نام خانوادگی بهمراه سن و شهرتون رو به آیدی خودم بفرستین ✅ @noojavan_irani
صبح چند صفحه ای کتاب خوندم و خوشم اومد گفتم وقتی تو مدارس میرم میشه برای دوستان تعریف کنم یک متن کوتاهی بداهه نوشتم بفرستم نظر بدین؟ 🤔
نُــۅ+جـۅانِ ایـرانــے💖😍
صبح چند صفحه ای کتاب خوندم و خوشم اومد گفتم وقتی تو مدارس میرم میشه برای دوستان تعریف کنم یک متن کوت
روزی روزگاری در دهه 60 دو رفیق بودند بنان حسین و جعفر همه چیزشان باهم بود ناهار و شامشان بازی و تفریح شان کوه و مسجدشان درس و بحث شان تاجایی که مادر حسین ، پسرش را از خانه جعفر پیدا می‌کرد مثل دو برادر بودند در یک خانواده بعد سالیانی رفاقت... کار این دو رفیق رسید به روزی که... حسین وقت نماز که به مسجد رفت دید خبری از این رفیق شفیق نیست! بالاخره آن روز فرا رسید روزی که رفیق یهویی پر کشید و رفت ساعاتی انتظارش را کشید ولی خبری نشد آخر با پرس و جو فهمید که جعفر نیست کجاست؟ رفته جنگ گُر گرفت و عصبانی شد چرا مرا نبرده؟ فکر می‌کرد هر جا که جعفر میره باید دست برادر کوچکش را بگیره و باخودش ببره دیگر دیر شده بود حاج کریم جعفر را برده بود حسین 15 ساله طاق دوری نداشت نمی‌تونست دوری رفیقش رو ببینیه تصمیم گرفت زورش را بزنه و خودش رو به جعفر برسونه 1. استارت رفتن رو با تغییر ارقام سال تولد آغاز کرد [آخه بچه ها رو به جبهه راه نمیدن ‌] که 17 سال‌ شود ولی آنقدر ناوارد بود که یادش رفت حروف ارقام رو تغییر بده 2. بچه ها را جبهه راه نمی‌دادند شده بود زمزمه دور و بریان که مُخ مخه ی حسین شده بود و تنها چیزی که او رو توی از غم فراق و نرفتن آروم می کرد رخصت پدر بود و شوق دیدار حضرت یار ولی حسین سمج داستان ما فهمید که همین بچه ها بعنوان امدادگر می‌توانند خودشان را به جبهه برساند و به دیدار یار... او که در رشته خدمات بهداشت تحصیل می‌کرد عزم خود را جزم کرد که امدادگر شود هرچند که هر را از بر تشخیص نمی‌داد ادامه دارد 👀
بنظرتون داستان خوبیه... میخوام توی کلاس های مدرسه اجراش کنم بنظرتون برای اون فضا چطوره؟
نُــۅ+جـۅانِ ایـرانــے💖😍
روزی روزگاری در دهه 60 دو رفیق بودند بنان حسین و جعفر همه چیزشان باهم بود ناهار و شامشان بازی و تفری
کمتر از ٣٠ ثانیه رکورد جهانی رو جابجا کردین رفت... من خودم بهترین کتاب هایی رو که خوندم نمیتونستم اینقدر سریع بگم