❖✨ ﷽ ✨❖
✨ حرم......
سحر پانزدهم شد ، دلِ من رفٺ بقیع
گردوخاڪے شدهام، چونکہ ندارد حرمے
#بالحسن_ابن_العلی
#عجل_لوليك_الفرج
@nooralzahra5
✧✾═════✾✰✾═════✾✧
⚜ ⚜
#دلنوشته_رمضان
سحر پانزدهم....
و..... وعده دیدار رسید....
سلام مادر....
برای عرض تبریک آمده ام....
قدم نو رسیده ات... مبارک....
همه این سحرها، دلم را، به امید سرزدن به خانه تو... لنگ لنگان، تا پانزدهمین سحر، کشانده ام....
چقدر دلم، تنگ آغوشت، بود....
و اولین دردانه تو... اولین بهانه من، برای کوفتن درب خانه ات....
هلال رمضان... به قرص ماه، بدل گشته...تا زمین آماده رونمايي فرزند تو شود....
ماه زاده را، جز قرص قمر، چه کسی رونمايي تواند کرد؟؟
صدای نوزادت... خواب را از چشمان مان ربوده است...
نوازش های تو بر قنداقه مجتبی... قند در دلمان، می کند....
کمی آهسته تر، نوزادت را بنواز... مادر
دلمان شیشه ترک خورده ایست، که در حسرت آغوش تو، سالهاست، بر چادر مشکی ات، بوسه می زند...
آغوشت... مأمن بی همتای دربدری های من است...
کاش، ... لحظه تولدم به آسمان، مرا نیز، چون دردانه ات، در آغوش بکشی....
و هزاار بار، عاشقانه بنوازی ام...مادر
پشت قنوت امشبم، گرم است به آغوش تو ....
من به دنبال لمس حرارت بوسه هايت، سجاده گرد سحر پانزدهم، شده ام...
آنقدر به تکرار نامت، مست ، میکنم... تا تمام آرامش نفس تو را ، به یک جرعه سر بکشم...
مادر....
چون دردانه ات....مرا نیز...بوسه باران می کنی؟؟؟....
@nooralzahra5
✧✾═════✾✰✾═════✾✧
❤️
مادر شدنت مبارک، بانوی دو عالم...
بابی انت و امی یا زهرا....
سلام الله علیک یا ام الحسنین علیهم السلام.
@nooralzahra5
📌 دلت پاک باشه کافی نیست!
💠 امام باقر علیه السلام فرمودند:
«بُنِيَ الْإِسْلَامُ عَلَى خَمْسٍ عَلَى الصَّلَاةِ وَ الزَّكَاةِ وَ الصَّوْمِ وَ الْحَجِّ وَ الْوَلَايَة» (الكافی، ج۲، ص۱۸، ح۱).
اسلام بر پنج چیز استوار است: بر نماز و زکات و روزه و حج و ولایت.
☀️ این پنج واجب مکمل یکدیگرند. نه نماز و زکات و حج و روزه بدون ولایت قبول است و نه ولایت بدون این اعمال، نجات بخش. اصلا مگر میشود امام زمان را دوست داشت و عبادات مورد پسند او و رضایت خدا را دوست نداشت؟!
🌙 ویژهٔ ماه مبارک #رمضان
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهل_و_نهم
با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاهم
دعایم کن
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ...
- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...
پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم ... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من حروم شده بود ... و فکر می کردم ...
در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...
- خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ... اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاه_و_یکم
برکت
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
4_5855002840719689291.mp3
2.97M
🌙 نوآهنگ ویژه ماه رمضان
🍃اومدم تنهای تنها
🍃من همون تنهاترینم
🎤 مهدی رسولی
✧✾═════✾✰✾═════✾✧
#دلنوشته_رمضان
سحر شانزدهم...
رمضان، به پیچ نهایی اش، نزدیک می شود....
و لحظه های قدر از راه می رسند...
شب های قدر، فرصت میوه چینی اند...
و ما...
برداشت می کنیم، همه آنچه را که یکسال در زمین قلبمان، کاشته ايم، ...
عمر یکساله ام را که برانداز میکنم، هیییچ نقطة روشنی، برای دریافت کرامتت نمی بینم...
اما...
مهربانی یکساله تو را، که مرور می کنم..؛ دلم به لیلةالقدر این رمضان نیز، قرص می شود...
سالهاست که رسم میان من و تو، همین بوده است... ؛
من... یکسال...را خراب کرده ام...
و تو....سال بعد... را به نیکوترین تقدیر، نوشته ای...
چه رازی است میان تو و اسم "رحمانت"..
که از هر چه بگذری، مهر پاشیدن بر بندگانت را، رها نمی کنی...؟
سیاه دل تر از همیشه...
و شکسته تر از هر سال...
چشم براه لیلةالقدرت نشسته ام....
اما...یقین دارم... ؛
که سهم عظیمی از "ع ش ق" را برایم، کنار گذاشته ای...
من، بی تو، تمام می شوم...؛ دلبرم....
دفتر تقدیرم را، از هر چه خالی می کنی، خیالی نیست....
اما.... تقدیر مرا، از لمس وجودت...خالی مکن...
من...بدون تو.... یعنی...؛ تماااام
تو..تنها ثروت قابل شمارش منی...خدا
و من...
به انتظار سهم بیشتری از تو، گوشه سفره رمضانت را، رها نکرده ام....
رحمان...مگر جز مهر ... می داند...؟
لیلةالقدر مرا، به طوفانی از مهرت...تکان بده....
یا رحمان....یا رحمان... یا رحمان
@nooralzahra5
4_5902324798976950467.mp3
3.95M
🔰تلاوت روزانه
🔰جزءشانزدهم
🔰کانال 🌙نورالزهرا(س)
@nooralzahra5
✨✨✨✨✨✨✨✨
هر حوالهای که شد خیر در بساط ما
روی گوشهای از آن،
حک شده «مِن الحَسَن»
پ.ن: امام حسنی تر از این شهید هم مگه داریم؟
اسم: حسن
ولادت: ولادت امام حسن(ع)
شهادت: شهادت امام حسن(ع)
#شهید_حسن_رئوفی
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
نيمه شب شد
دوباره زد به سرم !
خوش به حال ِمجاورين ِ حرم...
#دلتنگ_حرم
🔹| @nooralzahra5
صَلی اللهُ عَلیکَ یا اباعبدالله
سحر هفدهم است ،شاه ،سرم نذر سرت
بده یک «کرب و بلا» جان «علی اصغرت»
@nooralzahra5
سحر هفدهم
این خبر را برسانید به عشاق نجف
بوی سجاده خونین کسی می آید...
السلام علیک یا امیرالمومنین(ع)...
@nooralzahra5
🍃•🌹•🍃
بٰا يِكْـــ نَفَسْ تَمٰامِ جَهَنَم شَوَدْ بِهِشـــْتْــ
گويَندْ اَگرْ جَهَنَميانْ يِكـْ صِدا حُــسِـيـنْ
#العـفـو_بحــق_الحـسـينــ❤️🙏
💟 @nooralzahra5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پیام را برای دوستانتان بفرستید و شریک اعمالشان باشید 📜
برآورده شدن حاجات در شب های جمعه ماه رمضان
🌸 هر کسی در نیمه شب جمعه ماه مبارک رمضان ۱۵ مرتبه سوره قدر بخواند و حاجت خویش را بخواهد، ان شاءالله برآورده می شود.
📚 بحارالانوار، جلد ۹۲
بخوانیم و به وجود مقدس مولا صاحب الزمان صلوات الله و سلامه علیه هدیه کنیم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حدیث_رمضان
#استوری_رمضان
4_5904576598790635995.mp3
3.8M
🔰تلاوت روزانه
🔰جزءهفدهم
🔰کانال 🌙نورالزهرا(س)
@nooralzahra5
✨✨✨✨✨✨✨✨
4_5792103603015518359.mp3
8.29M
#مناجات دلنشین و زیبا
#شب_هجدهم_رمضان_المبارک❤️
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده💔
تقدیر ما هنوز به دنیا نیامده..
فرقی نکرده ایم ز احیای سال پیش😔
گویی به ما قواره ی تقوا نیامده😭😭
با نوای گرم #حاج_مهدی_رسولی 🎤
💜با دوستان به اشتراک بگذارید💜
4_5895484711370754044.m4a
7.33M
#مناجات عاشقانه و بسیار زیبای حضرت امیر در مسجد کوفه
#شب_هجدهم_رمضان_المبارک♥️
مولای یا مولای انت المالک و
انا المملوک😭😭
و هل یرحم المملوک الا المالک؟؟😔
قربون اون آقایی برم که نیمه های شب تو مسجد کوفه صدا میزد مولای یا مولای....
بانوای گرم #سید_احمد_حیات_الغیب
#پیشنهاد_حتمی_دانلود
#عاجزانه_التماس_دعا🌹🙏
💜با دوستانتان ب اشتراک بگذارید💜
4_5787591477878065635.mp3
6.91M
#مناجات بسیار زیبا و شنیدنی
#شب_هجدهم_رمضان_المبارک ♥️
منم آن سائلی ؛
ک بازهم از سفره جا مانده
خدایا باز کن در را منم مهمان درمانده🍃
بدی کردم به تو ؛😔
اما همیشه خوب تا کردی😭
هزاران بار دستم را گرفتی تاکه برگردم
بانوای گرم #حاج_مهدی_سلحشور 🎤
💜با دوستانتان ب اشتراک بگذارید💜
#التماس_دعا🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تعویض پرچم ایوان طلا حرم امیرالمومنین(ع) به مناسبت ایام شهادت حضرت علی(ع)
#دلنوشته_رمضان
🌸سحر هجدهم...
✍ و.....
هجدهمین سحر رمضان، "دردناک ترین" ساعات این ضیافت است...
❄️آسمان و زمین، عجیــب بوی درد گرفته اند.
میدانی.... ؛
شق القمری در کوفه، درپيش است،
که بر غربت هزار ساله تو، تلنبار شده است.
❄️بی قراری، جان مرا به آتش کشانده است...
حِصن حَصین زمین، آماده پرواز می شود.
و این اولین بار است که شیعه، درد یتیمی را به جان خویش، می خرد!
تصور دردهای فردا، استخوان سوز است!
عـلـی، با همه هیبتی که آسمان را به تعظیم واداشته است، به محرابی میرود، که قرار است، ماه را در آن بشکافند.
وای، که درد این ثانیه ها، پای قلمم را لنگ می کند!
❄️یوسفم...
من نخستین بار، بوی درد را از مشام رمضان، ادراک کرده ام.
علــی... همه پناه من... و همه پناه اهل زمین و آسمان است.
من؛ بی علی، هزار بار، یتیمی را تجربه کرده ام.
❄️فاجعه ایست رمضان های بدون تو!
نميدانیم... بر کدامین درد، شکیبایی پیشه کنیم؟
بر هیبت آنکس، که از دست میدهیم،
یا بر غربت آنکس که بدستش نمی آوریم؟
❄️تو بگو.....
شیعه چند سال دیگر، به تحمل این درد، محکوم است؟
لیلةالقـــ✨ـدر در پیش است...
و مـــن..
فقط یک نشانی از پیراهنت، می خواهم!
تقدیر مرا، به همین یک نشانه، زیبـــا کن.
🆔 @nooralzahra5
📚 #زیبـــاوخوانــــدنے
#گــــره!
پیرمرد تهیدستی "زندگی" را در فقر و تنگدستی میگذراند، و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
از "قضا" یک روز که به آسیاب رفته بود،
دهقانی مقداری "گندم" در دامن لباسش ریخت.
پیرمرد "خوشحال" شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!!
در همان حال با "پروردگار" از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها "فرج" می طلبید و تکرار میکرد؛
"ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.."
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش "باز" شد، و تمامی گندمها به زمین ریخت.
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به "خدا" کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
پیرمرد بسیار ناراحت نشست، تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از "طلا" ریخته اند...
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
@nooralzahra5
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
✧✾═════✾✰✾═════✾✧
🌹حاج محمداسماعیل دولابی🌹:
شبهای ماه رمضان است، اغلب شما #جوان هستید.
وضو بگیرید
نماز بخوانید
کم حرف بزنید
کم قصه بگویید!
این چیزهایی که در تلویزیون نشان میدهند برای تفریح است یا برای بچهها!
شما که #روزه دارید کمتر این و آن را گوش دهید،کمی به کارهایتان برسید.
.
نیم ساعت یا یک ساعت بعد از نماز در #سجاده بنشینید و خدا را یاد کنید.
افطار که کردید، بدنتان که #آرام گرفت، به دعایی، به ثنایی یک دقیقه خدا را یاد کنید.
با خودتان #خلوت کنید،به #قرآن نگاه کنید،با اینکه اصلا #ساکت بنشینید،این خیلی قیمتی است.
.
آدم افطار حقیقی را با خدا میکند، افطار حقیقی که خوردن نیست،ابعث حیا، آن #افطار است...
.
نماز پیامبر(ص) است...
روزه علی(ع) است...
افطار خداست...
.
از افطار بالاتر هم چیزی نیست،علی(ع) روزه است؛ یعنی هر که علی(ع) را قبول کند در دنیا کم حرف میزند، #آلوده نمیشود.
#ذکر دنیا را کم میکند ادعایش از بین میرود...
.
هر که پیغمبر را نگاه کند نماز خوانده است. ذکر خدا میگوید، دعا میکند، #صلوات میفرستد...
.
همینطور میآید جلو تا خدا را ملاقات میکند و میگوید اشهد، #خدا را دیدم!
اشهد ان لا اله الا الله میگوید و بالا می رود.
@nooralzahra5
✧✾═════✾✰✾═════✾✧
سحر هجدهم و مادر هجده ساله
آتش و هیزم و مسمار و در و آلاله
نالۂ فضه بیا در همه عالم پیچید
چه کند دخت نبی گریه کند یا ناله
✧✾═════✾✰✾═════✾✧
@nooralzahra5
4_5906606048147407064.mp3
4.16M
🔰تلاوت روزانه
🔰جزءهجدهم
🔰کانال 🌙نورالزهرا(س)
@nooralzahra5
✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحر هجدهم و مادرِ هجده ساله...💔
#حاج_مهدی_رسولی
#استوری