eitaa logo
هیئت نورالزهرا(س)
5.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
اطلاع رسانی زمان و مکان مراسم هیئت نورالزهرا(س) @Adnooralzahra
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀بسم رب الشهدا🥀 فصل پنجم... دل نوا... اخرین روز های ماه خدا🌹🕊️ به حق شهدا الهی العفو🌹🕊️
4_5875347516685287726.mp3
1.82M
عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
سحر بیست و هفتم: به دعای همه ی اهل بکاء محتاجم من فقیرم به دعای شهدا محتاجم وسط سینه زنی من همه دم میخوانم به هوای حرم کرببلا محتاجم صلی الله علیک یا ابا عبد الله @nooralzahra5
سحر بیست و هفتم ، دست به دعاییم حسین ع که بخوانیم دعای عرفه ، شارع بین الحرمین @nooralzahra5
. این هم بساط نوکر بی دست و پای تو.... گدا را حلال کن.. شب های آخر است... |@nooralzahra5
4_5834504177291625773.mp3
4.02M
قرارِ روزِ بیست و هفتم🌱 👇👇 @nooralzahra5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ ‏«فَبِمَا نَقْضِهِمْ مِيثَاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً» مولای من! بی‌وفایی و عهدشکنی، دلمان را سنگ کرده. دیگر کشتار مردم مظلوم، برایمان آزاردهنده نیست. کاش در این روزهای پایانی ماهِ رمضان، به سوی تو برگردیم. تا نیایی گره از کار جهان وا نشود
🌷 🌷 قسمت قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... بازم صبحانه نخورده؟ ... توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ... قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ... برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ... می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو... دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ... ناراحتی؟ ... ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ... دروغ یا راستش؟ ... هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ... - حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ... خندید ... - منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ... پریدم وسط حرفش ... - جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ... اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ... مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸
🌷 🌷 قسمت محمد مهدی شب بود که تلفن زنگ زد محمد مهدی پسر خاله مادرم بود پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ... توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم دو بار برای عیادت اومد مشهد آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو که پدرم به شدت ازش بدش می اومد این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ... زنگ زدتا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ... پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ... - مرتیکه زنگ زده میگه داریم یه گروه مردونه میریم جنوب مناطق جنگی اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم یکی نیست بگه ... و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم ... - صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو گرم نگیر بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ... که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود ... علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا اونم دفعه اول بدون کاروان ... اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد تحمل رقیب عشقی کار ساده ای نیست این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ... ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🌷 قسمت عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود اما ازش اجازه رو گرفت بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم ... از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر ... رأس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه تقریبا همزمان پدرم سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس هر چی که از ظهر باقی مونده بود ... من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ... تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین عید نوروز نزدیک می شداما امسال برعکس بقیه من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ... اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد همه اونجا دور هم جمع می شدن ... یه عالمه بچه دور هم بازی می کردن پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ... اما برای من غیر از زیارت امام رضا(ع) خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود علی الخصوص ... عید اول اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ... بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد پسر خاله مادرم ... ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی 🍃🌸
4_6030625951828674427.mp3
26.69M
بسیار شنیدنی و زیبای وداع با ماه مبارک رمضان و_هشتم_رمضان_المبارک♥️ وقت خداحافظیه مهمونیَم تموم شد😓 حسرت این شبای خوش، بغضی توی گلوم شد😔 صاحب خونه ممنون توام هیچ چیزی کم نذاشتی😭😭 بانوای گرم ممنونم اگر نروی😭😭 میمیرم اگر بروی فاطمه جان😭😔 💜با دوستانتان ب اشتراک بگذارید💜
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃رهگذری است که هر سال می آید و... بساط رحمتش را پهن میکند , مهمان است, اما میبخشد بی هیچ منتی هر چه میخواهی برای آرامش روحت میتوانی برداری , قرآن را بالای سفره گذاشته و کنارش هم شفا و رحمتش , 🌼🍃دعا را هم آنجا وسط گذاشته تا خوشه خوشه اجابت از آن بچینی بی هیچ دغدغه ای , 🌼🍃فانوسِ خلوت های شبانه و نماز شبهایت را هم آنجا بر تنه ی درخت زیتونش آویزان کرده , تا نورش را برگیری برای رسیدن به آرامش دیدارش , 🌼🍃قلک صدقه اش را که نگاه کنی,شگفت زده میشوی , برای پر کردنش کافیست تنها لبخندی به روی بندگانش بزنی , مگر لبخند هزینه دارد !؟ حال چه برسد به مالی که میبخشی و به دست نوازشی که بر سر یتیم و یا قلبی شکسته میکشی , 🌼🍃نمیدانم از کجا و کدام برکتش بگویم زبانم یارای وصفش را هرگز نمیدهد , 🌼🍃فقط این را میدانم آنکه از سفره ی رحمتش نصیبی گرفت خوشبختی را در آغوش کشیده است , و هر کس که خود را در این بازار پر سود به ندیدن و نشنیدن زد چیزی جزحسرت نصیبش نمیشود , 🌼🍃قرار است که برود , و همین روزهاست که بساطش را جمع میکند تا سال بعد , 🌼🍃فقط کاش این آخرین دیدارمان با او نباشد , کاش سال بعد, حسرت داشتنش در زیر خاک ویرانمان نکند , 🌼🍃حقا که زنگار گناه را از قلبهایمان پاک کردی و تشنگی روح و آشفتگی های درونمان را با آیات رحمت قرآنش سیراب و آرام کردی , 🌼🍃خوش آمدی ای ماه اجابت و نور... به امید دیداری دوباره با ایمان و قلبی راسخ و پاک تر‌ ‌‌, 🌼🍃خدایا ما را ببخش اگر آنطور که باید از مهمانت نه استقبال کردیم و نه بدرقه اش ❣آمین یارب العالمین 🤲
❤️حراج آخر ماه خدا❤️ پیامبر صلی الله علیه و آله: 🔶إنَّ لِلَّهِ تَعَالَی فِی آخِرِ کُلِّ یَوْمٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ عِنْدَ الْإِفْطَارِ أَلْفَ أَلْفِ عَتِیقٍ مِنَ النَّارِ فَإِذَا کَانَتْ لَیْلَةُ الْجُمُعَةِ وَ یَوْمُ الْجُمُعَةِ أَعْتَقَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ مِنْهَا أَلْفَ أَلْفِ عَتِیقٍ مِنَ النَّارِ وَ کُلُّهُمْ قَدِ اسْتَوْجَبَ الْعَذَابَ فَإِذَا کَانَ فِی آخِرِ شَهْرِ رَمَضَانَ أَعْتَقَ اللَّهُ فِی ذَلِکَ الْیَوْمِ بِعَدَدِ مَا أَعْتَقَ مِنْ أَوَّلِ الشَّهْرِ إِلَی آخِرِهِ. 💬 خداوند در ماه رمضان موقع افطار، یک میلیون نفر را از آتش نجات می‌بخشد. در شب‌ و روز جمعه های (رمضان) خداوند در هر ساعتی هزار هزار نفر را از آتش نجات می‌بخشد که مستحق عذاب‌اند. و در پایان ماه رمضان به اندازه آنچه در کل ماه بخشیده است، می‌بخشد. 📚الأمالی شیخ مفید ص229. 📚بحارالانوار ج93 ص338. 🙏خدایا میشود ما را از آتش فراق مولایمان نجات ببخشی؟؟
❖✨ ﷽ ✨❖ دو عطش مانده فقط تا به شب بارش باران خدا ✨🌙✨ بکنیم رخت گناه و خیس رحمت بشویم یا ارحم الراحمین http://telegram.me/nooralzahra5
✧✾════✾✰✾════✾✧ ‌ سحر بیست و هشتم.... ✍ دلم می لرزد خدا.... فقط دو سحر دیگر تا سوت پایان باقی مانده است... ❄️دلم می لرزد خدا.... از شیطانی که پشت دروازه های رمضان، کمین کرده است... از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهايش، گم کنم.. از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت هایش می داند...نه حاصل عنایت هايت!!! ❄️خدا..... دلم، تو را برای همیشه می خواهد... آغوش گرم و بی همتای تو را... که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده ام... من....از دنیای بدون تو... می ترسم... از شبهای سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی کند... از روزهای سپيدي.. که بدون هم نفسی با تو...تاریک ترین لحظه های عمر من هستند... ❄️قلبم... بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است.. و دستانم... لرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند... ❄️چه کنم...؟ بی سحرهای روشن...؟ بی زمزمه های ابوحمزه...؟ بی اشکهای افتتاح.... ؟ ❣نرو از خانه ما....دلبرم.. نرو... من بی تو...از پر کاهی سبک ترم...که به اشاره ای، اسیر دست شیطان می شود... ❄️نرو از خانه ما.... بمان....همین جا....در لابلاي تارو پود سجاده ای که به نگاهت خو گرفته است... ❄️بمان..... من....بی تو.... فقیرترین انسان عالمم...خداااا @nooralzahra5 ✧✾════✾✰✾════✾✧
🌺 آخرین شبهاست کم کم رفع زحمت میکنیم جیبمان خالیست احساس خجالت میکنیم خاک، خاک کربلا باشد غذا هم میشود روزه را افطار با یک ذره تربت میکنیم 🥀 @nooralzahra5
🌹امام زمان عج : آنچه که موجب جدایی ما و دوستانمان گردیده و آنان را از دیدار ما محروم نموده است گناهان🔥و خطاهای آنان نسبت به احکام الهی است.
4_432055001100059070.mp3
3.98M
🌺⚜🌺💠🌺⚜🌺 جزء بیست و هشتم قـرآن ڪریـمـ با صدای استاد معتز آقایی ⏰مدت زمان قرائت: ۳۳ دقیقه 🌺⚜🌺💠🌺⚜🌺 @nooralzahra5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
4_5821211463963906263.mp3
6.96M
نکاتی از ۲۷و۲۸ قرآن لطفا حتما این فایل را با دقت گوش بدید موضوع: خانواده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گدای کوی تو ام عید فطر نزدیک است بجای فطریه یک کربلا به من بده آقا
🌙 همه چیز درباره فطریه ۱۴۰۰ 💠 میزان کفاره غیرعمد روزی ۵ هزار تومن اعلام شده.
🌷 🌷 قسمت رقیب آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ... وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ... داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ... نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ... اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما... از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ... اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ... جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ... لبخند تلخی زدم ... تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ... نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ... همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم... خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... - تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ... برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ... با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ... نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ... تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ... هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ... پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت مثل کف دست برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ... اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ... - اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ... بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ... خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ... تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ... سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم... چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ... چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ... من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ... این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ... - خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در... شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌙اعمال شب آخر ماه مبارک رمضان به نقل از مفاتیح‌الجنان: 🔸۱- غسل کردن. 🔸۲- زیارت امام حسین(علیه السلام). 🔸۳- خواندن سوره هاى «انعام»، «کهف» و «یس». 🔸۴- صد مرتبه بگوید: أَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَأَتُوبُ إِلَیْهِ. 🔸۵- خواندن این دعا به نقل از امام صادق(علیه السلام): «اَللّهُمَّ هذا شَهْرُ رَمَضانَ، اَلَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ وَقَدْ تَصَرَّمَ، وَاَعُوذُ بِوَجْهِکَ الْکَریمِ یا رَبِّ اَنْ یَطْلُعَ الْفَجْرُ مِنْ لَیْلَتى هذِهِ، اَوْ یَتَصَرَّمَ شَهْرُ رَمَضانَ، وَلَکَ قِبَلى تَبِعَةٌ اَوْ ذَنْبٌ تُریدُ اَنْ تُعَذِّبَنى بِهِ یَوْمَ اَلْقاکَ». 🔸۶- خواندن دعاى «یا مُدَبِّرَ الاُْمُورِ، یا باعِثَ مَنْ فِى الْقُبُورِ، یا مُجْرِىَ الْبُحُورِ، یا مُلَیِّنَ الْحَدِیدِ لِداوُدَ، صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَافْعَلْ بى کَذا وَکَذا» به جای کلمات کذا و کذا حاجات خود را بخواهد و سپس اضافه کند: اَللَّیْلَةَ اَللَّیْلَةَ، اَلسَّاعَةَ اَلسَّاعَةَ. این دعا را در حال رکوع، سجده، ایستاده و نشسته به طور مکرّر بخواند. 🔸۷- دعاى چهل و پنجم «صحیفه سجّادیّه» را بخواند. 🔸۸. خواندن ده رکعت نماز (هر دو رکعت به یک سلام): 🌹از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) روایت شده است که هر کس در شب آخر ماه رمضان، ده رکعت نماز بگزارد و در هر رکعت یک مرتبه سوره «حمد» و ده مرتبه سوره «قل هو اللّه احد» را بخواند و در رکوع و سجود ده مرتبه بگوید: سُبْحانَ اللّهِ وَالْحَمْدُ لِلّهِ وَلا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَاللّهُ اَکْبَرُ و بعد از هر دو رکعت، تشهّد بخواند و سلام دهد و هنگامى که تمامى ده رکعت به پایان رسید، هزار مرتبه بگوید: أَسْتَغْفِرُ اللّهَ و بعد از استغفار سر به سجده بگذارد و بگوید: یا حَىُّ یا قَیُّومُ، یا ذَا الْجَلالِ وَالاِْکْرامِ، یا رَحْمنَ الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ وَرَحیمَهُما، یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ، یا اِلهَ الاَْوَّلینَ وَالاْخِرینَ، اِغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا، وَتَقَبَّلْ مِنّا صَلواتَنا وَصِیامَنا وَقِیامَنا. فرمود: هر کس چنین کند، سوگند به حقّ آن کس که مرا به نبوّت مبعوث کرد که جبرئیل مرا خبر داد از اسرافیل و اسرافیل از پروردگار خود، که هنوز این شخص سر از سجده برنداشته است که خداوند او را بیامرزد و ماه رمضان را از او قبول فرماید، و از گناهانش بگذرد.
✿ همین امشب و فردا از ماه رمضان مونده... 🔸 ان شاءالله قدر این ساعات و ثانیه ها رو بدونیم و هر کاری از نیکی به دیگران و دعا برای دیگران و گذشتگان و خودمون و راز و نیاز و قرائت قرآن و استغفار و رو می تونیم برنامه ریزی کنیم و بجا بیاریم... 🔸 امشب یکی دو ساعت یا نیم ساعت یا حتی کمتر هم شده، گوشی و تلویزیون رو کامل بذار کنار و با تمام وجود، خودت رو از برکات قرآن و دعا بهره مند کن... ◇ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : اگر بنده ارزش ماه رمضان را بداند، آرزو مى كند كه سراسر سال، رمضان باشد 【لَو يَعلَمُ العَبدُ ما في رَمَضانَ لَوَدَّ أن يكونَ رَمَضانُ السَّنَةَ】 📚 ميزان الحكمه ، جلد۴ ، صفحه ۵۱۶ ▒•••✾🍃🌸🍃✾•••▒     @nooralzahra5 ▒•••✾🍃🌸🍃✾•••▒
چیست؟ دلچسب ترین نعمت این شهر الله؟ یک سحر، وقت اذان، 💕صحن ابا عبدالله💕 💕السلام علیک یا اباعبدالله💕
⚜ پسر حضرت زهرا ⚜ به دعا محتاجم ⚜از قنوتِ سحرِ مادرتان ⚜جا ماندم 🌷 🌷 @nooralzahra5
✧✾════✾✰✾════✾✧ ‍ 🌸سحـــر بیست و نهــم خداحـافـظ؛ نزدیکــترین رفیـق خداحـافـظ؛ آرام تــرین اَنیـــس خداحـافـظ؛ عاشق ترین همــراه ❄️الحمداللّــه برای هر الماسی که به چشمانمان بخشیدی. الحمداللّــه برای هر بوسه ای که در سجاده سحر، و ضیافت افطــار، مهمانمان کرده ای! الحمدللّــه برای دور همی های شبانه ای که، ما را از سرتاسر زمیــن، فقــط بصرفِ جرعه ای عشــق، دور هم جمع کردی. و مــا سحـ💫ـرها، دست در دست هم، مهمانِ آغوشی بودیم، که به اندازه همه ی اهل زمین، جا دارد! الحمداللّــه برای رفاقتهایی که، از پسِ فرسنگها فاصله، فقط و فقط در دایره ی محبت تـــو، آغاز شــد و قرار است تا آسمانــت طــــول بکشــد. 💢خداحافظ های پر از پــرواز خداحافظ پر از اُمیـــــد خداحافظ دردِ دل های عاشقانه ی سحــر راستــی رفیــ🤝ـق! آیا ما سفره ی دیگــری از تو را تجربـه خواهیم کرد؟ نمیدانیم؛ به کداممــان، فرصتِ درآغـوش کشیدنِ دوباره ات را خــواهند داد؟ اما یقین بدان؛ از تو عــزیزتر، ثانیه هایی در گذر زمان، سراغ نداریــم! ✨به خُـــدایی می سپاریمَــت که تو را مایه ی سبکبالی دلهای آشفته مان آفـــرید! ✨به دست همان دلبری می سپاریمت، که تمنّــای دلهایمان را برای سرکشیدنِ جرعه های دیگرت، می داند و می بیند! خداحافـ✋ـظ رمضـان دعایمان کن، تا دست در دست هم... برای درآغوش کشیدنِ دوباره ات، آماده شویم! دعایمان کن... تا آمدنِ دوباره ات، راهِ آسمــان را گُــم نکنیم. http://telegram.me/nooralzahra5