بيا مسافر دنيا کہ آخرين_سحر اسٺ
گداے هر شبٺ از اين بہ بعد در بہ در اسٺ
دوباره مےزنم از غصہ دسٺ بر دستم
کہ عيد آمد و آقا هنوز در سفر اسٺ
اللہم عجل لولیڪ الفـرج
@nooralzahra5
4_5929203103747278255.mp3
3.33M
#منــــاجــاتـــــــدلبـرانـہ
زیباودلنشین
@Paarvaz_313
حــــاجــــمحــمودکـریمی🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب خودت باش !
یا ایها الذین آمنوا علیکم انفسکم
ای کســانی کـه ایمان آورده آید
مراقب خود باشید !
+ مراقب خودت باش ؛ یادت نره قــول هـایی
که این مـاه رمضان به خـــدا دادی . . .
#مائده/۱۰۵
#حسین_جانم✨♥️
دَر روضه گریستڹ نعمت بود...
کوبیدڹ بر سینه ته لذت بود...😔
حالا که قرنطینه شــدم میفهمم...
سرمایه ے زندگے من #هیئت بود💔
خدایا...محرمو ازمـــون نگیري!!
چگونه از ساعات آخر ماه رمضان نهایت استفاده رو ببریم؟
🌙 برگرد، پشت سرت رو نگاه کن! ببین چه زود به خط پایان رسیدی! ما موندیم و چند ساعت تا بستهشدن درهای این ضیافت نور. ساعاتی که خودش به اندازه یک عمر فضیلت داره.
🌙 به تعبیر اهل سِرّ، روزهای آخر ماه مبارک، وقت کره گرفتنه از اوقات روزهداری.
📿 اين ضيافت الهی رو با يک زيارت جامعه كبيره به آخر برسونید و از دعاهای صحیفه سجادیه غافل نشید.
4_5947196504161649651.mp3
21.99M
📻 مناجات بیست و نهم ماه رمضان
☑️ با مداحی #حاج_محمود_کریمی
🕌 مسجد الرضا "علیه السلام"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و له الشکر علی....
#عیدفطرمباركــ🌱🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #مناجات_باخدا_
🌹 #وداع_با_ماه_رمضان
به پایان آمد این ماه
و عبادت همچنان باقیست
دوباره من تهی دستم
ندامت همچنان باقیست
اگر چه سفره ی
ماه مبارک جمع می گردد
در توبه ولی بازست ،
اجابت همچنان باقیست
الهی حسرت "العفو"
به دل ها مانده و اما
#محرم میرسد از ره ،
شفاعت همچنان باقیست
به هر عبد مسلمانی
در این سی شب عطا کردی
حسینی های عالم را
عطایت همچنان باقیست
خدایا #اربعین
ما را بیا و کربلایی کن
به #اربابم قسم
شوق زیارت همچنان باقی است..
🌹 #اللهم_الرزقنا_کربلا
▫️رمضان امسال را
با تمام دعاهای فرج وقت افطارش،
با تمام گله های هر شب افتتاحش،
با تمام «عجّل» های شب های قدرش،
میسپارم به شما ای آقای من!
به این امید که
به یمن آمین هایت،
آخرین رمضان بی حضورت باشد!
#رمضان
#گرافیک_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پایان آمد این ماه و عبادت همچنان باقیست
برای ما حرم بنویس، نجف تا کربلا کافیست...
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
جمع آوری فطریه وکفاره
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما
مومنین عزیز ،هیئت نورالزهرا(س)
آماده دریافت زکات فطریه و کفاره
شما مومنان و روزه داران عزیز
میباشد که در اسرع وقت به دست
نیازمندان محترم برساند.
روزه داران عزیز و بزرگوار برای تحویل
و پرداخت زکات فطریه و کفاره خود
می توانند با شماره کارتی که در زیر
می آید،نسبت به پرداخت،اقدام
نمایند و بعد از پرداخت،مبلغ
پرداختی و کفاره یا فطریه بودن مبلغ
واریز شده را به شماره
۰۹۱۲۴۱۲۳۱۷۴❌❌❌
باپیامک اعلام فرمایند..
پرداخت ازطریق شماره کارت زیر
❌❌❌
۶۰۳۷۶۹۱۶۲۸۲۶۳۵۰۱
شماره کارت جهت واریز
به نام خانم سرمست
♻️♻️♻️♻️♻️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
❌❌❌❌❌❌
عزیزان حتما توجه داشته باشید که در پیامی که جهت اعلام واریز ارسال می نمایید،به نکات زیر حتما توجه فرمایید:
🌷🌷🌷🌷
۱. لطفا نوع و مبلغ واریزی را پیامک کنید.
۲. با توجه به اینکه کفاره روزه ،صرف خرید نان میشود، حتما نوع کفاره ومبلغ واریزی را اعلام فرمائید.
۳. مبلغ فطریه سادات را مشخص و اعلام نمایید.
🙏🌺🌺
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد
دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...
هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_یکم
نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ...
بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد...
لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_دوم
پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🔴دست مادر كه بالا ميرود، بلاها دفع ميشود
استاد فاطمي نيا:🔻
عزيزان حيفتان نمي آيد مادرها را اذيت كنيد؟!
سيد رضي (ره) صاحب نهج البلاغه پس از وفات مادرش فرمود: " پس ازاين با كدام دست بلاها را رد كنم؟!"
دست مادر كه بالا ميرود و دعايتان ميكند ، بلاها از شما دفع ميشود.
حيف نيست بر سر مسائل جزئي مادرها را مي رنجانيد؟!
▒•••✾🍃🌸🍃✾•••▒
@nooralzahra5
▒•••✾🍃🌸🍃✾•••▒
🛑 تلنگر...! 🛑
☀️امیر المومنین علیه السلام فرمودند:
🔸بهره هر کدام از شما از زمین، به اندازه طول و عرض قامت شماست...
(نشر دهید)
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊 #نهج_البلاغه ای شویم
👌 نماز شب، موجب درمان بيماریها
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
🌠 نماز شب را به پا داريد، زيرا #نماز_شب سنتی اصفح هست از پيامبرتان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و رسم صالحان و پاكانی است كه قبل از شما بودند. نماز شب موجب طرد و دفع بلا و دردها و #بيماریها از بدن شما میباشد.
📚 تفسير صافی، ص۲۶۵؛ ثواب الاعمال، 69
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#کلید_وسعت_رزق
✍حاج اسماعیل دولابی:
✅ هر وقت رزقت کم شد، خواستی زیادتر بشود، از همان اندکی که داری انفاق کن. وقت نداری، پول نداری، بدهکاری، اما از همان مختصری که هست به دیگران ببخش.
👌با صدق دل و خدایی.
🌀 یک دفعه می بینی در باز شد و روزی سرازیر شد.خدا بیش و کم را کاری ندارد، با انفاق شما رزقت را بیشتر می کند.
🍃هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
🍃کین کیمیای هستی قارون کند گدا را
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_سوم
حس یک حضور
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ...
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ...
خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ...
توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ...
همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام ...
به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ...
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_چهارم
دوکوهه
وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ...
این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ...
بدجور غرق شدی آقا مهران ...
اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ...
خندید ... خنده تلخ ...
این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت ...
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ...
چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ...
3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ... هر 3 تاشون شهید شدن ...
چند قدم جلوتر ...
یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ...
به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ... ایستادم به نماز ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_پنجم
مرد
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ...
آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
- کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
💬یادآوری💬
🍀بگذار بنده هایش
هر چه می خواهند نا امیدت کنند، ️
تورا باکی نیست وقتی امیدت
به بارش"رحمت"خداست...🍀
💫قَالَ وَمَن يَقْنَطُ مِن رَّحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ💫
⚜کیست که مایوس شود از درگاه خدا و رحمت پروردگار به جزگمراهان⚜
✨الحجر، آیه56✨
#شیخ_رجبعلی_خیاط (ره) :
دل هرچه را بخواهد همان را نشان میدهد سعی کنید دل شما خدا را نشان دهد.
انسان هرچه را دوست داشته باشد عکس همان در قلب او منعکس میشود و اهل معرفت با نظر به قلب او می فهمند که چه صورتی در برزخ دارد اگر انسان شیفته و فریفته ی جمال و صورت فردی گردد یا علاقه ی زیادی به پول یا ملک و غیره پیدا کند همان اشیاء صورت برزخی او را تشکیل میدهند.
📚منبع:کیمیای محبت
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_ششم
شب آخر
سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ...
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ...
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ...
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_هفتم
خاك،خاك نيست...
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
جایی که پدربزرگت شهید شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید ...
پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
دلم سوخت ... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ...
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...
شب شکست و خورشید طلوع کرد ... طلوع دردناک ...
همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ...
ایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب، خشکم زد ... تو این 10 روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ...
رو کرد به جمع ...
بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ...
هستید؟ ..
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_هشتم
الفاتحه
برق از سر جمع پرید ...
کجا هست؟ ...
یه جای بکر ...
- تو از کجا بلدی؟ ...
خندید ...
من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم... یه نقشه الکی می دادن دست مون ... برو و برگرد ... حالا هستید یا نه؟ ...
هر کی یه چیزی می گفت ... دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه ... همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم ...
خدایا ... یعنی میشه؟ ... #خدایا_پارتی_من_میشی؟ ...
بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها ... اون دو تا ماشین برگشتن ... و ما زدیم به دل جاده ... از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم ...
تا چشم کار می کرد بیابان بود ... جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود ... رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ...
- باید مستقیم می رفتی ...
برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... باید از منطقه * بریم ... اونجا رو چند بار شیمیایی زدن ... یکی دو باری هم بین ما و عراق ... دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه ...
آقا رسول ... نگاه خاصی بهش کرد ...
مهدی گم نشیم؟ ... خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته ... باد، خاک رو جا به جا کرده ... این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده ... نبری مون مستقیم اون دنیا ...
آقا مهدی خندید ...
- مسافرین محترم ... نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین ... جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز ... الفاتحه مع الصلوات ...
👈پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
📌 عشق و جنون
🌴 اینبار نخلهای بیسر برای ما از عشق و جنون حکایت میکنند... در رَه عشق، جان دادن و سَر دادن، رسمیست که از ازل تا ابد ادامه دارد...
🔻 و خاکِ خونینْشهر، این موضوع را بهخوبی بازگو میکند و نسیمش، آن را تا اعماق وجود بشریت میرساند و چشمها نظارهگر آثار آن است.
💠 هنوز صدای زمزمهٔ «کربلا، کربلا» و نوای «ای لشکر صاحبزمان، آماده باش، آماده باش» از این دیار به گوش میرسد و این قصه حاکی از آن است که تا مقصد و مقصود، راهی سخت اما شیرین باید پیمود.
🔆 و این راه همچنان ادامه دارد. راهی از عاشورا تا ظهور. آغازی سرخ و فرجامی سبز اما نکته اینجاست که ما تا چه اندازه قدم در این راه نهادهایم و کجای این مسیر ایستادهایم.
⭕️ آیا در میانهٔ راه متوقف شدهایم یا به جلو رفتهایم؟
🌷 #دلنوشته_مهدوی ؛ بهمناسبت سالروز فتح خرمشهر
فرقی نمیکنه آدم معتقدی باشی یا نه، خدا رو دِلی باور داشته باشی یا بلنگه پای اعتقادت...
گاهی وقتا یه شرایطی برات پیش میاد که دیگه هیچکسی رو نداری به جز خودِ خدا!
یه وقتایی توی سختیا از هر طرف که نگاه کنی، هیچکسی دور و برت نیست تا هزار فرسخی...
که حتی اگه باشه هم کاری از دستش برات برنمیاد.
فرقی نمیکنه گمشده ت چی و کی باشه،
عشق،
آبرو،
آرزوهای قدیمی،
حیاتِ یه عزیز،
سلامتیش،
یا حتی آبی که میگن اگه از جو بره دیگه نمیشه برش گردوند...
یه وقتایی هیچکس نمیتونه اون از دست رفته رو بهت برگردونه، هیچکس نمیتونه از چشم باد بکشوندش بیرون؛ اما باز یه نفر هست که میشه بهش امید بست،
میشه بهش دل خوش کرد...
به تهِ تهِ تهِ خطِ بی کسی که برسی،
هیچ یاور و فریاد رسی باقی نمیمونه به جز خدای بالاسرت که الرحم الراحمینه...
اون موقع فقط باید زانو بزنی و دستاتو بلند کنی رو به آسمون و از ته دل بگی: "يا رادَّ ما قََدْ فاتَ
ای بازگرداننده ی از دست رفته ها"
حرف های //من و خدا☘