#داستانک
زمانی که من بچه بودم مادرم علاقه داشت
گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب
هم آماده کند
یک شب را خوب یادم مانده که مادرم
پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی
در سر کار شام ساده ای مانند صبحانه
تهیه کرده بود
آن شب پس از زمان زیادی مادرم
بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس
و بیسکویتهای بسیار سوخته
جلوی پدرم گذاشت
یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا او هم
متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت همه کاری که پدرم انجام داد
این بود که دستش را به طرف بیسکویت
دراز کرد لبخندی به مادرم زد و از من پرسید
که روزم در مدرسه چطور بود؟
خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به
پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که
او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله
روی آن بیسکوئیتهای سوخته میمالید
و لقمه لقمه آنها را میخورد
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا
بلند شدم شنیدم مادرم بابت سوختگی
بیسکوئیتها از پدرم عذرخواهی میکرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد
که گفت: اوه عزیزم من عاشق بیسکوئیتهای
خیلی برشته هستم
همان شب کمی بعد که رفتم پدرم را
برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم
که آیا واقعاً دوست داشت که
بیسکوئیتهایش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو
امروز روز سختی را در سرکار گذرانده
و خیلی خسته است، به علاوه بیسکوئیت
کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد!
قدردان زحمات یکدیگر باشیم
◾فاطمه از حال رفته، شاید هم از این دنیا
اشک علی به صورتش میچکد، شاید هم خون جگر؛
علی حالا تمام وجودش از داغ دوری فاطمه میلرزد!
سرتا پا التماس:
«کَــلِّـمینی یا فاطمه!
فاطمه! با من حرف بزن!»
فاطمه اما به قدر چشم بازکردنی توان در جسم خسته اش و به قدر یا علی گفتنی نفس در سینه خسته اش نمانده.
«آرامش خانه ام با من حرف بزن!»
علی این بار تمام تنهایی اش را به رخ فاطمه میکشد:
«فاطمه منم علی!»
فاطمه چشمهایش را باز کرد
تا ندای امام زمانش بی جواب نمانَد!
حالا من و تو، اینجا، این سر سرنوشت، ایستاده ایم
صدای وارث علی را میشنویم یا نه؟
چشم باز میکنیم یا نه؟
اگر نه
پس ما را با فاطمه کاری نیست...
#یاری_حضرت
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
✅قسمت چهل و ششم:
🌺🌸 خواستگاری
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم ..
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ...
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...
- ازدواج؟ ... با کی؟ ...
- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ...
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...
با ناراحتی گفتم ...
- پدر ...
مکث کردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ...
- لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ...
✅قسمت چهل و هفتم:
🌺🌸تو یه احمقی
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ...
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ...
و بعد رو کرد به آرتا و گفت ...
- مگه نه پسرم؟ ...
تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...
- من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ...
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ...
- آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ...
- من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ...
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ...
حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
- خوب، جوابت چیه؟ ..
✅قسمت آخر داستان:
🌺🌸نام های مبارک
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ..
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ...
اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ...
با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
🌺🌺🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌺🌺🌺
💠 با عرض سلام و احترام خدمت شما همراهان گرامی
⭕️ در نظر داریم که برای عزیزان نیازمندمان تدارک خوراکی مایحتاج شب یلدا را داشته باشیم.باری دیگر دست به دست هم داده و یلدا را بهانه ای میسازیم تا با اهدای یک دقیقه لبخند به خانوادههای نیازمند گرما بخش روز های سرد زمستانی خانه هایشان باشیم. با همکاری شما عزیزان،در شب یلدا با تهیه پک های یلدایی لبخندی هر چند کوچک بر لب های خانواده های نیازمند بنشانیم.
راه مشارکت واریز به 👇👇👇 💳شماره کارت:
شماره کارت
۶۰۳۷۶۹۱۶۲۸۲۶۳۵۰۱
خانم سرمست
<•🖤🥀•>
فاطمهالزهراس
براۍ امام زمانش جانش را داد ....
آیا ؟!
ما براۍ امام زمانمان آمادهایم
چکار کردیم براۍ ظهورش ؟؟!
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقفاطمهسلاماللهعلیها
••••
تعجیلدرظهوروسلامتیمولا،شفابیماران
#پنجصلوات📿
بهرسموفایهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفرجحضرت💌
#قبری_که_بوی_امامزمانعج_میداد....
🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا میرفتیم. یکبار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمیشناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را میشناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم.
🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را میداد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته میگفت: «اگه این حرفها را میزنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی!»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز احمدعلی نیری
📚 کتاب "عارفانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
▪️ آن روز که توی کوچه زمین خورد...
🚪 مرد نابینا به در خانه آمد. در زد : ای رسول خدا می توانم وارد شوم. دختر روش رو پوشاند. پدر علت را پرسید. تبسم کرد و گفت : او نابیناست ولی من که او را می بینم.
خوب شد آن روز که توی کوچه زمین خورد، پدر نبود صورتش را ببیند!
☑️
┄┅═✾🍀🌼🍀✾═┅┄
#قرآن_زندگی
هنگامی که تکه ای شیشه می شکند صدایش به سرعت محو می گردد اما خرده های آن، اطرافیانش را زخمی می گرداند...
سخن #نیش دار هم اینگونه است، سریع پایان می یابد اما درد قلب برای مدتی طولانی باقی می ماند..!!
بنابراین جز حرف خیر چیزی بر زبان نیاور.
توصیه های نه گانه در سوره حجرات برای تعامل با مردم:
۱. فَتَبَيَّنُوا تحقیق کنید.
۲. فَأَصْلِحُوا صلح برقرار سازید.
۳. وَأَقْسِطُوا عدالت بکار برید.
۴. لَا يَسْخَرْ استهزاء نکند.
۵. وَلَا تَلْمِزُوا طعنه نزنید.
۶. وَلَا تَنَابَزُوا عیبجوئی نکنید.
۷. اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّن از بسیاری از گمانها بپرهیزید.
۸. وَلَا تَجَسَّسُوا و جاسوسی و پردهدری نکنید.
۹. وَلَا يَغْتَبْ غیبت ننماید.
این موارد را به دقت رعایت نما و در طول عمر خود، آنها را عملی ساز، درست است که نمی توانی همه را #خوشبخت نمایی اما می توانی کسی را #نیازاری.
✨