فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀بسم رب الشهدا🥀
فصل پنجم...
دل نوا...
اخرین روز های ماه خدا🌹🕊️
به حق شهدا الهی العفو🌹🕊️
#شهادت_خوب_است_اما_تقوا_بهتر_است
4_5875347516685287726.mp3
1.82M
#مناجات_با_خدا
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
سحر بیست و هفتم:
به دعای همه ی اهل بکاء محتاجم
من فقیرم به دعای شهدا محتاجم
وسط سینه زنی من همه دم میخوانم
به هوای حرم کرببلا محتاجم
صلی الله علیک یا ابا عبد الله
@nooralzahra5
سحر بیست و هفتم ، دست به دعاییم حسین ع
که بخوانیم دعای عرفه ، شارع بین الحرمین
@nooralzahra5
.
این هم بساط نوکر بی دست و پای تو....
گدا را حلال کن..
شب های آخر است...
|@nooralzahra5
4_5834504177291625773.mp3
4.02M
قرارِ روزِ بیست و هفتم🌱
👇👇
@nooralzahra5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ «فَبِمَا نَقْضِهِمْ مِيثَاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً»
مولای من! بیوفایی و عهدشکنی، دلمان را سنگ کرده. دیگر کشتار مردم مظلوم، برایمان آزاردهنده نیست.
کاش در این روزهای پایانی ماهِ رمضان، به سوی تو برگردیم.
تا نیایی گره از کار جهان وا نشود
#شیعیان_هزاره
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_چهارم
قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟ ...
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_ششم
محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد محمد مهدی پسر خاله مادرم بود پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری
می کردم دو بار برای عیادت اومد مشهد
آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو که پدرم به شدت ازش بدش می اومد
این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زدتا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد
خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه داریم یه گروه مردونه میریم جنوب مناطق جنگی اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو گرم نگیر بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد
مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم
می خواست باهاشون برم مناطق جنگی
عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد تحمل رقیب عشقی کار ساده ای نیست این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_پنجم
عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود اما ازش اجازه رو گرفت بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر ... رأس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم
و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم
شب هم حدود هشت و نیم، نه ...
می رسیدم خونه تقریبا همزمان پدرم
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین
عید نوروز نزدیک می شداما امسال برعکس بقیه من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد همه اونجا دور هم جمع می شدن ... یه عالمه بچه دور هم بازی
می کردن پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من غیر از زیارت امام رضا(ع) خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود علی الخصوص ... عید اول اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد پسر خاله مادرم ...
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
🍃🌸
4_6030625951828674427.mp3
26.69M
#مناجات بسیار شنیدنی و زیبای وداع با ماه مبارک رمضان
#شب_بیست و_هشتم_رمضان_المبارک♥️
وقت خداحافظیه مهمونیَم تموم شد😓
حسرت این شبای خوش،
بغضی توی گلوم شد😔
صاحب خونه ممنون توام
هیچ چیزی کم نذاشتی😭😭
#بسیار_شنیدنی
بانوای گرم #سید_مهدی_میرداماد
ممنونم اگر نروی😭😭
میمیرم اگر بروی فاطمه جان😭😔
💜با دوستانتان ب اشتراک بگذارید💜
#التماس_دعا