چگونه از ساعات آخر ماه رمضان نهایت استفاده رو ببریم؟
🌙 برگرد، پشت سرت رو نگاه کن! ببین چه زود به خط پایان رسیدی! ما موندیم و چند ساعت تا بستهشدن درهای این ضیافت نور. ساعاتی که خودش به اندازه یک عمر فضیلت داره.
🌙 به تعبیر اهل سِرّ، روزهای آخر ماه مبارک، وقت کره گرفتنه از اوقات روزهداری.
📿 اين ضيافت الهی رو با يک زيارت جامعه كبيره به آخر برسونید و از دعاهای صحیفه سجادیه غافل نشید.
4_5947196504161649651.mp3
21.99M
📻 مناجات بیست و نهم ماه رمضان
☑️ با مداحی #حاج_محمود_کریمی
🕌 مسجد الرضا "علیه السلام"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و له الشکر علی....
#عیدفطرمباركــ🌱🌸
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 #مناجات_باخدا_
🌹 #وداع_با_ماه_رمضان
به پایان آمد این ماه
و عبادت همچنان باقیست
دوباره من تهی دستم
ندامت همچنان باقیست
اگر چه سفره ی
ماه مبارک جمع می گردد
در توبه ولی بازست ،
اجابت همچنان باقیست
الهی حسرت "العفو"
به دل ها مانده و اما
#محرم میرسد از ره ،
شفاعت همچنان باقیست
به هر عبد مسلمانی
در این سی شب عطا کردی
حسینی های عالم را
عطایت همچنان باقیست
خدایا #اربعین
ما را بیا و کربلایی کن
به #اربابم قسم
شوق زیارت همچنان باقی است..
🌹 #اللهم_الرزقنا_کربلا
▫️رمضان امسال را
با تمام دعاهای فرج وقت افطارش،
با تمام گله های هر شب افتتاحش،
با تمام «عجّل» های شب های قدرش،
میسپارم به شما ای آقای من!
به این امید که
به یمن آمین هایت،
آخرین رمضان بی حضورت باشد!
#رمضان
#گرافیک_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پایان آمد این ماه و عبادت همچنان باقیست
برای ما حرم بنویس، نجف تا کربلا کافیست...
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
جمع آوری فطریه وکفاره
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما
مومنین عزیز ،هیئت نورالزهرا(س)
آماده دریافت زکات فطریه و کفاره
شما مومنان و روزه داران عزیز
میباشد که در اسرع وقت به دست
نیازمندان محترم برساند.
روزه داران عزیز و بزرگوار برای تحویل
و پرداخت زکات فطریه و کفاره خود
می توانند با شماره کارتی که در زیر
می آید،نسبت به پرداخت،اقدام
نمایند و بعد از پرداخت،مبلغ
پرداختی و کفاره یا فطریه بودن مبلغ
واریز شده را به شماره
۰۹۱۲۴۱۲۳۱۷۴❌❌❌
باپیامک اعلام فرمایند..
پرداخت ازطریق شماره کارت زیر
❌❌❌
۶۰۳۷۶۹۱۶۲۸۲۶۳۵۰۱
شماره کارت جهت واریز
به نام خانم سرمست
♻️♻️♻️♻️♻️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
❌❌❌❌❌❌
عزیزان حتما توجه داشته باشید که در پیامی که جهت اعلام واریز ارسال می نمایید،به نکات زیر حتما توجه فرمایید:
🌷🌷🌷🌷
۱. لطفا نوع و مبلغ واریزی را پیامک کنید.
۲. با توجه به اینکه کفاره روزه ،صرف خرید نان میشود، حتما نوع کفاره ومبلغ واریزی را اعلام فرمائید.
۳. مبلغ فطریه سادات را مشخص و اعلام نمایید.
🙏🌺🌺
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد
دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...
هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_یکم
نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ...
بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد...
لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_دوم
پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸