🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_سوم
حس یک حضور
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ...
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ...
خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ...
توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ...
همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام ...
به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ...
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_چهارم
دوکوهه
وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ...
این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ...
بدجور غرق شدی آقا مهران ...
اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ...
خندید ... خنده تلخ ...
این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت ...
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ...
چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ...
3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ... هر 3 تاشون شهید شدن ...
چند قدم جلوتر ...
یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ...
به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ... ایستادم به نماز ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_پنجم
مرد
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ...
آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
- کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
💬یادآوری💬
🍀بگذار بنده هایش
هر چه می خواهند نا امیدت کنند، ️
تورا باکی نیست وقتی امیدت
به بارش"رحمت"خداست...🍀
💫قَالَ وَمَن يَقْنَطُ مِن رَّحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ💫
⚜کیست که مایوس شود از درگاه خدا و رحمت پروردگار به جزگمراهان⚜
✨الحجر، آیه56✨
#شیخ_رجبعلی_خیاط (ره) :
دل هرچه را بخواهد همان را نشان میدهد سعی کنید دل شما خدا را نشان دهد.
انسان هرچه را دوست داشته باشد عکس همان در قلب او منعکس میشود و اهل معرفت با نظر به قلب او می فهمند که چه صورتی در برزخ دارد اگر انسان شیفته و فریفته ی جمال و صورت فردی گردد یا علاقه ی زیادی به پول یا ملک و غیره پیدا کند همان اشیاء صورت برزخی او را تشکیل میدهند.
📚منبع:کیمیای محبت
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_ششم
شب آخر
سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ...
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ...
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ...
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_هفتم
خاك،خاك نيست...
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
جایی که پدربزرگت شهید شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید ...
پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
دلم سوخت ... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ...
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...
شب شکست و خورشید طلوع کرد ... طلوع دردناک ...
همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ...
ایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب، خشکم زد ... تو این 10 روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ...
رو کرد به جمع ...
بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ...
هستید؟ ..
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_هشتم
الفاتحه
برق از سر جمع پرید ...
کجا هست؟ ...
یه جای بکر ...
- تو از کجا بلدی؟ ...
خندید ...
من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم... یه نقشه الکی می دادن دست مون ... برو و برگرد ... حالا هستید یا نه؟ ...
هر کی یه چیزی می گفت ... دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه ... همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم ...
خدایا ... یعنی میشه؟ ... #خدایا_پارتی_من_میشی؟ ...
بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها ... اون دو تا ماشین برگشتن ... و ما زدیم به دل جاده ... از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم ...
تا چشم کار می کرد بیابان بود ... جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود ... رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ...
- باید مستقیم می رفتی ...
برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... باید از منطقه * بریم ... اونجا رو چند بار شیمیایی زدن ... یکی دو باری هم بین ما و عراق ... دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه ...
آقا رسول ... نگاه خاصی بهش کرد ...
مهدی گم نشیم؟ ... خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته ... باد، خاک رو جا به جا کرده ... این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده ... نبری مون مستقیم اون دنیا ...
آقا مهدی خندید ...
- مسافرین محترم ... نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین ... جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز ... الفاتحه مع الصلوات ...
👈پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
📌 عشق و جنون
🌴 اینبار نخلهای بیسر برای ما از عشق و جنون حکایت میکنند... در رَه عشق، جان دادن و سَر دادن، رسمیست که از ازل تا ابد ادامه دارد...
🔻 و خاکِ خونینْشهر، این موضوع را بهخوبی بازگو میکند و نسیمش، آن را تا اعماق وجود بشریت میرساند و چشمها نظارهگر آثار آن است.
💠 هنوز صدای زمزمهٔ «کربلا، کربلا» و نوای «ای لشکر صاحبزمان، آماده باش، آماده باش» از این دیار به گوش میرسد و این قصه حاکی از آن است که تا مقصد و مقصود، راهی سخت اما شیرین باید پیمود.
🔆 و این راه همچنان ادامه دارد. راهی از عاشورا تا ظهور. آغازی سرخ و فرجامی سبز اما نکته اینجاست که ما تا چه اندازه قدم در این راه نهادهایم و کجای این مسیر ایستادهایم.
⭕️ آیا در میانهٔ راه متوقف شدهایم یا به جلو رفتهایم؟
🌷 #دلنوشته_مهدوی ؛ بهمناسبت سالروز فتح خرمشهر
فرقی نمیکنه آدم معتقدی باشی یا نه، خدا رو دِلی باور داشته باشی یا بلنگه پای اعتقادت...
گاهی وقتا یه شرایطی برات پیش میاد که دیگه هیچکسی رو نداری به جز خودِ خدا!
یه وقتایی توی سختیا از هر طرف که نگاه کنی، هیچکسی دور و برت نیست تا هزار فرسخی...
که حتی اگه باشه هم کاری از دستش برات برنمیاد.
فرقی نمیکنه گمشده ت چی و کی باشه،
عشق،
آبرو،
آرزوهای قدیمی،
حیاتِ یه عزیز،
سلامتیش،
یا حتی آبی که میگن اگه از جو بره دیگه نمیشه برش گردوند...
یه وقتایی هیچکس نمیتونه اون از دست رفته رو بهت برگردونه، هیچکس نمیتونه از چشم باد بکشوندش بیرون؛ اما باز یه نفر هست که میشه بهش امید بست،
میشه بهش دل خوش کرد...
به تهِ تهِ تهِ خطِ بی کسی که برسی،
هیچ یاور و فریاد رسی باقی نمیمونه به جز خدای بالاسرت که الرحم الراحمینه...
اون موقع فقط باید زانو بزنی و دستاتو بلند کنی رو به آسمون و از ته دل بگی: "يا رادَّ ما قََدْ فاتَ
ای بازگرداننده ی از دست رفته ها"
حرف های //من و خدا☘
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_نهم
پس یا پیش؟
من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده ... آقا مهدی هم دست بردار نبود ... پشت سر هم شوخی می کرد ... هر چی ما می گفتیم ... در جا یه جواب طنز می داد ... ولی رنگ از روی صادق پریده بود ... هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم ... اون بیشتر جا می زد ... آخر صداش در اومد ...
حالا حتما باید بریم اونجا؟ ... اون راویه گفت ... حتی از قسمت های تفحص شده ... به خاطر حرکت خاک ... چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه ...
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود ... از توی آینه بهش نگاهی انداخت ...
نترس بابا ... هر چی گفتیم شوخی بود ... اینجاها دست خودمون بوده ... دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن ... منطقه آلوده نیست ...
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش ... اومد درستش کنه ... اما بدتر ...
پدرت راست میگه ... اینجاها خطر نداره ... فقط بعد از این همه سال ... قیافه منطقه خیلی عوض شده ... تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ...
با شنیدن کلمه گم شدن ... دوباره رنگ از روش پرید ... و نگاهی به اطراف انداخت ... پرنده پر نمی زد ... تا چشم کار می کرد ... بیابان بود و خاک ... بکر و دست نخورده ...
هر چند ... حق داشت نگران بشه ... دو ساعت بعد ... ما واقعا گم شدیم ... و زمانی به خودمون اومدیم ... که دیر شده بود ...
آقا مهدی ... پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ... اما فایده ای نداشت ... نماز رو که خوندیم ... سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم ... هوا تاریک شد ... تاریک تاریک ... وسط بیابان ... با جاده های خاکی ... که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ...
چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز ...
دیگه هیچی دیده نمیشه ... جاده خاکیه ... اگر تا الان کامل گم نشده باشیم ... جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه ... باید صبر کنیم هوا روشن بشه ...
شب ... وسط بیابان ... راه پس و پیشی نبود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد
شب خاطره
ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می اومد ... صادق خوابش برد ... و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش ... و من، توی اون سکوت و تاریکی... غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه ...
- خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟ ... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ ...
محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده ... گاهی پر از سوز و اشک ...
آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ...
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ... این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ... اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ...
حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ...
تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه کردنش ...
ساکت شد ...
من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم ...
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد ...منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم رو سرزنش می کردم ... که...
- ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس گرفتن ...
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸