eitaa logo
هیئت نورالزهرا(س)
5.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
اطلاع رسانی زمان و مکان مراسم هیئت نورالزهرا(س) @Adnooralzahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 قسمت بخشش فراموش شده جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین ... نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ... جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ... ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ... ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ... اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ... تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ... دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ... بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ... پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ... حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ... دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ... - خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ... برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ... گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ... مثل فنر از جا پریدم ... یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ... آره بابا ... مار واقعی ... آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت مارگیر🐍 شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ... علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ...😨 سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ... چند لحظه به ماره خیره شدم ... - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... کجا میری؟ ... می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ... صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... _خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ... کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ...😳😦 - بچه ها راست میگه ... ماره 🐍... زنده هم هست ... یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ...😠 - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ... سعید بدجور رنگش پریده بود ... - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ... - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ...😐😟 رو کرد به همکارش ... _مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ... سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ... _مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟...😟 _نه به قرآن ...😰 _قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...😊 خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸
🌸🌸 جشن میلاد حضرت فاطمه معصومه(س) و امام رضا (ع) و گرامیداشت دهه کرامت و بزرگداشت روز دختر🌸🌸 🌺همراه‌بامسابقه‌وجوایزارزنده🌺 📆 یکشنبه(23خرداد) با سخنرانی: سرکارخانم دکترمنتظری و مدیحه سرایی: سرکارخانم‌وسیله دوشنبه و سه‌شنبه: (24و25خرداد) باسخنرانی ومدیحه سرایی: سرکار خانم وسیله ⏲ ساعت 16:30 الی 19 📍خیابان کارگر شمالی، تقاطع خیابان فاطمی، رویروی پارک لاله، فاطمیه بزرگ تهران تذکر: مراسم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی برگزار خواهد شد،لذا همه ی بزرگواران در طول مراسم،ملزم به رعایت فاصله گذاری اجتماعی و استفاده از ماسک می باشند.
🔰 لوح | آرامش من فدای آرامش او... شهید حاج قاسم سلیمانی:‌ دختر عزیزم! من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند. آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. 🚩 انتشار به مناسبت روز دختر
روز دختر مبارک مخصوصا اون فرشته هایی که باباهاشون ...🥺♥️
📌 خودت رو دست کم نگیر 🧕 گاهی یه زن به لشگری می‌ارزه؛ مثل فاطمه، مثل زینب. قدر خودت رو بدون. یه وقت زر و زیور دنیا سرت رو گرم نکنه. فریب چند روز جوانی و زیباییت رو نخوری. تاریخ رو مرور کن، دور و برت رو ببین. 🌐 دنیا پُره از زیبارویانی که چند صباحی بازیچه‌ای هستند در دستان ثروت و قدرت. تو اومدی تا دنیا رو بسازی؛ نه اینکه بازیچه‌ش بشی. 👶 خدا تو رو آفریده تا انسان تربیت کنی. از دامن تو، مرد به معراج می‌رود. درسته فاطمه نمی‌شی، زینب نمی‌شی، اما شبیهشون که می‌تونی باشی... مادر وهب که می‌تونی باشی. همسر زهیر که می‌تونی باشی. 🔆 تو می‌تونی تقدیر جهان رو عوض کنی. می‌تونی ظهور رو رقم بزنی. تو می‌تونی. خودت رو دست کم نگیر... 🌸 ولادت و مبارک باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وعده ای که سردار سلیمانی برای دیدار با رهبری به دختر شهید مدافع حرم داد و عملی شد ➕ بخش‌هایی منتشرنشده از دیدار با دختران شهدای مدافع حرم
[-_🌹🥳_-] میلادشافعه‌مؤمنین، 😍💚🎉🎉 ✋🏻 «روزرحمت‌خدا، 💞☺️» ............... تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مولا،شفابیماران 📿 به‌رسم‌وفای‌هرشب بخوانیم 💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ماجرای تزریق واکسن به کارکنان قضایی چه بود؟ 🔹دادگستری استان فارس: از آنجاییکه فعالیت دادگستری استان فارس به ویژه در حوزه دادسرا شبانه‌روزی است و حتی یک لحظه تعطیل بردار نیست بر اساس مصوبات شورای تامین استان ذیل استاندار و ستاد کرونای استان فارس و با موافقت دانشگاه علوم پزشکی شیراز تعداد اندکی از کارکنانی که عمدتا دارای بیماری‌های خاص و زمینه‌ای و خطرناک، مبادرت به تزریق واکسن نمودند.
نقد کاندیداهای ریاست‌جمهوری به صحبت‌های هم در مناظره سوم 🔸قاضی‌زاده هاشمی گفت مردم عزیز دادن مدیریت کشور به بانیان وضعیت کنونی مثل سپردن بیمار مبتلا به مالاریا به پشه آنوفل هست! 🔸یک جوری صحبت می‌کنن انگار در این وضع نقشی نداشتند، دولت هشت سال وقت مذاکره داشت، اما بد مذاکره کرد. 🔹زاکانی خطاب به همتی گفت به مردم دروغ نگویید و شامورتی بازی درنیاورید. 🔹آقای همتی گفتن که من مخالف افزایش قیمت بنزین بودم؛ اما نامه رسمی شما وجود داره که درخواست دادید که بنزین گرون بشه تا کسری بودجه دولت جبران بشه، اگه پینوکیو شدن در عالم واقع امکان بودن داشت، دماغ بعضی از این آقایون باید چهار دور گرد زمین می‌گشت. 🔸رضایی هم گفت دولت فعلی علیرغم حمایت رهبری، نه تنها نتوانست تحریم‌ها رو برطرف کنه بلکه باعث ایجاد تحریم‌های بسیار سنگین‌تری شد. 🔸باید زد زیر یا روی میز؛ کشور به جراحی نیاز داره. 🔹جلیلی هم گفت ناکارآمدی‌هاشون رو به گردن تحریم میندازن/برجام یک چک بلامحل بود. 🔹ادعا کردید در مذاکرات موفق بودید، اما تحریم ها دوبرابر شد؛ شما حتی نتوانستید مذاکره کنید. 🔸همتی گفت: آقای زاکانی به عنوان پلیس بد چند تا جمله رو عنوان کردن که جوابشون رو نمیدم. 🔸آقای جلیلی میگه چرا با دو سه تا کشور صحبت می‌کنید، شما اطلاعی از خارج از کشور ندارین. 🔹رئیسی خطاب به همتی گفت: اسامی ۱۱ بدهکار بانکی رو به مردم اعلام می‌کنیم تا مشخص شود که ما به پرونده آنها در دستگاه قضایی رسیدگی کردیم. 🔹ما به برجام حتما به یک تعهد پایبندیم اما برجام رو یک دولت مقتدر باید اجرا کنه. ۱۴۰۰
🌷 🌷 قسمت ژست یک قهرمان هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ... سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... - مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... 😨تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده ام😄 رو گرفتم ... _وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ... پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ... آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ... _کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... 😂😃آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... _خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ... از ما که دور شد ... خنده منم😂 ترکید ... - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ...😄 ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت فیل و پیری خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ... _آقا مهران ... برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ... - مادرت خونه نیست؟ ... نه ... دادگاه داشتن ... بیشتر از قبل بهم ریخت ... _چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد؟ ... سرش رو انداخت پایین ... هیچی ... و رفت ... متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی توقف دور شد ... رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن ... دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... - چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ ... نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ... هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ... با حالت خاصی زل زد بهم ... _تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ... و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ... _حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ... - برای مازیار اتفاقی افتاده؟ ... _نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ... و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم هاش برق می زد ... - دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت ریش سفیدها براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ... اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ... از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ... _این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم ... یهو بریدم ... با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ... _بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید ... _نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ... از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت ... دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... چند لحظه همون جا ایستادم ... - خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ... امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ... روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام... سریع گوشی رو برداشتم ... - تلفن کارت داره ... انسیه خانمه ... از جا بلند شدم ... - خدایا به امید تو ...😊🙏 دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان ... با هزار جور فشار ذهنی مختلف ... اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود ... _شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم ... نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه ام رو هم داد ... خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ... دستم روی هوا خشک شد ... یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" ... صدام از ته چاه در می اومد ... - نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت قسم به رحمت تو طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ... خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ...✨ یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ... خیلی زود ... شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ...✋ خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ... و همه چیز تمام می شد ... به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم ... و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ... وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ... خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره... نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ... و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ... امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ... ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ... و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ... و خدایی استاد من بود ... که بر ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ... خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت پیشنهاد عالی توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ... - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ... علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ... _از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ... منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ... هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ... هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ... ✨گاهی یک اتفاق می تونه هزاران در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ... درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ... توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی📚 و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ... شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ... _مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ... ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ... - مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...😊 ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ایمانی🌸
🌸🌸 جشن میلاد حضرت فاطمه معصومه(س) و امام رضا (ع) و گرامیداشت دهه کرامت و بزرگداشت روز دختر🌸🌸 🌺همراه‌بامسابقه‌وجوایزارزنده🌺 📆 یکشنبه(23خرداد) با سخنرانی: سرکارخانم دکترمنتظری و مدیحه سرایی: سرکارخانم‌وسیله دوشنبه و سه‌شنبه: (24و25خرداد) باسخنرانی ومدیحه سرایی: سرکار خانم وسیله ⏲ ساعت 16:30 الی 19 📍خیابان کارگر شمالی، تقاطع خیابان فاطمی، رویروی پارک لاله، فاطمیه بزرگ تهران تذکر: مراسم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی برگزار خواهد شد،لذا همه ی بزرگواران در طول مراسم،ملزم به رعایت فاصله گذاری اجتماعی و استفاده از ماسک می باشند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۴۰۰ 🎥 سوال قابل تأمل از کاندیداهای انتخاباتی: آخرين باری كه برای لمس دغدغه‌های مردم، بين اونا حاضر شديد كی بود؟! 🔸نماينده همتی میگه ايشون زياد به حضور در بين مردم اعتقادی ندارن، البته هميشه دغدغۀ مردم رو دارن! 🔸نمايندۀ مهرعليزاده هم حاضر به پاسخگويی نشد!
🌷 🌷 قسمت کجایی سعید؟ چهره اش هنوز گرفته بود ... _ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ... منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ... _فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ... اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ... داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ... ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ... خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... _رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ... _ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ... _هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ... همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ... - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ... _جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ... اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت دربست، مردونه تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ... الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ... مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ... _دایی شنیدم می خوای کامپیوترت🖥 رو بفروشی ... چند؟ ... با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... _چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ... _قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ...😊 نگاهش جدی تر شد ... - خوب اگه می خوای لپ تاپ 💻رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ... - شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ... ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ...😊👌 صداش کردم توی اتاق ... - سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ... گل از گلش شکفت ...☺️ _جدی؟ ... _چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه ...😉 ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ... سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ... سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ... نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ... _مهران ... کامران بدجور زرد کرده ... سرم رو آوردم بالا ... _واسه چی؟ ... _هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ... خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ...😭 ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت سید رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ... _راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ... چند لحظه مکث کردم ... _شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ... یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ... سعید رفت تو ... من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ... تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ... بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ... - خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ... بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ... 💫💫💫💫 تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ... سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ... قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ... سرم رو پایین انداختم ... _من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ... _علم و هدایت از جانب خداست ... 💫💫💫💫 جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ... دل توی دلم نبود ... دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ... رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ... _حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ... باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت وحشت چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم ... و ترس وجودم رو پر می کرد ... ✨به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند ...✨ تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ... یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ... و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد ... مهران ... اونهایی که بدون علم و معرفت ... و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن ... کارشون به گمراهی کشید ... اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ ... تو چی می فهمی؟ ... کجا می خوای بری؟ ... اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد ... نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ... وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه ... و شیطان باز داره ... حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ... تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب ... اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم ... یعنی ... می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ ... هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم ... صبح به صبح ... تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم ... و از خونه می زدم بیرون ... تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ... امتحانات پایان ترم دوم ... و سعید داشت دیپلم می گرفت ... رابطه مون به افتضاحی قبل نبود ... حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت ... امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود ... شب ها هم که توی خونه سیستم بود ... می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود ... اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود ... قبل از امتحان ... توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ... لعنت به امتحانات ... قرار بود کوه، بریم * ... بد رقم دلم می خواست برم ... فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم ... و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن ... و اینکه افراد توی کوه⛰ به هم نزدیک تر میشن و ... ایده فوق العاده ای به نظر می اومد ... من ... سعید ... کوه ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
از کاندیداهای ریاست‌جمهوری چه خبر؟ 🗳 محسن رضایی گفته مردم بدونن که رئیس‎جمهور ترکیه در ۳ سال گذشته شخصا با ۲۰ کارآفرین ایرانی تلفنی صحبت کرده و اونا رو به سرمایه‎گذاری در ترکیه تشویق کرده/ باید گریه کرد برای این مملکت که دولت ما رفته در پاستور درها رو بسته و فقط می‌خواد با اوباما و بایدن جلسه بذاره! 🗳 مهرعلیزاده هم گفته دلار ۴۲۰۰ تومنی مشکل اساسی تولیده/ باید به جای چندین ستاد، یک واحد متشکل در یک وزارت‎خانه برای نظارت بر توزیع و تولید تشکیل بشه/الان دولت به جای نظارت، دنبال دخالت در بازاره. 🗳 همتی گفته تحریم عامل اصلی همه مشکلاته/ اگه در کار رئیس‎جمهور دخالت نشه، اختیاراتش کافیه/ تا تولید راه نیفته، مشکل اشتغال حل نمی‌شه. ارز رو که همتی افزایش نداد، همتی تلاش کرد بیشتر از این افزایش پیدا نکنه. 🗳 زاکانی هم گفته توجه به بورس تولید کشور رو سامان میده/ در تحقیقی که سال ۹۲ انجام شد، معلوم شد که ۵۷ درصدِ مانع رشد اقتصادی بانک‎ها هستند. بانک به جای هزینه درست پول مردم، با هزینه غلط پایه‎های تولید رو سست می‎کنن. 🗳 قاضی‎زاده گفته حفظ ارزش ریال باید ناموس دولت باشه/ متاسفانه یک سامانه و مسئول مشخص برای حفظ ارزش پول ملی نداریم. برای حفظ ارزش پول ملی باید یک مرکز فرماندهی شبیه وزارت خزانه‌داری تشکیل بشه. 🗳 جلیلی هم گفته باید امنیت شغلی کارگران تامین بشه/ بیشتر از ۹۰ درصد جامعه کارگری قرارداد‌های چند ماهه با کارفرمایان دارن و طبیعیه که در چنین شرایطی رضایت و امنیت شغلی نیست/ دولت آینده باید ایجاد شغل، رضایت شغلی و امنیت شغلی رو با هم در نظر بگیره. 🗳 رئیسی با اشاره به شایعات گفته شایعه کردن که من می‎خوام بنزین رو گرون کنم. من معتقدم به هیچ‎وجه نباید به اقتصاد شوک وارد کرد و ما برنامه‎ای برای تغییر نرخ بنزین نداریم. در برخی استان‎ها به دروغ از قول من گفتند که رئیسی نسبت به ته‎لنجی فلان نظر رو داره یا در جایی دیگر نسبت به آب./ ما می‎تونیم وضعیت رو متحول کنیم اما تحول هزینه داره و اصحاب ثروت و قدرت نمی‌ذارن کار پیش بره. ۱۴۰۰
۷)انتخابات اخلاقی و اخلاق انتخاباتی پرچم اخلاق همیشه بالاست 🔸در جاهایی از سوره صافات، خدا به پیامبرانش یک‌به‌یک سلام می‌کنه اما وقتی به نوح نبی می‌رسه لحن کلام عوض می‌شه؛ با اینکه فرموده:‌ همه پیامبران رو به یک چشم می‌نگرم (بقره۲۸۵)، اما پیداست که می‌خواد حساب شیخ‌الانبیاء رو از بقیه جدا کنه«سلام خدا بر نوح از طرف همه جهانیان!» 🔸آدم،‌ نه قرن و نیم،‌ بر طبل یکتاپرستی بکوبه. فقط ۵۰۰ سال(طبق روایت) در غم گمراهی قومش نوحه سر بده و گریه کنه، بعد بشنوه که «عجب پیامبر گمراهی هستی، تو!» و اونم به جای اینکه صفت‌های زشتشون رو قطار کنه و به روشون بیاره، فقط بگه «نه،‌ من گمراه نیستم!» و حتی حاضر نشه عین همین نسبت رو به خودشون برگردونه که «نه، این شمائید که غرق در گمراهی هستید!» این بزرگ‌منشی و نزاکت باید هم آن سلام جهانی از طرف خدا رو داشته باشه. 🔹یادمون باشه قطار ایستاده رو کسی سنگ نمی‌زنه، پس سنگ‌ها رو به جان بخریم اگر به راهمون ایمان داریم.
23.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗳 چند روش برای رسیدن به انتخاب درست 🔸اگه دیدین نامزدی از عبارات حاشیه‌ای چند بار استفاده می‌کنه یعنی اون حاشیه رو مهمتر از بقیه مشکلات می‌دونه... ۱۴۰۰
هدایت شده از هیئت نورالزهرا(س)
🌸🌸 جشن میلاد حضرت فاطمه معصومه(س) و امام رضا (ع) و گرامیداشت دهه کرامت و بزرگداشت روز دختر🌸🌸 🌺همراه‌بامسابقه‌وجوایزارزنده🌺 📆 یکشنبه(23خرداد) با سخنرانی: سرکارخانم دکترمنتظری و مدیحه سرایی: سرکارخانم‌وسیله دوشنبه و سه‌شنبه: (24و25خرداد) باسخنرانی ومدیحه سرایی: سرکار خانم وسیله ⏲ ساعت 16:30 الی 19 📍خیابان کارگر شمالی، تقاطع خیابان فاطمی، رویروی پارک لاله، فاطمیه بزرگ تهران تذکر: مراسم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی برگزار خواهد شد،لذا همه ی بزرگواران در طول مراسم،ملزم به رعایت فاصله گذاری اجتماعی و استفاده از ماسک می باشند.
4_5924599495806421194.pdf
1.47M
مسابقه زندگی نامه کریمه اهلبیت (ع)حضرت معصومه (س)بمناسبت دهه کرامت و گرامیداشت روز دختر از کلیه بزرگواران درخواست می شود تا روز دوشنبه پاسخ های مسابقه به ایدی زیر ارسال فرمایید انشالله روز اخر مراسم به قید قرعه کشی به تعدادی از افراد جوایزی نفیسی اهدا می شود پاسخ مسابقه ایدی زیر ارسال فرمایید 👇👇👇👇 https://eitaa.com/madehinaletaha 🔹پیروان عترت هیات رزمندگان اسلام 🔹 هیات نورالزهرا (س) دوستانی هم که امکان ارسال به این آیدی را نداشتند میتوانند پاسخ های خود را به شماره زیر بفرستند. ۰۹۱۹۴۱۸۰۸۳۳ با مشخصات کامل وتلفن
از کاندیداهای ریاست‌جمهوری چه خبر؟ 🗳 جلیلی با اشاره به وضعیت کشور گفته ورزش قهرمانی نباید به‌صورت گلخانه‌ای فعالیت کنه و هر فردی که پول و امکانات بیشتری داشت، موفق بشه. 🗳 زاکانی هم با اشاره به وضعیت شبکه‌های اجتماعی گفته مسئول فیلترینگ رو وزیر ارتباطات کردند بعد از آزادی دم می‌زنن. 🗳 همتی هم اوضاع بد اقتصادی رو تقصیر بقیه نامزدهای ریاست‌جمهوری انداخته و گفته من به این دلیل تخریب می‌شم چون نذاشتم شرایط بدتر از این بشه. 🗳 مهرعلیزاده هم وعده داده که ۷۰ درصد مردم رو تا چند سال از دادن مالیات معاف می‌کنه. 🗳 قاضی‎زاده گفته نمی‌ذارم تبعیض برای مذاهب، ادیان و اقوام ادامه پیدا کنه. 🗳 محسن رضایی هم از چک یارانه‌ای ۴۵۰ هزار تومنیش رونمایی کرده و گفته ما در وهله اول به ۴۰ میلیون ایرانی و در وهله دوم به ۶۰ میلیون ایرانی یارانه ۴۵۰ هزار تومنی پرداخت می‌کنیم. 🗳 رئیسی هم امروز برای صحبت با برخی سهامداران و اطلاع از اوضاع اونا به تالار بورس رفت و با کسانی که ضرر دیده بودن صحبت کرد. ۱۴۰۰