۶ خصوصیت از شیرزن کربلا
🏴 از مقام صبر و رضا تا عبادت بیمثال
زینب عالم معلم ندیده...
•••✾🖤 🖤✾•••
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و سوم
مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به مصلحت نمیدانست! خسته از اینهمه باب اجابتی که به رویم بسته شده بود، تلویزیون را روشن کردم بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار میدید، هنوز روی شبکه خبر مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به حوادث سوریه بود. خبری هولناک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت میکرد. فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را مسلمان میدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه حبس شود.
با تمام شدن اخبار، شبکه را عوض کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد. مستندی مربوط به زیارتگاههای کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود. بیتوجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بیآنکه بخواهم شیشه دلم تَرک برداشت. مجید به گفته خودش از مقابل همین تصاویر و از همین راه دور با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، دردِ دل کرده و حاجتش را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر! اما در هر حال او معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با این همه سوز دل و اشکهای هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم؟
یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه پروردگار، اعجازی نهفته بود که میتوانست ناممکنها را ممکن کند؟ یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان محبوب و برگزیدهاش صدا میزدم، حجابی که مانع به اجابت رسیدن دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟ مگر نه اینکه مادر برایم تعریف میکرد که وقتی در سفر حج به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر پیامبر (صلیالله علیه و آله) برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار میشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود، پس وساطت اولیای الهی حقیقت داشت! مجید که از من نمیخواست دست از مذهب تسنن بردارم که فقط خواسته بود به شیوه عاشقانهای که اهل تشیع، پیامبر و فرزندانش (صلیاللهعلیهماجمعین) را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم!
هر چند اینگونه خدا را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید شیعه بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست میآمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد (صلیاللهعلیهماجمعین) چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار سنگینی را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید شیعهای باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم! نگاهم به پرچم سرخ گنبد امام حسین (علیهالسلام) مانده و دلم به امید معجزهای که میتوانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش پَر میزد که او فرزند پیامبر (صلیالله علیه و آله) بود و در بارگاه الهی، آبرویی داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد!
حالا روحی تازه در کالبد بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا استجابت دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش شهادت داده بود. حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را جواب کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش میدیدم، هر راهِ نرفته، حکم تکه چوبی را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی میافتد و او را به دیدنِ دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار میکند! تلویزیون را خاموش کرده و با عجله به سمت اتاق خواب رفتم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و چهارم
یکی دوبار دست مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم که شاید همان کتاب مفاتیحالجنان شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقات کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کِشوی میز پاتختی پیدایش کردم. لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم ورق میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در قطع کوچک که تمام صفحاتش از خطوط ریز دعا پوشیده شده بود.
نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار نافع باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبدالله مرا در این وضعیت میدید چه فکری میکرد؟ من بارها پیش عبدالله از تلاشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذرهای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیحالجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان اهل تشیع دوختهام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدر سرزنشم میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شیعیان شدهام!
ولی خدا بهتر از هر کسی آگاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس توسلهای عاشقانه شیعیان دل بسته بودم! من که به حقانیت مذهبم ذرهای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند، سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی وسوسهام میکرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد! کلافه از این همه احساس نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بیآنکه دعایی خوانده باشم، کتاب را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم.
بیحال از ضعف و تشنگی روزهداری در این روز گرم تابستان که خنکای کولر گازی اتاق هم حریف آتش باریاش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب دوریاش را میآورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سختتر بود و تلختر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم.
آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرفهایش تمرین کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد: «الهه! من بهتر از هر کسی حال تو رو میفهمم! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای خودت یه خونه زندگی جدا داری، من همه زندگیام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» سپس همانطور که حواسش به ردیف اتومبیلهای مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان غمزدهام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: «اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم بیخیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب میکشم! منم دارم از غصه مامان دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی!» از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت میکند.
چشمانم به خط کشی حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندشت، گوشه چادر بندریام را لوله میکرد و عبدالله که انگار خبر از قلب بیقرار من نداشت، همچنان میگفت: «خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش بی تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هر چی خدا بخواد همون میشه!» سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: «دیشب وقتی صدای جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری میکنی؟» در برابر سکوت مظلومانهام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد: «به فکر خودت نیستی، به فکر مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون شده!»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و پنجم
با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی گونهام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم: «دست خودم نیس عبدالله!» و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: «میدونم الهه جان! ولی باید صبور باشی!» و خودش هم خوب میدانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان میشود که در عمل احساس تلخی بود که داشت گوشت و پوست مرا آب میکرد و وقتی تلختر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّنهای قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی عمیق فرو برده بود.
دقایقی به نظاره صورت زرد و استخوانیاش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: «امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!» سرم را به سمت صورت ظریف و سبزهاش چرخاندم و بیآنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از اهل تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: «امشب دست به دامن حضرت علی (علیهالسلام) شو! ان شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!»
برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخواهیاش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش طلب کرده و امروز هم از صبح دلم بهانهاش را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار محترم بود، با این تفاوت که شب قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (علیهاسلام) و توسل به اهل بیت پیامبر (صلیالله علیه و آله) را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که پرستار هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (علیهالسلام) شفای مادرم را از درگاه خدا هدیه بگیرم!
عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: «بریم الهه جان؟» وقتی پای تختش میایستام، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و جرأت نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداریام دهد، خودم را در آغوش خواهرانهاش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بیصدا گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد.
در همه خیابانها پرچم سیاه شهادت امام علی (علیهالسلام) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان خستهام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: «الهه جان! امشب من خودم افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!» و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز جزءِ قرآنم را نخواندهام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تا ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد.
۱۲ محرّم ۶۱ هجری
1 ـ دفن شهدای کربلا
روز دفن بدن های مطهّر سیّد الشهداء علیه السلام و اهل بیت و اصحاب آن حضرت، (1) توسط امام سجّاد علیه السلام به یاری جمعی از بنی أسد است. (2)
و بنابر قولی دفن شهدای کربلا در سیزدهم محرّم بوده است.(3)
📚 منابع:
1. ارشاد:ج 2، ص 114. و...
2. تذکرة الشهداء (مترجّم):ص 447 ـ 445 و...
3. علی الأکبر علیه السلام :ص 94.
تذکرة الشهداء (مترجّم) :ص 445.
وقایع 13 محرّم... 📜🥀
1_اُسرای اهل بیت علیهم السلام در مجلس ابن زیاد(1)
پس از آنکه اُسرا و سرهای مقدّس شهدا را در کوفه گردانیدند، ابن زیاد در کاخ خود نشست و دستور داد سر مطهّر امام حسین علیه السلام را در برابرش گذاشتند.
آنگاه زنان و کودکان آن حضرت را به همراه امام سجّاد علیه السلام ـ در حالی که به طناب بسته بودند ـ وارد مجلس نموده، در برابر تخت آن ملعون ایستاده نگاه داشتند. در این حال درباریان آن ملعون به تماشا ایستاده بودند.(2)
📚منابع:
1.امالی صدوق : ص 229.و...
2.الوقایع الحوادث:ج 4، ص63 ـ 62. وقایع الأیّام:تتمّه ی محرّم،ص 256.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و ششم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از روزهداری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگیاش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداریام آمد و پرسید: «حال مامان چطوره؟» نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: «خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!» همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من خبری بود و نه از خندههای شیرین مجید!
سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکیاش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی میخوای بری؟» شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!» سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمییاد تو خونه بمونم!» و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب میخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!» همچنانکه سجادهام را میپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا!»
میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبیام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعهوارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: «الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟» لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!» از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأکید کرد: «الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.» و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهههای بینتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پلهها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و هفتم
از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید: «چی شده الهه؟» نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: «میشه منم باهات بیام؟» نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: «منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...»
از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: «مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (علیهالسلام) بگیرم!» در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بیآنکه کلامی بگوید، محو حال شیداییام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله میزدم: «مگه نگفتی از تهِ دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟» و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانهام اعتراف کردم: «خُب منم میخوام امشب بیام از تهِ دلم صداشون کنم!» ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: «مطمئنم حضرت علی (علیهالسلام) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!» و با امیدی که در قلبهایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم.
احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانهای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: «مجید جان! برای احیاء کجا میری؟» لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: «امام زاده سیدمظفر (علیهالسلام).» با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر (علیهالسلام) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: «من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!»
سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: «الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟» و این بار اشکم را از روی گونههایم پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکستهام باشد و جواب دادم: «مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا دیگه ازش دل بِبُرم!» سپس با نگاه منتظر معجزهام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: «ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!» که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریههایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و هشتم
خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیلهای پارک شده پُر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هالهای آمیخته به انوار نقرهای و فیروزهای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم می رسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: «مجید! من باید چی کار کنم؟» و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: «یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟» سپس به دستان خالیام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: «مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!» در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: «الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...» که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند.
صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجهمان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با مهربانی صدایش کرد: «پسرم! بیا بشین! جا زیاده!» در برابر لحن مادرانهاش، من و مجید دمپاییهایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست.
احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگیاش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که میخواست به آیندهای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: «مجید! دارن چه دعایی میخونن؟» همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی میگشت، پاسخ داد: «دارن جوشن کبیر میخونن الهه جان!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: «این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46.» و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه میکردند و حالا من به عنوان یک سُنی میخواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ میکردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخمهای دلم بود که به قلبم آرامش میبخشید.
با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبتهایش بود که از توبه و طلب استغفار میگفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزهای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا میکردم که امشب به چشمان خیس و دستهای خالیام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد. گاهی به آسمان مینگریستم و در میان ستارههای پر نورش، با کسی دردِ دل میکردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند.
❤️ #یاری_برای_مولا
📌 «مثل پزشک»
◽️ یار مثل اون پزشک که به مناطق محروم میره و بدون گرفتن پولِ زیاد یا گاهی هم مجانی، شروع به درمان مردم میکنه. چون رضایت شخص دیگهای براش مهمه؛ کسی که رضایتش لبخند مردمه...
👨⚕ روز پزشک گرامی باد.