⚫️قسمت چهل و یکم
📚قصه دلبری (به روایت همسر شهید محمد حسین محمد خانی)
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم . بدنم شُل شد ، بی حس بی حس . احساس می کردم یکی آرامشم داد ، جسمم توان نداشت ، ولی روحم سبک شد . ما را بردند فرودگاه . کم کم خودم را جمع کردم . بازی ها جدی شده بود . یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که « تو هم همین طور محکم باش !»
🌺🌺🌺
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم . کلی آدم منتظرمان بودند . شوکه شدند از کجا با خبر شده ایم . به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند . خانمی دلداریم می داد . بعد که دید آرام نشسته ام ، فکر کرد بُهت زده ام . هی می گفت :« اگه مات بمونی دق می کنی ! گریه کن ، جیغ بکش ، داد بزن !» با دو دستش شانه هایم را تکان می داد :« یه چیزی بگو !»
🌺🌺🌺
گفتند :« خانواده شهید باید برن . شهید رو فردا صبح زود یا نهایتا فردا شب می آریم !» از کوه در رفتم . یک پا ایستادم که « بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم !» هر چه عز و جز کردند ، به خرجم نرفت . زیر بار نمی رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود ، برگردم . می گفتم :« قرار بود با هم برگردیم !» می گفتند :« شهید هنوز تو حلب فریزه !» گفتم :« می مونم تا از فریز درش بیارن !» گفتند :« پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن ! توی اون هواپیما یخ می زنی ! اصلا زن نباید سوارش بشه ، همه کادر پرواز مرد هستن !» می گفتم :« این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم !»
🌺🌺🌺
مرتب آدم ها عوض می شدند . یکی یکی می آمدند راضی ام کنند ، وقتی یک دندگی ام را می دیدند ، دست خالی بر می گشتند .آخر سر خود حاج آقا آمد ، گفت :« بیا یه شرطی با هم بذاریم ! تو بیا بریم ، من قول می دم هماهنگ کنم دو ساعت با محمد حسین تنها باشی !» خوشحال شدم ، گفتم :« خونه خودم ، هیچ کسم نباشه !» حاج آقا گفت :« چشم !»
🌺🌺🌺
داخل هواپیما پذیرایی آوردند . از گلویم پایین نمی رفت ، حتی آب . هنوز نمی توانستم امیر حسین را بگیرم . نه اینکه نخواهم ، توان نداشتم . با خودم زمزمه کردم :« الهی بنفسی انت ! آفریننده که خود تو بودی ، نمی دونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم می دونی ، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی !»
🌺🌺🌺
بعد از 28 روز مادرم را دیدم ، در پارکینگ خانه . پاهایش جلو نمی آمد . اشک از روی صورتش می غلتید ف اما حرف نمی زد . نه او ، همه انگار زبانشان بند آمده بود . بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش . رفته بودم با محمد حسین برگردم ، ولی چه برگشتنی ! می گفتند :« بهتش زده که بٌر بٌر همه رو نگاه می کنه !» داد و فریاد راه نمی انداختم ، گریه هم نمی کردم . نمی دانم چرا ، ولی آرام بودم . حالم بد شد ، سقف دور سرم چرخید ، چیزی نفهمیدم و از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم ، حدس زدم بی هوش شده ام . یک روز بود چیزی نخورده بودم ، شاید هم فشارم افتاده بود .
@noorolhoda138
🔵از خدا طلبکار نباشیم
لطفاً گوش کنید
حجت الاسلام و المسلمین عالی
👇👇👇👇👇👇👇👇
🔳#درسهای_قرآنیِ_عاشورا
▫️#قسمت_ششم
عاشورا تفسیر حقیقی قرآن
✍️ارتباط قلبی و عملی سیدالشهدا(ع) با قرآن آن قدر شفاف و عمیق است که فلسفه قیام ایشان و فلسفه عاشورا را میتوان به طور کلی تفسیر قرآن دانست.
🔸🔹 زمانی که امام حسین(ع) سفر خود را آغاز کردند در منزلگاههای مختلف آیات قرآن را قرائت و به آن استناد میکردند تا فلسفه قیام خویش را نشان دهند و این آهنگ تا زمانی که سر مبارک حضرت روی نیزه رفت ادامه مییافت و تا آخرین منزلگاه هادی و آرامشبخش قافله بود.
🔸🔹امام حسین(علیه السلام) هنگامی که از مدینه به سوی مکه حرکت کردند، فرمودند:
☘️«رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ
(القصص/۲۱)؛
🔻 پروردگارا! مرا از این قوم ظالم رهایی بخش!» و این همان دعایى است که حضرت موسى علیه السلام به هنگام خروجش با بنى اسرائیل آن را بر زبان جارى ساخت.
🔸🔹و پس از ورود به مکه نامه اى براى سران قبایل بصره نوشت و آنان را به کتاب خدا دعوت کرد:
«وَ اَنا اَدعُوکُم اِلى کِتابِ اللَّه و سُنة نبیِّهِ.»
🔸🔹و هنگامی که در روز نهم محرم عمر بن سعد فرمان حمله داد و لشکر به حرکت در آمد از برادرش اباالفضل
(علیه السلام) درخواست مىکند که یک شب از امویان مهلت بگیرید تا در آن شب فقط به نماز، تلاوت قرآن، و راز و نیاز با خدا بپردازد.
@noorolhoda138
#حسیݩجااااݩ♥️
تو عزیز همه
ما نیز ذلیل همهایم
پس تو را هیچ غمی نیست
بگو ما چهکنیم
روز ششم محرم :
حضرت قاسم(ع)
قاسم فرزند امام حسن (علیهالسلام) به سال ۴۷ ه. ق در مدینه منوره ديده به جهان گشود. مادرش امولدی به نام «نفیله» يا «رمله» يا «نجمه» بود. در دو سالگى پدر بزرگوارش را از دست داد؛ و تا هنگام شهادت در دامان پرمهر و عطوفت عموى گرامى خود، امام حسين (علیهالسلام)، پرورش يافت؛ و در واقعه کربلا به اتفاق مادر و ديگر برادران و خواهران خود حضور داشت.
شب نوجوانان عاشورایی، شب روضه قاسم بن الحسن(ع). وقتی امام حسین(ع) سخن از شهادت یارانش به میان آورد، نوجوان سیزده ساله کربلا از عمو پرسید: عموجان آیا من نیز به فیض شهادت نائل میشوم؟ امام او را به سینه چسباند و فرمود: فرزندم مرگ را چگونه میبینی؟ قاسم پاسخ داد: از عسل شیرینتر!
⚫️مرگ در راه حسین شیرینتر از عسل برای حضرت قاسم
شب عاشورا امام حسین (ع) بیعت خویش را از عهده یاران و اهل بیت خویش برداشتند و به آنان فرمودند: " آگاه باشید، گمان میکنم فردا روز برخورد ما با این دشمنان است. آگاه باشید، نظرم این است که شما همگی با آزادی بروید. از ناحیه من عهدی بر گردن شما نیست. شما را تاریکی شب از دید دشمن میپوشاند، آن را مرکب خود قرار دهید و بروید...
در برابر سخنان امام حسین(ع) اولین شخصی که عکسالعمل نشان داد، حضرت عباس بن علی (ع) بود؛ که در برابر پیشنهاد امام حسین (ع) چنین گفت: «چرا این کار را بکنیم؟ آیا برای اینکه بعد از تو باقی بمانیم؟! خدا هرگز چنین روزی را نیاورد!»
سپس بقیه بنیهاشم و اصحاب امام حسین (ع) اعلام وفاداری کرده و با امام حسین (ع) بیعت کردند. در میان این مجاهدین، قاسم بن الحسن از همه کم سنتر بود. وی در پایان مجلس از امام حسین (ع) سوال کرد: «آیا فردا من نیز شهید خواهم شد؟» امام حسین (ع) در جواب وی فرمود: «مرگ در نظر تو چگونه است؟» قاسم پاسخ داد: «احلی من العسل؛ از عسل شیرینتر است.» جواب قاسم بن الحسن(ع) به سوال عموی بزرگوار خویش درباره مرگ بس شگرف و تامل برانگیز است؛ چرا که قاسم بن الحسن که نوجوانی بیش نیست باید چه جهان بینی و نگرشی نسبت به دنیا داشته باشد که مرگ در نگاه وی از عسل شیرینتر باشد؟
⚫️نحوه حماسهآفرینی قاسم و شهادت ایشان
رجزهای حضرت قاسم (ع) نشان از معرفت و سطح درک و فهم وی داشت. با اینکه وی نوجوانی نابالغ است، اما در دانایی و شجاعت از بزرگمردان چیزی کم ندارد. ابومخنف به سندش از حمید بن مسلم (که خبرنگار لشکر عمر بن سعد است). روایت کرده که گفت: از میان همراهان حسین علیه السلام پسری که گویا پاره ماه بود به سوی ما بیرون آمد، و شمشیری در دست و پیراهن و جامهای بر تن داشت. قاسم ابن الحسن جنگ نمایانی کرد و افرادی از لشکر عمر بن سعد ملعون را به دوزخ فرستاد و در نهایت به سبب شمشیری که بر فرق سرش خورد از اسب به پایین افتاد و عموی خود امام حسین (ع) را به کمک طلبید.
در مقاتل آمده است: «قاسم فریاد زد: ای عمو جان!» حسین علیه السلام مانند باز شکاری لشکر را شکافت، سپس همانند شیر خشمناک حمله افکند. حسین (ع) بالای سر آن پسر بچه ایستاده بود و او پای بر زمین میسایید (و جان میداد) و حسین (ع) فرمود: «دور باشند از رحمت خدا آنان که تو را کشتند، و از دشمنان اینان در روز قیامت، جدت (رسول خدا) میباشد»، سپس فرمود: «به خدا بر عمویت دشوار است که تو، او را به آواز بخوانی و او پاسخت ندهد یا پاسخت دهد، ولی به تو سودی ندهد، آوازی که به خدا ترساننده و ستمکارش بسیار و یار او اندک است»، سپس حسین (ع) او را بر سینه خود گرفته از خاک برداشت، پس او را بیاورد تا در کنار فرزندش علی بن الحسین و کشتههای دیگر از خاندان خود بر زمین نهاد.
شهادت طلبی قاسم(ع) و پا فشاری او برای رسیدن به مقصود، زیباترین الگو را برای رهروان خط سرخ شهادت رقم زد.
@noorolhoda138
⚫️قسمت چهل و دوم
📚قصه دلبری (به روایت همسر شهید محمد حسین محمد خانی)
شب سختی بود . همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد . دوست داشتم پیام های تلگرامی اش را بخوانم . رفتم داخل اتاق ، در را بستم . امیر حسین را سپردم دست مادرم . حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم . بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم ، وای خدای من ، چقدر پیام فرستاده بود ! یکی یکی خواندم :
🌺🌺🌺
بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم .
جنگ چیز خوبی نیست ، مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری .
شق القمری ، معجزه ای ، تکه ماه / لا حول و لا قوه الا بالله .
خندیدی و بر گونه تو چال افتاد / از چاله در آمد دلم افتاده به چاه دوستت دارم ، بگو این بار باور کردی !
عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است !
🌺🌺🌺
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست / آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
تو نیم دیگر من نیستی ، تمام منی !
تنها این را می دانم که دوست داشتنت ، لحظه لحظه لحظه زندگی ام را می سازد و عشقت ذره ذره ذره وجودم را .
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا ، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم !
🌺🌺🌺
بهش فحش دادم . قبل از رفتن ، خیالم را راحت کرده بود . گفت :« قبلش که نمی تونستم از تو دل بکنم ، چه برسه به حالا که امیر حسینم هست ، اصلا نمی شه !» مطمین بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد . خیلی تکرار می کرد :« اگه شهید نشی می میری !» ولی نه به این زودی . غبطه خوردم . آخرین پیام هایش فرق می کرد . نمی دانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری :
هئیت سیار دارم ، روضه های گوشی ام ...
🌺🌺🌺
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است / سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت
وقتی می میرم هیچ کسی به دا من نمی رسد الا حسین / ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین
پیامم به دستش نمی رسید . نمی دانستم گوشی اش کجاست ، ولی برایش نوشتم :« نوش جونت ! دیگه ارباب خریدت ، دیدی آخر مارک دار شدی !»
🌺🌺🌺
هیچ وقت به قولش وفا نکرد . نمی دانم دستش خودش بود یا نه . می گفت :« 45 روزه بر می گردم !» اما سر 57 روز یا 63 روز بر می گشت . بار آخر بهش گفتم :« تا رکورد صد روز رو نشکنی ، ظاهرا قرار نیست برگردی !» گفت :« نه ، مطمین باش زیر صد نگهش می دارم !» این یکی را زیر قولش نزد . روز نود و نهم برگشت ، ولی چه برگشتنی !
@noorolhoda138
🔵حکمت بلا و بیماری
حجت الاسلام و المسلمین عالی
لطفاً گوش کنید
👇👇👇👇👇👇👇👇
نیایش امروز 🌺🍃🌺
خدایا🙏
سررشته امورم را به تو سپردم
و بر تو تکیه کردم
و خود را تسلیم تو داشتم؛
الهی🙏
تو آن خدای کریمی
که هیچ دست امیدی را تهی مگذاری
و بر هیچ سینه لبریز از خواهشی
دست رد نمی زنی.
از تو تمنا دارم روی کرمت را
از من مگردانی،
توبه ام را بپذیری
و از خطایم درگذری😔🙏
آمین ای فرمانروای حق و آشکار 🙏
@noorolhoda138