پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌺 🌿 🌺 🌿 🌺 🌿 🌺
✨💫هــــو الـــباقی✨💫
▪️پنجشنبه و یادی از اموات و مسافران بهشتی 🖤🙏
با فاتحه و صلواتی دلخوشان کنیم🙏
⚜فرمانده ای که در حج هم فرمانده بود
مادر شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید:
🔸دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.
کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می کند، بعد از اتمام می آیند می نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می کردند .
🔶 در عالم خواب بیداری، می بینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند.
میگویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خواندهام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کردهاند.»
[دیدار آشنا شماره 29 با اندکی تفاوت]
#شهید_مهدی_زین_الدین
#یاد_شهدا_صلوات
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌺 یک داستان ،یک پند
عالمی می گفت :
🔸 در ویلاباغ یکی از دوستان نشستهایم. روی بسیاری از درختهای گیلاس هنوز میوههایش مانده است و به رنگ سیاهی میروند. از پسر صاحب باغ میپرسم: چرا این گیلاسها، نعمتهای خدا را که رسیده است جمع نمیکنید؟
🔸میگوید: حوصله نداریم. میگویم: اجازه بده من چند نیازمند را بیاورم برای خودشان جمع کنند، سکوت میکند و تمایلی نشان نمیدهد.
❓ تعجب میکنم، میگویم: چرا رغبتی برای پیشنهاد من نداری؟!
🔸میگوید: در باغ ما دوستان باکلاس و سطح بالای زیادی از پدرم میآیند اگر همهٔ محصولات را جمع کنیم نوعی بیکلاسی است. تعجب میکنم، میپرسم: چرا؟! میگوید: چون آنان گمان میکنند ما به پول میوہهای باغ نیاز داشتهایم که همه را فروختهایم.... الله أکبر کبیراً کبیراً!
🔸سکوت میکنم چون کلامی برای گفتن در برابر این همه ظلمت شیطان در خود نمیبینم. به یاد این آیه میافتم:
🌸إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ ۖ وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِرَبِّهِ كَفُورًا /همانا مبذّران و مسرفان برادران شیاطین هستند، و شیطان است که سخت کفران (نعمت) پروردگار خود کرد.
📖 سوره اسراء،۲۷
🔸 ️ولی گیج هستم چون کار اینها از اسراف و تبذیر هم فراتر رفته است و اسمی برای این کار نمیتوانم پیدا کنم. میگویم: خدایا! شیطان با ما چه میکند، قوم لوط باغهای خود را بر روی دیگران بستند و خودشان خوردند، انگار ما از قوم لوط هم فراتر رفتهایم که میوه روی درخت را حتی خودمان هم نمیخوریم....
❓پسرم میگوید: پدر! خدا ببین باغ را به چه بندگانی میدهد؟
🔸 میگویم: پسرم! این باغ را خدا به بندگانش نداده است، اگر خدا میداد در راه او میتوانستند و میبخشیدند، این باغ را شیطان به آنان بخشیده است و بزودی است با آن در هر دو دنیا آنان را گرفتار آتش کند. پسرم! بین ثروتی که از دنیا خدا به انسان میدهد با ثروتی که شیطان از راه حرام به انسان میرساند تا زندهای فرق بگذار!!!
🌹 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍃🌸
🌸🍃🌸
*🌴 آقا ممنون، سیر شدم.*
بر اساس خاطره ای حقیقی از خادم حضرت امام رضاعلیه السلام .....
ساعت خدمتم تمام شده بود و مطابق رسم همیشگیم ، روبه روی ضریح دستی بر سینه نهادم و به رخصتی بر مرخصی از حضرت ، به گامهایی کوتاه ، حرم را ترک کردم
به استراحتگاه خادمین که می آمدیم ، هرشب میهمان احسان و کرامت علی بن موسی الرضا بودیم و ظرف غذایمان آماده روی میز بود
از روزی که همای سعادتِ خادمیِ حضرتِ رضا، بر شانه ام نشسته بود ، با خود عهد داشتم جز لقمه نانی به تبرک ، از سفره ی حضرت برندارم و غذای سفره خانه را هر شب به نیابت از امام رئوف بر زائری هدیه نمایم
لباس خدمتم به صد آداب از تن در میآوردم و به سلام و صلواتی کنار مینهادم ، ظرف غذا را در دست میگرفتم و میان رواق، به راه می افتادم
بیشتر شبها لقمه ی حضرت یا نصیب پیرزنی میشد که عصا زنان دنبال غذای تبرکی بود ، یا پدری که کودکی بیمار، روی صندلی چرخدار را به سمت پنجره فولاد حرکت میداد...
آن شب ظرف غذا محکمتر از همیشه در دستانم جا خوش کرده بود و از کنار هر پیرزن و یا بیماری که رد میشدم، دل نداشتم بفرمایش زنم
مات از بُخلِ خویش ، حدیث نفس میکردم و متحیّر مانده بودم امشب چه پیش آمده دلم را که دریایش قطره گشته...
همچنان میان رواق ها گام برمیداشتم و عنانِ عقل را به دستِ دل سپرده بودم که ناگاه در مقابل پدری به همراه پسرک خردسالش، میخکوب شدم...
مرد جوان آنقدر خوش لباس بود و کودکش آنقدر مرتب لباس پوشیده بود که یقین کردم دلم ، مسیر را اشتباه آمده و باید راه کج کنم، اما چه کنم که قدم از قدمم پیش نمیرفت و ظرف غذا در دستانم شل شده بود...
دل یک دله کردم و غذا را به دو دستم پیش آوردم:
بفرمایید آقا، لقمه ی حضرت است... از طرف آقا علی بن موسی الرضا هدیه به شما...
حرفم هنوز تمام نشده بود که پسرک چشمانش برقی زد و غذا را از دستانم گرفت، صورت کوچکش را روبه ایوان طلای حضرت چرخاند و به همان لحن کودکانه اش گفت:
وااای آقا ممنون، مادرم راست میگفت از پدرِ مهربان هم ،مهربان ترید...
آنگاه در ظرف را باز کرد و به خوشحالی ادامه داد: بابا قاشق هم برایم گذاشته اند...
پدر که صورتش غرق اشک شده بود ، آرام پرسید:
_چگونه محبتتان را جبران کنم؟
هنوز از آنچه پیش آمده بود، متحیّر بودم و به کلماتی در هم ریخته پاسخش دادم:
_ من کاره ای نبودم آقا، لقمه حضرت بود، سهم و روزیِ پسر دوست داشتنیِ شما
مرد که حال کنار پسرش نشسته بود تا پسرش همان گوشه ی رواق غذایش را نوش جان کند، راویِ ماجرایش شد:
- میخواستم برای زیارت وداع بیایم و پسرم را گفته بودم در هتل بمان و با من حرم نیا؛ زیارتم طول میکشد ، طاقت کودکانه ات طاق میشود و حال زیارت را از من خواهی گرفت
پسرم پذیرفته بود در هتل بماند ولی همسرم اصرار داشت که باید برای خداحافظی پسرمان هم بیاید
هرچه بهانه میتراشیدم ، پاسخی میداد؛
تا اینکه مادرش آمد ، کنارش نشست دستانش را گرفت و به یقینی عجیب گفت:
عزیزِ مادر؛ با پدر همراه شو، هیچ نگرانی هم به دلت راه مده؛ امام ، پدرِ مهربان است؛ هرچه خواستی از خودِ امام بخواه...
خلاصه به اوقاتی تلخ دست پسرم را گرفتم و به حرم آمدیم...
زیارت خواندنم طولانی شده بود و پسرم این پا آن پا میکرد، ولی من هنوز دل نداشتم امام را وداع گویم
سرِ نماز بودم که مرتب کودکم ، گوشه ی کتم را میکشید و میگفت بابا دیگر خیلی گرسنه ام، زمانِ رفتن نشده؟
آنقدر جملاتش مکرّر شد که کلافه نماز را سلام دادم و به عتابی گفتم:
مگر مادرت نگفت هرچه خواستی از خودِ آقا بخواه؛
آنگاه انگشتم را به سوی ضریح اشاره کردم و گفتم به آقا بگو گرسنه ام؛
بگذار زیارتم تمام شود
و سر نمازِ بعدی که ایستادم ، دیدم پسرم رو به ضریح صدایش را آرام کرد و زیر لب زمزمه کرد: آقا واقعا گرسنه ام... دروغ نمیگویم...
آنقدر مظلومانه به امام درددل کرد که هرگونه بود نمازم سلام دادم و حرم را ترک کردم؛ هنوز چند قدمی نیامده بودیم که شما با ظرف غذایی از راه رسیدی...
و حال من هم کنار پدر نشسته بودم و بر راءفت امام رئوف اشک میریختم که پسر غذایش را تمام کرد و رو به حضرت باز به همان لحن کودکانه گفت
آقا ممنون...سیر شدم...
*🌹 صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام و رحمه الله و برکاته 🌹*
🌹
زندگی میگذره، گاهی باب دلت،
گاهی برخلاف آرزوهات...!
گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت..!
گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد....
یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود
چه برخلاف آرزوهامون ، یادم بمونه یکی
به اسم "خُدا" همیشه هوامونو داره....
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
#مهارت
اقتدارمردانه 💪
✔️احترام برای مردان، اکسیژن است💙
🏷آنها به محیطی جذب میشوند که
درآن مورد احترام قرار می گیرند و از محیطی که به آن ها احترام گذاشته نشود دوری می کنند چون بی حرمتی برایشان دردناک است🚷
❤️👈🏻وقتی به شوهرتان احترام میگذارید دنیای او را پر از اکسیژن میکنید و او به سمت شما کشیده می شود.😇
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
#حدیث_همسرداری
💢مرحوم اسماعیل دولابی(ره)میفرمودند:
«وارد بعضے خانهها ڪه
میشوم و میبینم بین زن و شوهر ڪدورتے هست، هرگز در
آن خانه نمیخوابم؛ چون میدانم رحمت خداوند از آن خانه قطع شده
@noorolhoda138