eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
81 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه روبیکا: Rubika.ir/noorolhodaa_ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
"بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_ششم 📚🖇 #تکراری_تلخ نیمه ی ماه نهم رسید، مادرم دل تو دلش نبود بیاد
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 باید سر یه سری کلاس میرفتم تا دوباره بیفتم رو غلتک. میدونی انگار این یک سال و چند ماه فاصله گرفتنه من از کلاس و پای درس اساتید نشستن، منو گنگ و گیج کرده بود، وااای دیگه هیچ سرفصلی برام یه دفتر باز نبود، قبلا تیتر ها برام کلیدهایی بودن که با دیدنشون کلی واژه و حرف تو ذهنم ردیف میشدن. میدونی تلخ قصه کجاست؟؟! اون دوستای نا دوستی که تو مباحثه ی علمی در اوج بی سوادی، تحلیل رفتن و فراموشی محفوظاتم رو میچسبوندن به بارداری و شیر دهی و شب بیداری و تا دلت بخواد حرفهای بی پایه و اساس رو وصله پینه میکردن به معلومات کج و کولشون و به خورد من میدادن!! چند ماه از این روزا میگذشت. باید اقرار کنم زمانی حس شیرین مادری که با تارو پود هر زنی در آمیخته رو منم داشتم، چقدر نفس گیر بود وقتی میخواستم تو مهد بذارمت و برم چهار دست و پا دنبالم راه میفتادی😭 مربی بغلت میکرد، روتو برمیگردوند و میبردت و من ضربان قلبم میرفت بالا میرفت بالا و من بزور از پله ها میرفتم بالا.. نفسم به شماره می افتاد و ازت دور میشدم، بین کلاسا با چه استرسی میومدم پیشت، شیشه شیر رو میذاشتم دهنت با دستات، مچ دستامو محکم می گرفتی، کدوم مادر میتونه بگه ، ترجمه ی نگاه و حتی حرکت های ریز جگر گوششو نمیفهمه؟؟ کدوم مادر؟؟ و من بودم که نادانسته بخاطر تشویق های غلط بقیه داشتم احساسمو سرمی بریدم و خودمو میزدم به نفهمی 😭چشمات رو ازم بر نمیداشتی، تو هم تجربه کرده بودی که اومدنم دوام نداره بخاطر همین هر بار، هربار، هربار تمام تلاشتو برای نگه داشتن من کنار خودت انجام میدادی، تمام تلاشت با تمام وجود کوچیکت، با چشمات، با ضربان قلبت با دستای کوچیکت ، با همه توانت.... 😭 ....... از سرویس پیاده شدم، صدیقه رو دیدم برای خونه خرید کرده بود با دو تا بچش داشت میرفت خونه * سلام ~ سلام مریم! * خوبی؟ ~ بیداره؟؟ * ها؟ اها، آره ~ حالش خوبه؟ * آره خستس ~ عجب! دست بچه هاشو گرفت و راه افتاد... ما داریم میریم از قم * عه! کجا؟ ~ کرمان، برای تبلیغ * چند ساله؟ ~ دو سال..... اگه قم میموندم نمیذاشتم دیگه این طفل معصومو اینجوری خسته کنی! * وای صدیقه اصلا حوصله بحث ندارم ~ عصر میام خونتون، میشه؟ * آره بیا ...... خوابوندمت رو تخت، آروم بودنت یکم غیر طبیعی بود، چک کردم تب نداشتی، گفتم حتما از خستگی زیاده، رفتم آشپزخونه، از دور شروع کردم باهات حرف زدن * فاطمه خانم انگار حسااابی امروز بهت خوش گذشت 😊گل مامانی، نفس مامانی.... ....... در خونه باز شد _ یا الله.... سلااام مریم خانم.... کو دختر بابا؟؟ اومد سراغت...... چند لحظه نگذشت که صدای خنده هات خونه رو برداشت بابات حساااابی سرگرمت کرده بود منم ناهارو ردیف کردم.... تازه یاد گرفته بودی با دیوار راه بری، تند تند میخوردی زمین و هر بار انگار یکی باباتو میزد، یجوری آخ میگفت قلبم ریش میشد * عه علی چته؟ _ مریم انگار فاطمه حالش روبراه نیستا، دیروز مسافت بیشتری میرفت * خستس از صبح تو مهد بازی کرده _ میبرمش بیرون یکم هوا بخوره ....... اومدم مای بی بیتو عوض کنم متوجه کبودی ساق پات شدم، انگار با پتک زده باشن تو سرم * علی!!! هی بچه خورد زمین ببین پاشو کبود شده!!! _ چی؟؟ ببینم!!! با ساق نخورد زمین!! بهت گفتم انگار یچیزیش هست!! *زمین نخورد که هی آخ و واخ میکردی؟؟ _ تا بلند میشد چند قدم بره می نشست ! دوبارم تا از پهلو اومد بیفته گرفتمش نخورد زمین!!! نکنه تو مهد اتفاقی افتاده مریم * مهد!! پس چرا به من نگفتن.... _ مریم...... مهد..... لااله الا الله.... ناهار آمادست؟ * آره.. _ ..... بده من فاطمه رو... بیا بابا..... بابا بمیره نبینه پای فاطمه ش کبوده.... بیا زندگی بابا..... ..... خیلی عصبی بودم خیلی....بعد ناهار تو و بابات خوابیدین و من از فرصت استفاده کردم تا بحثای صبح رو جمع بندی کنم..... عصر انقدر خسته بودم بدنم داغ میکرد! انگار جسمم جوش آورده بود! صدای زنگ در اومد... * بله... ~ منم صدیقه.... ادامه دارد..... قسمت بعدی به زودی... 🪴
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
"بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_اول 📚🖇 #تکراری_تلخ رسیدم خونه، شامو ردیف کردم، خواستم قبل اومدن هم
. . سلام رفقا 😁🌱 خوش اومدید 🌺✨ - قسمت های رمان رو میتونید از طریق لینک های زیر دنبال کنید: 👇🏼 • قسمت اول • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7974 • قسمت دوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7975 • قسمت سوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7982 • قسمت چهارم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7984 • قسمت پنجم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7988 • قسمت ششم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995 • قسمت هفتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999 • قسمت هشتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8007 • قسمت نهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023 • قسمت دهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029 • قسمت یازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035 • قسمت دوازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8041 • قسمت سیزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8042 • قسمت چهاردهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8047 • قسمت پانزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 • قسمت شانزدهم (پایانی) • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 ⚠️ • بازخورد مخاطبین رو به رمان در لینک زیر مشاهده کنید: 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7989 قسمت های جديد به محض قرار گرفتن در کانال به این لیست اضافه میشن 😉🪴
‌. امشب، شبِ دحوالارضه ؛ اعمال رو از دست ندید .. . التماس دعا 🌿❤️ .
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 داشتم کارهایی که امروز انجام دادم و ندادم رو مرر میکردم، حسرت خوردم که نشد کارگاه استاد وافی رو شرکت کنم. ♡ مامان احیانا گرسنه نیستی ☆ یکم آره ♡ برات آب طالبی درست کنم؟ ☆ آب طالبی؟؟ مگه بلدی؟؟ ♡ بلــــه که بلدم، ظهر که رفتی باشگاه بابا یادم داد، برای عمو بنا درست کردیم💪 ☆ خب! حالا درست کن ببینم، صبر کن سینی بزرگه رو بیارم برات ♡ نه! ابدا! اگه بذارم شما دست به چیزی بزنی ☆ میخوام کمکت کنم محمد حسین! ♡ نه، بابا گفتن خیلی برا ما زشته که شما تو خونه خسته بشی! ☆ آها، خب شما کارای مردانه رو با کمک بابا انجام میدی دیگه، خرید و کارای سنگین و... ♡ اینم مردانه ست ☆ آب طالبی درست کردن؟! مردانه ست؟ ♡ بله که مردانه ست! یه آب میوه فروشی به من نشون بده که خانم اونجا باشه! ☆ ربطی نداره ها! 😅شاید تو قم پیدا نشه ولی شهرای دیگه احیانا هست. ♡ آدم ناموسشو میبره که آب میوه بگیره بده دست مردم؟! 😡 ☆ مامان این بحث یکم پیچیدگی داره، الان حوصله ندارم بازش کنم، باشه شما تنها آب طالبی درست کن ♡ بعدا ولی برام توضیح بده، باشه؟ ☆باشه ♡ الان مامان شما اون ویس ها رو گوش بده داستانو بنویس ☆ تو اینو از کجا میدونی؟؟ ♡ دربارش با آبجیا و بابا صحبت کردی شنیدم ☆ موضوع داستانم فهمیدی؟ ♡ آره، مامان من خیلی خوشحالم که هیچ وقت نرفتم مهد کودک. ☆ چرا؟ ♡ آخه الانشم که میری کلاس و اینا دلم میگیره ☆ هر جا شرایط باشه که میبرمت ♡ آره میدونم، میگم یعنی حس دوری از مامان خیلی بده ☆ محمد حسین، نگام کن مامان، به اسم قشنگت قسم اگه تو بگی نرو، پیشم بمون، نمیرما ♡ نـــــــــــه مامان، به اسم خودت قسم راضی ام، من میدونم کارای شما چقدر ارزش داره خب، الانم دیگه من باید بیشتر کنار بابا باشم، شبیه بابا بشم، ببین چند وقته چقدر به خودم میرسم، مسواک زدنام مرتب شده، عطر میزنم، چنروز پیش خودم رفتم سلمونی، صدای اذان میاد دیگه بازی رها، مسجد، اینا یعنی دیگه بزرگ شدم دیگه ☆ عزیز مامان❤️ ♡ مامان یعنی من دیگه دارم نوجوون میشم؟؟ ☆ هی یواش یواش 😅 الهی دورت بگردم ♡ دیگه آبجیامم میتونن روم حساب کنن ☆ الانم روت حساب میکنن حسین مامان❤️❤️ ♡دیگه برم سراغ آب طالبی، شمام ویس ها رو گوش کنی ☆برو نفس مامان برو ...... _ سلام مریم جان ~ سلام خوش اومدی _ بده بغل من این قند عسلو ~ بچه ها رو نیاوردی؟! _ دیر ناهار خوردیم تازه خوابیدن ~ چه عجب دلتنگ شدی؟ _ مگه تو هستی؟! ~ حسابی سرم شلوغه، تو نمیخوای درستو ادامه بدی صدیقه؟! _ تو راهی دارم ~ وااااای صدیقه!!!!خیلی عقب میفتی! _ برای درس خوندن وقت زیاده، ولی بچه آوردن زمان خودشو داره ~ تا ۵٠ سالگی وقت هست _ تو بگو ۶٠! مگه فقط به سن بارداریه! بچه بازی نمیخواد؟ تربیت نمیخواد؟ نباید اعصاب و حالشو داشته باشی؟؟! ~ میره مهد کودک دیگه؛ اونجا با هم سن و سالاش بازی میکنه، اجتماعی بار میاد کلی هم از دنیا جلو میفته _ کی این افکار غلطو تو مخ تو فرو کرده؟؟! ~ غیر ازینه؟؟! رفتم آشپزخونه پذیرایی بیارم، شیشه شیرتو درست کردم و دادم دست خاله صدیقه ~ قربون دستت بده بخوره _ شیر خشک؟! کمکی میدی بهش؟؟ پیچوندمشو جواب ندادم، ولی ازونجایی که خیلی زیرکه فهمید قصه چیه _ نتیجه مجاهدت رفیقم شده شیر خشک خوردن این طفل معصوم! ~ اتفاقا بهش میسازه، شیر خودمو که میخورد بی قرار بود، شب بیداریش زیاد بود _ ما ۳ ماه دیگه از قم میریم،تا اون موقع دیگه نبرش مهد بیار پیش من ~ نه بابا زشته! سر صبحی بیام در خونتونو بزنم بچه تحویلت بدم؟! _زشت نیست، با حمید صحبت کردم، مشکلی نداشت ~ نه بابا، مهد خوبه کلی بچه همسن هم.... _ آره! تا این میخوابه اون گریه میکنه، بقیه رو از خواب میپرونه، اون میاد درو میکوبه، با ترس از خواب میپرن!بیدار میشه گریش میگیره چون همسن هاش و بزرگتر و کوچکتر ازش اونجا زیاااادن معلوم نیست چند دقیقه به هق هق بیفته تا یکی به دادش برسه، یه طفل دیگه از راه برسه بکوبه تو صورتش! اون یکی هلش بده!!! • قسمت نهم لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023
اینا احیانا برای رشدش خوبه!! آره خانم دکتر؟! ~ انگار داری از شکنجه گاه صحبت میکنی؟! اینجوریام نیست مربی دارن، بنده خداها یسره بالاسرشونن _ منو یادته دیگه نه؟! مربی مهد بودم! واحد شیرخواره ها، مریم از یجایی تحمل صدای گریه و بی تابی هاشونو نداشتم! همراشون بغض میکردم! تازه ساکتشون میکردیم مامانه میومد بهش سر میزد باز داد و فغان این طفلکا بلند میشد، بعضیاشون مریض بودن دارو میخوردن باید میخوابیدن یکی موی یکی رو میکشید، صدای جیغ و داد اون بچه، این طفل مریضو از خواب میپروند؛ مریم من سر چی دیگه نرفتم؟؟ اون پسر بچه ی ۹ماهه که مادرش آورد تحویل داد، گفتم تب داره، میگفت نه تبش افتاده مسکن خورده! گفتم ببرش خونه! اصرار که امتحان داره عجله داره گذاشت رفت، بچه رو خوابوندم، اتفاقا کنارش نشستم تبشو چک میکردم، تبش یهو رفت بالا، یه بچه با جیغ دوید تو اون اتاق، بی هوااا، این طفل با ترس از خواب پرید تشنج کرد😭 چقدر درگیری برامون پیش آوردن... یادته؟؟؟ دیگه نرفتم... ~ صدیقه، تو خاطره تلخ داری اذیتی _ خاطره نه خاطرااااات، چجوری با اون گریه شدید ولش میکنی میری آخه؟؟ ~ فاطمه چند روز اول بی قراری کرد الان دیگه خیلی... _ خب تسلیم شده طفل معصوم، بیچاره!! خوشحالی بچت به دوری از تو تن داده؟؟!!! چجور دلت میاد یکی دیگه رو جای خودت قبول کنی؟؟ ~ این چه حرفیه، عه خوابش برد، بده من ببرمش تو جاش داشتم جاتو درست میکردم... _ مریم!! یه حرف خیلییییی بد بهت میزنمو میرم، همونجور که تحمل نداری سهم همسری خودتو با کسی قسمت کنی!هوو یعنی غده سرطانی! سهم مادری فاطمه رو هم با هیچ کی قسمت نکن!!! چقدر میتونی خودخواه باشی که بخاطر تحصیل و پیشرفت که همیشه براش وقت هست با این طفل معصوم اینکارو بکنی؟؟! چون زبون نداره از خودش دفاع کنه.... دروبست و رفت..... سهم مادری!! صدیقه.... صدیقه.... ادامه دارد...... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین🪴
🔶🔹 تعطیلی شنبه‌ها از منظری دیگر چند روز اخیر، بحث تعطیلی شنبه‌ها به‌جای پنجشنبه بالا گرفته است. از نمایندۀ محترم مردم شریف بافق که آن را مصداق بازی در زمین یهود می‌داند تا نماینده‌ای که معتقد است هیچ ربطی به یهود ندارد و صرفاً بحث سیاست خارجی است. ❇️ اما از منظر دیگری به موضوع نگاه کنیم و آن هم بررسی عملیاتی مفهوم «تعامل در سیاست خارجی» است، بدین معنا که نام چه چیزی را تعامل گذاشته‌اند؟ 💠 واضح است که اساساً جمهوری اسلامی ایران، نه تنها کشوری منزوی نیست بلکه داعیۀ الگوی تمدن نوین اسلامی برای نظم جدید جهان را دارد. ⬅️ بدیهی است که همراه‌سازی ملت‌ها با الگوی مهدوی، از طریق تعامل و تبیین صورت می‌پذیرد. ⭕️ اما آنچه در چند سال گذشته به اسم تعامل سیاست خارجی مطرح شده و می‌شود، عموماً همراه شدن با سازمان‌های بین‌المللی است که «قطعا تحت نفوذ جریان استکبار و یهود است». اگر: 🔺 از پروتکل‌های بهداشت و درمان گرفته تا اجرای CBDC 🔻 از معماری شهری گرفته تا سیستم اعتبار اجتماعی 🔺 از محتوای آموزش و پرورش تا مفاد دروس آموزش عالی 🔻 از مدیریت صنعت تا استانداردگذاری‌های صنعتی 🔺 از انرژی گرفته تا محیط‌زیست 🔻 از عدالت اجتماعی تا برابری جنسیتی 🔺 از شیوۀ کشت کشاورزی تا حتی چگونگی مدیریت آب قرار است طبق اسناد یهود (خصوصا سند ۲۰۳۰) تدوین و اجرا شود، همان بهتر که فرصت تعامل‌مان کمتر شود تا دیرتر چوب حراج بر کشور بزنید! اما اگر هستید تا بستر مهدویت را در جهان بگسترانید، در این جهانی که منتظر منجی است، هفت روز هفته هم کم است. 🔴 حال شمای مسئول، کدام هستید؟ ✍️مهندس شکوهیان‌راد
🔖 ۶۹ مین اجرای ۲ "صاحبه" 📆 زمان اجرا: پنجشنبه ۲۵ خرداد ماه ۱۴۰۲ ⏰ورود مخاطب راس ساعت: ۱۵:۴۵ • قم • ویژه بانوان ( ۱۲ سال به بالا) ⚠️ • ثبت نام الزامی ست برای کپی روی شماره بزنید:👇🏽 "
09915192702
" @Yakhadijatalgharra 💠 لینک کانال مجموعه نورالهدی https://eitaa.com/joinchat/3315990529C3585cca262
هدایت شده از جهاد تبیین جمعیت
🔻فراخوان مقاله در فصلنامه جمعیت و پیشرفت ویژه: اعضاء هیات علمی دانشگاه ها، پژوهشگران، دانشجویان و طلاب حوزه های علمیه محورهای پذیرش: 🔹اقتصاد و معیشت 🔹مهاجرت 🔹فرزندآوری 🔹زن و خانواده 🔹سبک زندگی 🔹ازدواج 🔲جهت دریافت اطلاعات، اخبار و محتواهای جمعیتی به کانال جهاد تبیین بپیوندید: http://eitaa.com/jamiyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | نقشه دشمن: آندلسی کردن ایران 👇 🔰مقام معظم رهبری: ❗️ اروپاییها وقتی خواستند اندلس را از مسلمانان پس بگیرند، اقدامی بلند مدّت کردند. آن روز صهیونیستها نبودند؛ اما دشمنان اسلام و مراکز سیاسی، علیه اسلام فعّال بودند. آنها به فاسد کردن جوانان پرداختند و در این راستا انگیزه‌های مختلف مسیحی، مذهبی یا سیاسی داشتند. یکی از کارها این بود که تاکستانهایی را وقف کردند تا شراب آنها را به‌طور مجّانی در اختیار جوانان قرار دهند! جوانان را به سمت زنان و دختران خود سوق دادند تا آنها را به شهوات آلوده کنند! گذشت زمان راههای اصلی برای فاسد یا آباد کردن یک ملت را عوض نمیکند. امروز هم آنها همین کار را میکنند. البته دشمن هدفهای اقتصادی، فرهنگی و سیاسی هم دارد.(۶ / ۱۲ / ۱۳۸۱) 🆔@noorolhodaa_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاحبه: من ۱۵ سال تو فرانسه زندگی کردم میدونم چه پژوهش هایی درباره حجاب انجام میشه......متوجه حرفهای من میشید؟ جمیله: آره عزیزم متوجه میشیم، ولی اینکه میگی تنها عامل پایداری جمهوری اسلامی ایران حجابه اینو قبول نداریم جابر: ولایت فقیه، روحیه شهادت طلبی جوونهامون..... صاحبه: آندلس! آندلس چطور شکست خورد؟..... جابر: زمانی که از نظر نظامی دنیا خواب جنگ با آندلس رو نمیدید، دشمن از راه جنگ نرم وارد شد، حکومت یا بهتر بگم حکومت و تمدن اسلامی ۸٠٠ ساله ی آندلس رو، با برداشتن حجاب زنهاشون، بی غیرت کردن مردهاشون و سست کردن اعتقادات جوونهاشون، اونجور دلخراش و مفتضحانه ازبین بردن، ولی این روش اینجا جواب نمیده صاحبه: چرا؟؟ جابر: چون ما ولایت فقیه داریم، محرم و صفر داریم... تا زمانی که پشت سر ولایت باشیم اسیب نمیبینیم، و اونها این رکن مهم یعنی ولایت رو نداشتن. 🖋 برشی از تئاتر صاحبه (جابر۲) @noorolhodaa_ir
⚠️👆👆 بخشی از محتوای صحنه مباحثه صاحبه و حسین(جابر) 🌸مخاطبین عزیزی که بعد از اجرا درخواست دریافت محتوای کامل این صحنه رو داشتن به ادمین کانال پیام بدن.
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_هشتم 📚🖇 #تکراریِ_تلخ داشتم کارهایی که امروز انجام دادم و ندادم رو م
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 حالم روبه راه نبود، بغلم بودی و یه دستم کیف و ساک لباسات، کفشمو بسختی در آوردمو وارد مهد شدم ~ سلام خانم متین، دیروز کی بالاسر بچه ها بود؟؟ _ سلااام، صبح بخیر، خودم بودم چیشده؟ ~ پای فاطمه کبود شده، باباشم خیلی ازین موضوع ناراحته! _ نمیدونم، خب این دست اتفاقا پیش میاد، مشکل جدی که نبوده؟؟ ~ چه فرقی داره آخه خانم متین؟! * سلام مریم جان.... سلام فاطمه.... خوبی خاله؟؟ ~ سلام نرگس جان.... خانم متین من بچه رو میسپارم اینجا که خاطر جمع برم به کارام برسم * چیشده ~ هیچی معلوم نیست چه بلایی سر بچه آوردن پاش کبود شده _ بلا؟! عمدی که نبوده خانم ~ شما اصلا نمیدونی چیشده؟؟ انقدر مسولیت پذیریتون بالاست _ نگرانید خب نذارید! دقیق نمیدونم چیشده؛ ولی یادمه دیروز یکی از بچه ها، پله پلاستیکی سرسره رو هل داد افتادن رو هم.... ~ فاطمه تنها از سرسره میره بالا؟! اصلا میتونه؟؟ _ نه! نمیره بالا، دستشو معولا میگیره به پله می ایسته، فکر کنم با بچه ها باهم خوردن زمین، من وقتی اومدم تو اتاق داشتن گریه میکردن ~ یعنی شما پیششون نبودید؟! _ وای بازجویی میکنید؟! یلحظه رفتم بیرون.... * چقدر سخت میگیری مریم! دیر شد بیا بریم! پیشونی امیرعلی رو ببین، زینب دیروز سر سفره با قاشق زده،نگاه کن قد یه گردو اومده بالا😅 بچه یعنی زمین خوردن و کتک خوردن..... _ خب آره دیگه، شما تضمین میکنید تو خونه اتفاقی نمیفته....... ...... اگه کمی بخودم سخت میگرفتم و دنبال شونه خالی کردن از عذاب وجدانم نبودم، یقینا حرفهای نرگس و ترجمش از بچه و حرفهای خانم متین روم اثر نمیذاشتن و همونجا برنامه زندگیمو تغییر میدادم، سپردمت به خانم متین و تند تند رفتم که به کلاس برسم و تو راه نرگس کلی ازین خاطرات برام گفت!! و من بخاطر اطمینان قلبی ای که حرفهای نرگس بهم میداد پشت هم تاییدش میکردم. ..... _ مریم معلوم شد بچه کجا خورد زمین؟! ~ نمیدونم علی پرستار مهد میگفت..... _ همین؟! ~ سخت نگیر..... شروع کردم تمام خاطرات و ادله ی نرگس رو برای بابات قطار کردن، بابات سکوت کرده بود و خیره شده بود به صفحه ی کتابی که جلوش باز بود..... _ اون خانمی که این حرفها رو زده دوتا بچه داره، ما یه بچه!بچه ی تنها خودش خودشو میزنه؟ ~ ناراضی ای علی؟! _ میگم این دلایل..... تازه دوتا بچه احتمال آسیب زدنشون به هم خیلـــــــــی کمتره تا ۲٠ تا بچه قدو نیم قد با روحیااات خیلی متفاوت اونم با یک یا دوتا پرستار! مریم جان خونه یقینا از خیلی جهات از مهد امن تره ~ اونجا اونهمه بچه ست، با هم بازی میکنن، خیلی بهشون خوش میگذره _ باید نوار درسیمو پیاده کنم خودکار مشکیم ته کشیده، داری؟ ~ آره الان برات میارم... ..... نمیخواستم خودمو درگیر حال بابات کنم😔 باخودم میگفتم راضی نباشه خب محکم میگه نرو!! سخت نگیر، حالا یکم ناراحت شده! براش کیک درست میکنم از دلش در میارم.... فکرشم نمیکردم یروز یه دستخط از بابات گیر بیارم که توش این مدل تحصیل و خونه داری و بچه داری منو درد بی درمون زندگیش بدونه!!! احساس کنه هیچ راه چاره ای نداره جز تحمل و کنار اومدن، نباید به زبون بیاره، نکنه من برنجم و یه خستگی و درگیری ذهنی به خستگی ها و درگیری های دیگم اضافه بشه!! حتی نمیدونه از کی کمک بگیره! از کی مشورت بگیره، خط آخری که نوشته بود... ❌نمیدونم از چه دری وارد شم و زندگیمو نجات بدم که مریم نرنجه یااااا بدتر مریمو از دست ندم😭 و زمانی که من این نوشته رو میخوندم دیگه برای جبران خیلــــــــــی دیر شده بود خیلی دیـــــــــــر ادامه دارد..... • قسمت دهم لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029
بسم الله الرحمن الرحیم " انّا لله و انّا الیه راجعون " خانواده محترم عقیلی درگذشت مادربزرگ عزیزتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض می نماییم و همنشینی با اهل بیت طاهرین "علیهم السلام"را از خداوند منان برای آن عزیز سفر کرده مسئلت داریم. ما را در غم خود شریک بدانید. • از طرف طلاب ، دانشجویان ، مربی ها و نوجوانان هیئت حضرت ام البنین "سلام الله علیها" •
کتاب شعر "ضمیر متصل" سروده "وحیده احمدی"، شامل ۵۳ غزل خواستگاری است.شاعر در این کتاب به دغدغه های جوانان در امر ازدواج، می پردازد. مسائل مختلف خواستگاری از جمله فرهنگی، اخلاقی، اقتصادی تا نحوه پذیرایی کردن در جلسات خواستگاری به شکلی شاعرانه و زیبا مطرح شده است. این مجموعه می تواند همراه خوبی برای مخاطبان، مخصوصا مجردها باشد. آدرس: روبروی دانشگاه تهران، پاساژ فروزنده، طبقه منفی یک پلاک ۲۱۲ کتابسرای فصل پنجم. ۰۲۱۶۶۹۷۰۱۳۱ برای دریافت نسخه صوتی http://taaghche.com/audiobook/141535 @noorolhodaa_ir
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 بارداری زینب به سختی بارداری تو نبود، ویارام خیلی کم بود اما بشدت ضعیف تر و خسته تر بودم، تو هنوز دوسالت تمام نشده بود، گفتم حالا که شیرخودمو بهت نمیدم زود بچه ی بعدی رو بیارم که تو از تنهایی دربیای ...... _ مریم الان سلامتیت مهمتره یا نوشتن این مقاله؟! ~ علی خیلی وقتمو نمیگیره، اینجوری سرگرم میشم، بیکاری بیشتر حالمو خراب میکنه😊 _ خب الان فرصت خوبیه با فاطمه سرگرم بشی! ...... انگار ساعت ساعته نبودن های من، کنار دختر بابا رو محاسبه کرده بود و برای جبرانش دنبال فرصت میگشت ..... _ مریم آخر هفته میریم مشهد، بعد ازون طرف چند روز میریم پیش بابا مامانامون ~ وای علی جان آخه با این وضعم؟؟ _ همه رو با قطار میریم😍 ~ من چندتا کار علمی دارم، بزور با این استاد بستم بذار یوقت دیگه علی جان. _ بندازیم عقب تر وضعیت بارداری بهانه ی بعدیه! ~ نه! بهانه نیست واقعا.... _ من فقط این تاریخ میتونستم.... ولش کن.... ~ حالا صبر کن یه تماس بگیرم... ..... بزور با این و اون صحبت کردمو به علی خبر دادم که سفر رو میریم، تازه گوشی همراه خریده بودم، نوکیا دکمه ای! به هم گروهیام گفته بودم سفر رو میرم و از دور مباحث رو باهاشون دنبال میکنم.... الان که یاد اون روزها میفتم بااااااورم نمیشه که اون تصمیمات خام رو من گرفته باشم!! چرا تو تصمیم گیری هام تو و بابات انقدر کم رنگ بودید؟؟ چرا بابات انقدر راحت کنار میومد؟؟ ..... _ مریم نمیخوای دو دقیقه اون گوشی رو بذاری کنار؟! ~ علی من سفر اومدم اونا که برنامه رو کنسل نکردن! یه طرف طرح منم، این مقاله جمعیه _ سفر ما هم خانوادگیه، خب میگفتی نمیومدیم! مریم یکم برنامه هاتو تعدیل کن.... ...... وای وای وااای چقدر اون روز بحث رو پیچوندمو صغری و کبری چیدمو باباتو خسته کردم، هر چی تو جمع دوستام یاد گرفته بودم آوار میکردم سر سوالا و پیشنهادا و نگرانی های بابات ، دست آخر بغلت کرد رفت سمت حرم و بهم گفت به کارات برس. احساس میکردم قانعش کردم! بدنیا اومدن خواهرت بظاهر همه چی رو تغییر داده بود، باباتون از خوشحالی واقعا داشت بال در میاورد، عاشق بچه بود، و من فقط منتظربودم خواهرت به سنی برسه تا کارامو ادامه بدم و عقب نیفتم!! .... ~ علی جان من زینب و فاطمه رو از فردا میبرم مهد دیگه خیالت راحت. _ مریم!! زینب فقط ۴ماهشه!! فاطمه رو دیرتر بردی اونهمه اذیت شد!! ~ خب الان فاطمه هست مراقبشه _(بابات از جاش پا شد و تمام قد روبروم ایستاد) فاطمه!! فاطمه هنوز خودش مراقبت میخواد.... مریم بخدا برای درس خوندن و درس دادن و مقاله نوشتن و رزومه قطار کردن دیر نمیشه، یه چهار پنج سال وقتتو بذار برای بچه ها ~ بچه ها با تو بیشتر انس دارن نظرت چیه تو یه چهار سال پنج سال وقتتو بذاری براشون! _ معلومه چی میگی مریم؟؟!! من از جایگاه پدری تا الانم چیزی براشون کم نذاشتم، تو کم کارایاتو جبران کن... ..... وای وای لعنت به علم و معلوماتی که کر و کورت میکنه و فقط زبونتو باز میذاره، شروع کردم از دایه و حقوق زن و..... وحشتناکترش اینجا بود که شکل ظاهری و منافع اون حقوق رو ریخته بودم وسط و خدا نگذره ازون دوستا و.... که اینا رو به عنوان حقوق پایمال شده تو این سالها تو مخ من و امثال من فرو کرده بودن..... و باز امروز من تو این دستخط خسته ی بابات فرو میرم و زجر کش میشم که چقدر علی تلاش کرد من بفهمم و نفهمیدم... ❌مریم میگه فکر کن مهد دایه ست!! مگه زمان اهل بیت بچه ها رو نمیدادن به دایه! از مادر دور نمیکردن.... مریم میگه از حقوق منه که مثل تو درس بخونم و..... 😭 و جوابهایی که زیر هر کدوم نوشته بود .... ادامه دارد..... • قسمت یازدهم لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035