eitaa logo
نورالهدی
31 دنبال‌کننده
355 عکس
57 ویدیو
8 فایل
برنامه های ویژه کودکان شهر بهارستان (اصفهان)، زیر نظر کانون خدمت رضوی شمس الشموس بهارستان جوایز وعده داده شده در کانال تنها به کودکان شهر بهارستان تعلق میگیره ارتباط با ادمین: @khademan8
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲🌺🤲🌺🤲🌺🤲🌺🤲🌺🤲 سلام به بچه های گلم.انشاالله که خوب و خوش و سلامت باشید😊 قصه ی تشکر ازخدا از پنجره باز صدای اذان ظهر به گوش می رسید زهرا کوچولو کنار سجاده مادرش بازی می کرد همین که مادر سلام نماز و داد زهرا کوچولو رفت جلو و پرسید: مامان جوون چرا شما بزرگترها نماز می خونید مادرش لبخند زد و دستی به سرش کشید و گفت : عزیزم اگه کسی برات کار خوبی انجام بده تو چیکار می کنی ؟ زهرا کوچولو یک کمی فکر کرد و گفت : خوب معلومه ازش تشکر می کنم دیگه . مادرش لبخندی زد و بهش گفت : آفرین دختر گلم نماز ادب در برابر خداوند مهربونه و همچنین تشکر از خداست به خاطر همه نعمت هاش و خوبی هایی که در حق ما داره . زهرا کوچولو لبخندی زد و گفت : مامان منم می خوام از خدا تشکر کنم . مادرش اونو توی بغلش گرفت و گفت : قربون دخترخوبم بشم خودم بهت یاد می دم نماز خیلی خوبه هم تشکر از خداست هم باعث می شه خستگی های روح و جسم آدم از بین بره . زهرا کوچولو با خوشحالی دست مادرش بوسید و دو نفری رفتند تا زهرا کوچولو وضو گرفتن رو یاد بگیره . لینک کانال👇👇👇👇 https://eitaa.com/noorolhodarazavi
مرد ناشناس زن بيچاره، مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانه اش مى رفت. مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد. كودكان خردسال زن، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مادر وارد خانه شد، مرد ناشناسى که مشك آب را به عوض مادرشان به دوش ‍ کشیده بود، مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد: شوهرت کجاست كه خودت آبكشى مى كنى؟!! (از وضع او پرسش نمود). زن گفت: شوهرم سرباز بود. على بن ابيطالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا شهید شد. اكنون منم و چند طفل خردسال. مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد. سر را به زير انداخت و خداحافظى كرد و رفت، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هايش بيرون نمى رفت. شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود، زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و به طرف خانه پیر زنی که دیروز مشکش را رسانده بود رفت. در را زد، كيستى؟ همان شخص ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم، حالا مقدارى غذا براى بچه ها آورده ام. خدا از تو راضى شود خدا به تو جزای خیر دهد. آن مرد ناشناس گفت اجازه میدهی من به خانه ات بیایم و کمکت کنم تا با این آرد نان بپزی و مقدار غذایی هست به فرزندانت بدهم پیر زن خوشحال شد مرد ناشناس داخل خانه شد، بعد گفت: دلم مى خواهد ثوابى كرده باشم، اگر اجازه بدهى، خمير كردن و پختن نان، يا نگهدارى اطفال را من به عهده بگيرم.👇👇
🏴⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴 امام علی، پدر یتیمان خسته بود، چون از راه دور آمده بود. شترهایش گرسنه بودند. خدمتکار پرسید: «از کجا آمده ای؟» مرد با لبخند جواب داد: «از ایران.» حضرت علی (ع) که صدایش را شنیده بود، از خانه بیرون آمد و با او روبوسی کرد. اسمش را پرسید و با یک دنیا محبت گفت: " «تو مهمان خوب ما هستی.» خدمتکار خواست شترهای او را به طويله ببرد، مرد ایرانی گفت: «اول کمک کن تا بارهایم را پایین بگذاریم.» او چهار شتر داشت به همراه دو خدمتکار. پشت شترها پر از بار بود. آنها مشغول به کار شدند. حضرت علی (ع(هم به کمک آمد. مرد ایرانی خجالت کشید. مردها بارها را داخل خانه بردند. خدمتکار شترها را یکی یکی به طويله برد. مرد ایرانی بار یکی از شترها را باز کرد. داخل آن چند مشک بزرگ عسل بود. او گفت: «ای  عزیز! همه ی اینها برای شما و خانواده ی عزیزتان است. عسل زنبورهای باغ من است.» حضرت علی (ع) از او تشکر کرد. چند مهمان از راه رسیدند. دوستان قدیمی حضرت بودند. با دیدن عسلها، دهان آنها آب افتاد. حضرت علی (ع) به یکی از آنها گفت: زودتر به شهر کوفه برو و بچه های یتیم را برای خوردن عسل به این جا بیاور.» مرد ایرانی تعجب کرد. دوست حضرت از خانه بیرون رفت. بعد از چند ساعت بچه های زیادی به خانه اش آمدند. بچه ها از شوق، سر و صدا می کردند. گاهی هم با حضرت هم صحبت می شدند. صورتش را می بوسیدند و دست در گردنش می انداختند. 👇
حضرت علی (ع) دست به کار شد. بند مشکها را باز کرد و عسل ها را داخل کاسه های کوچک ریخت. چشم های بچه ها برق زد. حضرت مثل پدری مهربان گفت: «بخورید عزیزانم! بخورید.» بچه ها با شادی مشغول خوردن شدند. یکی از دوستان حضرت علی (ع) تعجب کنان جلو رفت و آهسته پرسید: «ای امیرمؤمنان! چرا باید اول این بچه ها از عسل ها بخورند، بعد بزرگترها؟ » حضرت علی (ع) جواب داد: امام، پدر یتیمان است. من چون باید مثل یک پدر با این بچه ها رفتار کنم، گفتم اول آنها از این عسل ها بخورند.» دوست حضرت علی (ع) شاد شد. مرد ایرانی هم از خوشحالی خدا را شکر کرد. کمی بعد، کل بچه ها از خوردن عسل سیر شدند و کنار رفتند. حالا نوبت بزرگترها بود.
کفش های پر وصله عده ای از مردم در بیابان ، بیرون از خیمه امام علی علیه السلام جمع شده بودند . امام در خیمه اش مشغول وصله زدن کفش هایش بود . ابن عباس یکی از فرماندهان امام به درون چادر آمد . دید امام کفش های کهنه خود را وصله می زند . از کار امام که خلیفه مسلمانان بود تعجب کرد . می دانست که آن کفش ها دیگر ارزشی ندارند ؛ اما نمی توانست امام را از این کار باز دارد . ابن عباس به آرامی گفت : " مولای من ! نیاز ما بیشتر به این است که کار ما راه بیندازید ، نه این که کفش های پاره را وصله بزنید ! امام با تعجب نگاهش کرد و به ابن عباس گفت : " ارزش این یک جفت کفش چقدر است " ؟ ابن عباس پاسخ داد : " به خاطر کهنگی قیمتی ندارد " ! امام گفت : " به خدا سوگند که این جفت کفش ، پیش من بهتر و محبوب تر از حکومت کردن بر شماست . مگر اینکه بتوانم حقی را به صاحب آن برسانم یا باطلی را از بین ببرم " ! سپس برخاست تا به دیدن مردم برود .
🏴⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴 تو آزادی امام علی علیه السلام دوباره خدمتکار خود را صدا زد . پاسخی نیامد . امام راه افتاد سمت اتاق های دیگر و باز هم صدایش زد . نه ، خبری از خدمتکار نبود. امام به کار خود مشغول شد . دقایقی گذشت . خدمتکار نزد امام آمد . صورتش کمی قرمز شده بود . گویی تب داشت . به امام سلام کرد . امام با مهربانی پاسخش را داد و پرسید چرا هر چه صدایت کردم جوابم را ندادی ؟ خدمتکار سرش را پایین گرفت و با انگشت های دستش ور رفت . خجالت می کشید چشم در چشم امام بدوزد . کمی من من کرد . سپس گفت : " مولای من صدایتان را شنیدم ، چون مریض بودم پاسختان را ندادم . تازه این را هم به خوبی می دانستم که شما ناراحت نمی شوید و مرا تنبیه نمی کنید ! لبخند بر لب امام نشست و سرش را رو به آسمان کرد و گفت : " خدایا ، تو را سپاس که مرا از کسانی قرار دادی که بندگانت از آزار اخلاق من در امان اند . خدمتکار شاد شد . امام مهربان نگاهش کرد و گفت : " به هر کجا که می خواهی برو ! تو را در راه خدا آزاد کردم ! خدمتکار از شوق بالا پرید . گویی دیگر بیمار نبود . دست هایش را باز کرد تا مولایش را در آغوش بگیرد .
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 نماز که تمام شد ، بعضی ها بلند شدند و از مسجد بیرون رفتند . پدرم نگاهی به من کرد و در حالی که داشت تسبیحات حضرت زهرا (س) را می گفت : سرش را به چپ و راست تکان داد و لبخند می زد . منظورش این بود که برویم یا بمانیم . می دانستم که پدرم دوست دارد برای خواندن یک صفحه از قرآن که برنامه ی هر روز مسجد بود بنشیند ، برای همین شانه هایم را بالا انداختم . پدرم که ذکرهایش را تمام کرده بود تسبیح را کنار مهرش گذاشت و گفت : پس با اجازه احمد آقای گل گلاب ، چند دقیقه بیشتر توی مسجد می مانیم . چند نفر دیگر هم مانده بودند . قرائت قرآن که تمام شد همه صلوات فرستادند و از جا بلند شدند که از مسجد بیرون بروند ولی اتفاق جالبی افتاد . همه کفش هایشان را پوشیدند اما حاج حبیب که مغازه اش نزدیک مسجد بود و هر روز در نماز جماعت شرکت می کرد ، کفش هایش را پیدا نکرد . داخل قفسه ها گشت کیسه های مخصوص کفش را زیر و رو کرد ، دور حیاط مسجد را نگاه کرد ولی کفش هایش نبود . تنها یک جفت کفش مشکی کنار گلدان بزرگ مسجد مانده بود . حسن آقا عکاس گفت : حاج حبیب می خواهی همین کفش ها را بپوش انگار صاحبش کفش شما را برده و این ها را برای شما گذاشته . در همین لحظه حاج آقا حسینی هم از مسجد بیرون آمد و وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد . حاج حبیب پرسید : " حاج آقا ! آیا من می توانم این کفش ها را به جای کفش های خود بردارم ؟ هر چند کفش های من هم نو بود هم خوشگل و هم هدیه روز پدر بود که بچه ها برایم خریده بودند .👇👇👇
👆👆👆 حاج آقا حسینی گفت : بله ! در چنین وضعیتی شما می توانید این کفش ها را بردارید البته با سه شرط: اول اینکه بدانید این کفش ها مال همان کسی است که کفش های شما را برده است ، مانند الان که همه کفش هایشان را پوشیده اند و تنها همین یک جفت مانده و یک جفت پای برهنه ! دوم : بدانید که کفش شما را عمدا برده اند نه اشتباها : یعنی به قول بچه های نیروی انتظامی : کفش شما دزدیده شده است . سوم : اینکه دسترسی به صاحب این کفش ها ندارید و نمی دانید کی بوده و کجا هست ! البته در این حالت هم اگر قیمت کفشی را که گذاشته اند از کفش های شما بیشتر است باید اضافه قیمت را از طرف صاحب کفش صدقه بدهید . اگر این شرط ها هم نبود می شود جزء اموال پیدا شده که می دانید اگر امیدی به پیدا کردن صاحبش نیست می توانید آن را از طرف صاحبش صدقه بدهید یا آن را برای خودتان بردارید و پولش را صدقه بدهید . حاج حبیب نگاهی به نمازگزاران کرد و وقتی دید همه آشنا هستند ، قیافه ای گرفت و دستش را به کمرش زد و گفت : پس با اجازه ی امت نمازگزار اینجانب پایم را می کنم توی کفش دیگران ! همه خندیدند و به طرف در خروجی مسجد به راه افتادند .
نشسته بود و چهار چشمی امام رضا علیه السلام را زیر نظر داشت . دائم حرص می خورد و می گفت : " کارهای او چقدر عجیب و غریب است ! انگار نه انگار که بزرگ و سرور است و با دیگران فرق دارد . اصلا بین خودشو خدمتکارها هیچ فرقی نمی گذارد . چقدر راحت با آن ها حرف می زند و کار می کند! " همه دست به کار شده بودند تا سفره غذا را بچینند ، حتی خود امام رضا علیه السلام هم به فکر کمک به خدمتکارها بود . آن ها در مسیر سفر به جایی دور بودند و حالا وقت خوردن نهار زیر چند درخت ایستاده بودند . دو سه تا از خدمتگذارها از امام رضا علیه السلام خواستند که بنشیند وخودش را به زحمت نیندازد ، اما قبول نکرد و گفت : من هم می خواهم کمکتان کنم . " ظرف های غذا چیده شد . همه مسافرها مشغول خوردن غذا شدند ، اما مرد پولدار دوباره زل زد به امام و بیشتر حرص خورد . حالا اخم هایش حسابی توی همرفته بود . مرد پولدار با ناراحتی غذا خورد . بعد از غذا خواست پیش امام برود که دید امام از جا برخاست و در جمع کردن سفره به خدمتکارها کمک کرد . مرد پولدار که حسابی ناراحت شده بود جلو رفت و آهسته به امام علیه السلام گفت : " ای پسر رسول خدا !" امام با مهربانی نگاهش کرد و او ادامه داد : " بهتر نبود این خدمتکارها را سر سفره دیگریمی نشاندید و با آن ها غذا نمی خوردید ؟ آخر این ها خدمتکارهای شما هستند ! "👇👇👇
👆👆👆👆 امام رضا علیه السلام از شنیدن این حرف ها غمگین شد و گفت : ساکت باش مرد ! خدای همه ما یکی است . پدر و مادر همه ی ما یکی است . پاداش انسان ها هم به اعمال آن هابستگی دارد . مرد پولدار از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت : من اشتباه کردم . شما درست می گویید !
🌹🍃🌿🌹🍃 🍃🌹🍃 🌿🍃 مامان عید فطر یعنی چه؟ 🤷‍♀ 🌹 🧕زهرا جان خدا به همه مسلمانان فرموده ماه رمضان را روزه بگیرند اما بعد از یک ماه روزه داری عید فطراز راه می رسد و این عید روزی است که خداوند به بندگان خودش وعده جایزه و پاداش داده است.🎁 در این روز همه ی مسلمان ها خیلی خوشحال و شاد هستند چون توانستند ماه رمضان را روزه بگیرند و امروز می خواهند از خدای بزرگ و مهربان شان جایزه بگیرند. در این روز خدا به بندگان خود گفته روزه نگیرند و غذا بخورند و آب بنوشند یعنی روزه را حرام کرده است.🎀 زهرا گفت:مامان حرام چیه؟⛔️ مامان گفت:حرام مثل این است که در ماه مبارک رمضان روزه برتو واجب باشد ولی تو روزه نگیری. این روزه نگرفتن حرام است یا این که فردا که عید فطراست، توروزه بگیری. این روزه گرفتن حرام است چون خدا گفته.🌹 زهرا گفت:پس حرام یعنی کاری که انجام ندادنش ثواب دارد ولی انجام دادنش گناه محسوب می شود.❌ مامان گفت:زهرا جان در این روز مسلمانان به جز اینکه روزه نمی گیرند ،صبح زود از خواب بیدار می شوند و برای نماز عید فطر به مساجد می روند تا نماز عید فطر بخوانند.بعد از نماز مسلمان ها به عید دیدنی و خانه ی فامیل ها و دوستان می روند.💖 راستی زهرا جان در شب عید فطر خدای مهربان از ما مسلمان ها خواسته که در آخر ماه رمضان و در شب عید فطر یک هدیه به نیازمندان بدهیم و به آنها کمک کنیم که اسم این هدیه زکات فطره یا فطریه است.💵 در این روز دعا کردن بسیار خوب است، همه ما باید در این روز خیلی دعا کنیم . خدا بچه ها را خیلی دوست دارد و به حرف های شما گوش می دهد پس همه بچه ها باید در این روز دعا کنند و برای همه خوبی بخواهند.🤲 🌹 🌿🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌿🌹🍃
سوغاتی دخترها کنار دیوار توی حیاط نشسته بودند. خروس حنایی از روی دیوار پایین پرید و به لانه اش رفت. دختر کوچولو پرسید: پس این خروس تنبل کی می خواد قوقولی قوقو کنه؟ خواهرش گفت: هر وقت ظهر بشه دختر کوچولو دست هایش را به هم مالید و گفت: اون وقت بابا می یاد. خواهرش گفت : برامون سوغاتی می یاره دختر کوچولو گفت : آخ جون انگشتر . مامان گفت : دخترها شاید بابا پولش تمام شده باشه و نتونه براتون سوغاتی بخره . دختر کوچولو اخم هایش را درهم کشید و گفت : ولی بابا قول داده وقتی از مدینه برگشت برای من انگشتر بیاره . خواهرش گفت :اگر بابا برام انگشتر نیاره من بازم دوستش دارم . دلم خیلی براش تنگ شده .👇👇👇👇👇👇
👆👆👆 دختر کوچولو حرفی نزد کنار لانه خروس حنایی رفت و با چوب به لانه خروس زد . دلش می خواست خروس حنایی زودتر قوقولی قوقو کند تا بابایش زودتر برگردد آخر دل او هم برای بابا تنگ شده بود دختر کوچولو هم بابا را دوست داشت حتی اگر سوغاتی نمی آورد. خروس حنایی از لانه بیرون آمد و شروع به آواز خواندن کرد: قوقولی قوقو. دخترها چشم به در دوخته بودند که صدای درب بلند شد. تق تق تق دخترها به سوی در دویدند و درب را باز کردند . بابا از سفر برگشته بود دختر کوچولو آن قدر از دیدن بابا خوشحال شد که یادش رفت از سوغاتی بپرسد . بابا خندید و کیفش را باز کرد و از آن دو تا انگشتر قشنگ در آورد . دخترها از دیدن انگشترها خیلی خوشحال شدند . دختر کوچولو گفت : بابا ممنون خیلی قشنگه . خواهرش گفت : بابا این انگشترها چه بوی خوبی می دهند . بابا خندید و از کیفش یک لباس در آورد آن لباس خیلی خوش بو و زیبا بود . بابا گفت : پولم در مدینه تمام شده بود که امام رضا علیه السلام به دادم رسید قبل از آن که بگویم خودش برای خرید سوغاتی به من پول داد و لباسش را به من بخشید . درست همان چیزی که می خواستم . امام رضا علیه السلام از همه چیز خبر دارند دخترها با صدای بلند خندیدند و انگشترهایشان را به انگشت کردند انگشترهایی که بوی لباس امام رضا علیه السلام را می داد . خروس حنایی از دیوار پایین آمد انگار او هم می خواست لباس امام رضا علیه السلام را ببیند .
من یک پشه هستم حضرت ابراهیم علیه السلام پیامبر بزرگ خدا بود . او مردم را به خداپرستی دعوت می کرد اما نمرود که پادشاه بود با او دشمنی داشت. نمرود می گفت: من خدا هستم . پس همه ی انسان ها باید در مقابل من سجده کنند. او به هیچ کس رحم نمی کرد و مخالفان خود را از بین می برد. روزی از روزها نمرود به بناها و مهندسان سرزمینش دستور داد یک برج بلند بسازند. آن وقت بالای آن برج رفت و به طرفآسمان تیر انداخت و گفت: من خدایی را که در آسمان است از بین می برم. اما برج به لرزه افتاد و نمرود با وحشت پایین آمد. نمرود به ابراهیم و دوستانش ستم های زیادی کرد دیگر همه ازدست او و کارهای ظالمانه اش خسته شده بودند تا این که خداوند به من دستور مهمی داد: (به سراغ نمرود بروم و حسابش را برسم). من به سمت کاخ بزرگ او پرواز کردم . از تالارها مختلف و زیبا گذشتم تا این که نمرود را دیدم و فوری از توی بینی اش وارد مغزش شدم . من باید او را از بین می بردم . نمرود به این طرف و آن طرف می دوید و ناله می کرد تا این که از بین رفت. خدایا من نمی دانم چرا بعضی از انسان ها دوست دارند بدجنس و زورگو باشند . کاش هیچ انسان کافر و بی رحمی وجود نداشت و همه ی انسان ها در آرامش و مهربانی زندگی می کردند. مجید ملامحمدی
مورچه کوچولو خیلی وقت بود که توی اتاق محمدصدرا زندگی می کرد . آخه محمد صدرا با حیوانات دوست بود و به هیچ کس کاری نداشت . یک روز مورچه کوچولو فهمید که محمدصدرا می خواهد با خانواده اش برود مشهد پیش امام رضا علیه السلام. مورچه کوچولو محمدصدرا رو نگاه می کرد که داشت ساکش رو جمع می کرد ، دلش می خواست به محمدصدرا بگه که مرا با خودتان ببرید ، اما او که زبان آدم ها را بلد نبود . شب با غصه توی جیب محمد صدرا خوابید . صبح که بیدار شد ، دید هنوز هوا تاریک است . ترسید ، صدای تلق تلوق می آمد ، یواشکی سرش را از توی جیب درآورد توی قطار است . فکر کرد خواب می بیند . باورش نمی شد که با محمدصدرا آمده ، وقتی به مشهد رسیدند و چمدان هایشان را توی هتل گذاشتند .  محمدصدرا پیراهن قرمز خوشگلش رو مرتب کرد و رفتند حرم . مورچه کوچولو با دیدن حرم امام رضا علیه السلام گریه کرد و خیلی خیلی از خدای مهربان و امام رضا علیه السلام تشکر کرد . حالا مورچه هم مشهدی هم مشهدی شده بود .
👆👆👆👆 حرفهای کودک پیامبر را ناراحت کرد .پیامبر به کودک نزدیک تر شدند . چشم هایشان از اشک پر شده بود .کمی سکوت کردند . بعد ، دست آن کودک تنها رادر میان دستهای خود گرفتند و گفتند : " غصه نخور ، حالاکه پدر تو شهید شده است ، از امروز من پدرت هستم . همسر من ، مادر تو می شود . دخترم فاطمه هم از امروز خواهر توست ." اشک های کودک با شنیدن حرفهای پیامبر خشک شد . برق شادی در چشم هایش درخشید . غم از چهره اش گریخت و خنده بر لب هایش نشست . به پیامبر رو کرد و گفت : " به خدا من دیگر غمگین نیستم ، زیرا اگر تا حالا کسی را نداشتم از این به بعد بهترین خواهر را دارم . " پیامبر دست کودک را گرفتند و با هم به راه افتادند . وقتی به خانه رسیدند ، پیامبر حضرت فاطمه را صدا زدند و گفتند : " فاطمه جان ! این پسر از امروز برادر توست ." فاطمه از دیدن کودک خوشحال شد . دست او را گرفت و برد تا سرو صورتشرا بشوید و برایش لباس و غذا تهیه کند. منبع : کتاب بچه ها و پیامبر، نوشته مصطفی رحماندوست
کودک تنها و غمگین، با لباس های کهنه و پاره کنار دیوار نشسته بود . سر و وضع به هم ریخته ای داشت . تکه چوبی در دست گرفته بود و روی زمین خط خطی می کرد. آرام و بی صدا اشک می ریخت. نمی دانست به کجا پناه ببرد و از چه کسی کمک بخواهد. آنجا مدینه بود. پیامبر از میان یکی از کوچه های مدینه می گذشتند؛ همان کوچه ای که در کنار دیوارش کودک غمگین و تنها نشسته بود و گریه می کرد. پیامبر، بچه ها را دوست داشتند. به بچه ها سلام می کردند. در راه اگر به بچه ای برمی خوردند، می ایستادند و با او حرف می زدند و یا به او خوراکی می دادند. چشم پیامبر که به کودک غمگین افتاد ، ایستادند. به طرف او رفتند و سلام کردند . احوال او را پرسیدند. دستی از روی مهربانی بر موهای درهم و نامرتب سرش کشیدند و به او گفتند : " پسرم ، چرا گریه می کنی ؟ " کودک غمگین، از خط کشیدن روی زمین دست برداشت . تکه چوب را انداخت. سرش را بلند کردو چهره مهربان پیامبر را دید. پیامبر را می شناخت. همه ی بچه ها پیامبر را به خوبی می شناختند. چهره پیامبر آرام بخش بود. پیامبر لبخندی بر لب داشتند. کودک، با پشت دست، اشک هایش را پاک کرد و جواب داد : " من تنهاهستم . مادرم در شهر دیگری زندگی می کند. پدرم چند وقت پیش شهید شد. بعد از آن من با خواهرم زندگی می کردم. چند روزی است که او هم از دنیا رفته است . حالا کسی را ندارم. خانه ای ندارم که در آن زندگی کنم . لباس و غذا هم ندارم . حتی بچه ها با من بازی نمی کنند . آنها به خاطر اینکه کسی را ندارم از من دوری می کنند.👇👇👇
فرشته های نازم امروز براتون یه قصه از فلسطین و بچه های فلسطین آوردم🌺 مرغ خانه دارد. با بچه‌هایش در آن زندگی می‌کند. مرغ خانه خود را دوست دارد. چون در آنجا جوجه‌هایش راحت هستند و کسی آن‌ها را آزار نمی‌دهد.🐓 خرگوش خانه دارد. بچه‌های خود را در آن بزرگ می‌کند. خرگوش خانه خود را دوست دارد و نمی‌گذارد غریبه‌ای وارد آن شود. چون می‌خواهد با بچه‌هایش راحت زندگی کند.🐇 ماهی خانه دارد. خانه‌ی ماهی در دریاها و رودهاست. ماهی خانه بزرگ خود را خیلی دوست دارد. او هرگز از خانه خود بیرون نمی‌رود، مگر آنکه او را به‌زور بیرون بیاورند🐠 گنجشک خانه دارد. خانه‌ی گنجشک را لانه می‌گویند. خانه گنجشک در باغ‌ها و روی درختان است. گنجشک خانه‌اش را خیلی دوست دارد. چون جوجه‌های خود را در آن پرورش می‌دهد.🐦 هر انسانی خانه‌ای دارد. خانه، مکان انسان است. هر انسانی خانه خود را دوست دارد و نمی‌گذارد هیچ بیگانه‌ای بدون اجازه به آنجا وارد شود .🏘 اما برای فلسطین خانه ای نیست❗️فلسطینی در چادر زندگی میکنه⛺️😔 دشمن ؛اونها را به زور از خونه بیرون کرده.دشمن هیچ وقت نمیخواهد خانه فلسطین را ترک کند. پس حالا فلسطینی چه میکند؟ فلسطین باید خونه اش را پس بگیره اما چطوری؟🏡 بچه ها جونم باید با ایمان به خدا با دشمن بجنگد و خونه اش را پس بگیرد ما هم برای اونها دعا میکنیم که پیروز بشند و برگردند به خونه هاشون🤲 فرشته های مهربونم پیروزی مردم فلسطین به یاری خدا خیلی نزدیکه.☺️
🌰🍀🌰🍀🌰🍀🌰🍀🌰🍀 گردو احسان عاشق بازی کردن با گردو بود و همیشه دوست داشت یک گردو داخل اتاقش باشد . یک شب احسان خواب دید که گردویش او را دعوت کرده است که با هم بروند خانه پدربزرگ گردوها که اسمش " پیرگردو " بود . آن شب همه ی میوه ها آمده بودند خانه ی پیرگردو و پیر گردو داشت برای همه شان یک داستان مهم تعریف می کرد . پیر گردو گفت : از پدر پدر بزرگم شنیدم که یک روز که پیامبر می خواستن برن مسجد ، بچه ها از پیامبر می خوان که اگه می شه باهاشون بازی کنن . با اینکه همه ی مردم توی مسجد منتظر پیامبر بودن . پیامبر نتونست به بچه ها نه بگه و شروع کرد باهاشون به بازی کردن . مردم نگران شده بودن و دیدن پیامبر خیلی دیر کرده . بلال وقتی اومد دنبال پیامبر ، دید پیامبر توی کوچه بچه ها رو روی کولش سوار کرده و سواری می ده . بلال خواست به بچه ها بگه برین و مزاحم پیامبر نشین که پیامبر گفت " نه بلال ف برو خونه برو خونه ببین چیزی پیدا می کنی برای بچه ها بیاری . " پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) گردوها رو گرفت و به بچه ها گفت : شترتون رو به هشت گردو می فروشین ؟) بچه ها هم گردوها رو گرفتن و خوش حال گردوبازی کردن و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) رفتن به سمت مسجد . احسان بعد از شنیدن این داستان ، تازه فهمیده بود که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) چقدر با بچه ها مهربان بود .
دسترسی به محتواهای کانال کودکان رضوی نورالهدی از طریق لمس هشتک های زیر در کانال نورالهدی: بچه های نورالهدی، بچه های امام رضان😍 لینک کانال کودکان رضوی نورالهدی👇👇👇 @noorolhodarazavi
🏴🏴🏴 امام خمینی داشت کتاب می خواند که علی کوچولو به اتاقش آمد. امام کتابش را بست و با مهربانی علی کوچولو را در آغوش گرفت. علی روی زانوهای پدربزرگش نشست. نگاهی به او کرد و پرسید: «آقا جان! ساعتت🕐 را به من می دهی؟» آقا جان پاسخ داد: «بابا جان! نمی شود، زنجیرش به چشمت می خورد و چشمت اذیت می شود، آخر چشم 👁تو مثل گل🌸 ظریف است.» علی کوچولو فکری کرد🧐 و گفت: «پس عینک 👓را به من بدهید. »  پدربزرگ خیلی جدی پاسخ داد: «نه! دسته اش را می شکنی و آن وقت دیگر من عینک 👓 ندارم. بچه که نباید به این چیزها دست بزند.» علی از روی پاهای امام پایین آمد و از اتاق بیرون رفت.  چند دقیقه بعد، علی کوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت: «آقا جان! بیا بازی کنیم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول کرد. علی لبخندی زد😄 و گفت: «پس از این جا بلند شوید. بچه که جای آقا نمی نشیند.» امام با مهربانی بلند شد. علی کوچولو با شیطنت گفت: «عینک و ساعت را هم به من بدهید، آخر بچه که به این چیزها دست نمی زند.» 😊  پدربزرگ خندید. دستی بر سر علی کوچولو کشید، او را بوسید و گفت: «بیا این ها را بگیر که تو بردی.» علی کوچولو ساعت و عینک را با شادمانی گرفت  
⭐️❤️⭐️❤️⭐️❤️⭐️❤️⭐️❤️⭐️❤️ سلام👋 دوستای گلم اسم من زهراست. به همراه پدر و مادرو برادرم علی به مشهد اومدیم. همین طور که داشتیم آماده میشدم که به زیارت امام رضا(ع) بریم از مادرم پرسیدم مگر شما نگفتین زیارت یعنی رفتن برای دیدن کسی اما...🤔 امام رضاعلیه السلام که شهید شدن و زنده نیستن، پس چرا به زیارت ایشون می رویم؟ مامانم که داشت چادرش رو می پوشید تا حجابش کامل بشه، گفت: آفرین دخترم! چه سوال خوبی کردی. عزیزم، امام های ما زنده و غیر زنده ندارن و در هر حال صدای ما رو می شنون و جواب ما رو میدن و ما رو هم می بینن. راستی امام ها گفتن که هر کسی ما رو بعد از شهادتمون زیارت کنه مثل اینه که ما رو در حال زنده بودنمون زیارت کرده باشه.😀 بابا که وضو گرفته بود و داشت لباسشو می پوشید گفت: زیارت یعنی این که به دیدن کسی بریم و با او دیدار کنیم و این کار یعنی این که ما اونو دوست داریم😍 و او هم ما رو دوست داره.
🦋🌿🦋🌿 🌿🦋 🦋 بچه های گلم امام رضا (ع)معروف هستند به ضامن آهو☘ امروز میخوام قصه ی ضامن آهو را براتون تعرف کنم😊 یه روز یه شکارچی در جنگلی دنبال آهو می‌گشت. 🏹اتفاقا امام رضا علیه السلام هم در همان جنگل حضور داشتند🌲🌲 تا اینکه چشم شکارچی به آهویی که مادر بود افتاد. او به دنبال آهو رفت. آهو هم که متوجه شده بود به حضرت رضا پناه آورد.🌷 امام رضا (علیه السلام) خواست که پولی به شکارچی بپردازد و آهو را بخرد تا شکارچی آهو را آزاد کند، ولی شکارچی نپذیرفت.😔 در همین هنگام آهو به حرف آمد و به امام رضا (علیه السلام) گفت: یا امام هشتم من دو بچه آهو دارم که گرسنه‌اند و منتظر من هستند. شما ضمانت مرا به این شکارچی بده، من پس از شیر دادن به فرزندانم برمی‌گردم و خود را تسلیم این شکارچی می‌کنم. امام قبول کرد و با شکارچی صحبت کرد و ضامن آهو شد تا وقتی که برگردد. آهو رفت و بعد از چند ساعت طبق قراری که گذاشته بود برگشت. شکارچی که این وفای به عهد آهو را دید دلش به رحم آمد و آهو را آزاد کرد.☺️ بچه ها جونم برای همین به امام رضا (ع)میگیم ضامن آهو 🌸 🦋 🌿🦋 🦋🌿🦋🌿
🍃برگ1⃣ داستان ازدواج مادر امام زمان (عج) 🙏قربان ما را از انجام چنین مراسمی معذور بدارید. این کار سبب زوال و نابودی دین‌مسیح خواهد شد.... این سخنی بود که کشیش بزرگ به قیصر پادشاه روم گفت، زیرا او 💍میخواست نوه‌اش، ملیکه را به عقد برادرزاده خود درآورد. سرتاسر قصر را آذین بندی کرده بودند و تابلوها و مناظر زیبایی بر در و دیوار قصر خودنمایی می کرد... لحظه‌ها سرشار از سکوت و شوق بود که کشیش‌ها در مراسم ویژه‌ای صلیب‌ها را آوردند و در جای مخصوص خود گذاشتند. 👑آنگاه در کنار تختی که داماد یعنی برادرزاده قیصر بر آن تکیه زده بود با حالت تعظیم مشغول خواندن عقد شدند، ناگهان حادثه‌ای شگفت‌انگیز رویداد لرزش زلزله گونه‌ای صلیب‌ها را از جایگاه‌های خود به پایین انداخت تخت داماد واژگون شد و او را نقش بر زمین کرد و بیهوش ساخت. 😰مهمانان و درباریان همه پراکنده شدند، کشیش‌ها از ادامه دادن مراسم عذر خواستند و قیصر با اندوه و پریشانی به حرمسرای خود رفت. 😔عروس هم که هاله‌ای از غم سیمایش را در بر گرفته بود به اتاق مخصوص خودش رفت تا استراحت کند. کم کم پلک‌های ملیکه سنگین شد، او چشم بر هم گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. 😍 ملیکه درخواب دید که... ادامه دارد.... 📗منبع: قصه‌های زندگانی چهارده معصوم«امام زمان(عج)»،ص۷ @noorolhodarazavi
🍃برگ2⃣ داستان ازدواج مادر امام زمان (عج) 😍 ملیکه در خواب دید که حضرت عیسی(ع) و شمعون با گروهی از یارانش در کاخ گرد آمده‌اند و در کنار تخته واژگون شده صندلی نورانی و زیبای قرار دارد. لحظاتی بیشتر نگذشت که پیامبر اسلام(ص) همراه با جانشین و نوادگانش وارد کاخ شدند... آنگاه رسول خدا(ص) خطاب به حضرت عیسی(ع) فرمود، آمده‌ام تا ملیکه را برای فرزندم امام حسن عسکری(ع) خواستگاری کنم.... سپس حضرت محمد(ص) روی آن صندلی نشستند و خطبه عقد را خواندند. ملیکه این خواب شگفت انگیز را برای کسی تعریف نکرد. او از شدت ذوق و علاقه از خوردن و آشامیدن بازماند و روز به روز لاغرتر شد. همه پزشک‌هایی که برای معالجه ملیکه فراخوانده شدند اظهار عجز کردند... قیصر درصدد برآمد تا هرچه ملیکه می‌خواهد انجام دهد از این رو به وی گفت دخترم آیا هیچ خواسته و آرزوی داری که آن را برایت برآورده سازم؟ ملیکه گفت: پدر جان اگر اسیران مسلمان را آزاد کنید امیدوارم که عیسی(ع) و مریم(س) به من لطف کنند. قیصر این درخواست دخترش را برآورده ساخت و ملیکه اندک اندک اظهار بهبودی نسبی کرد. ۱۴ شب پس از خواب عجیب دوباره ملیکه حضرت فاطمه(س) و حضرت مریم(س) را در خواب دید که مریم(س) به همراه فرشتگان به عیادت وی آمدن حضرت مریم(س) در حالی که با اشاره به حضرت زهرا(س) را به ملیکه نشان می‌داد خطاب به اون گفت دخترم این بانو مادر شوهر تو هستند... ادامه دارد.... 📗منبع: قصه‌های زندگانی چهارده معصوم«امام زمان(عج)»،ص۱۰ @noorolhodarazavi