🔆 #پندانه
عقرب توی آبگوشت
🔹یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه. دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
🔸سفره ناهار چیده شد: ماست، سبزی و نون.
🔹دو تا از دوستان رفتن دیگ آبگوشت رو بیارن که یه کلاغی روی سر این دیگ رسید و یه فضله انداخت تو دیگ آبگوشت.
🔸اون روز اردو برای ما زهرمار شد، تو کوه گشنه بودیم، همه ماست و سبزی خوردیم.
🔹خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن به کلاغ کردن. گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
🔸وقت رفتن دو تا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن. دیگ رو که خالی کردن، دیدیم یه عقرب سیاه ته دیگ هست!
🔹اگر خدا این کلاغ رو نرسونده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همهمون میمردیم کسی هم نمیفهمید!
🔸و اگر اون عقرب را ندیده بودن، هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون رو گرفت. در حالیکه حالت رو نگرفت، جونت رو نجات داد!
🔹خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پردهشون چیه.
💠 امام حسن عسکری علیهالسلام فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه نعمتی از خداوند، آن را در بر گرفته است.
🔆 #پندانه
✍ مراقب امضاهایمان باشیم
🔹جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد.
🔸مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگسها بر آن بنشینند.
🔹جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
🔸پس از آنکه مگسها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.
🔹عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
🔸قاضی گفت:
مقصر مگسها هستند، مامور به مگسها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی مینشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.
🔹جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت:
آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.
🔸قاضی نوشتهای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت.
🔹قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند.
🔸قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بیدرنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت:
حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
🔆 #پندانه
✍ به دادهها و ندادههای خدا اعتماد کن
🔹در بيمارستانها وقت شام و ناهار، غذاها خيلی متفاوت است!
🔸به يک نفر سوپ، چلوكباب و دسر میدهند، به يکی فقط سوپ میدهند، به يک نفر حتی سوپ هم نمیدهند و میگويند كه فقط آب بخور، به يک كسی میگويند كه حتی آب هم نخور.
🔹جالب است كه هيچكدام از اين بيماران اعتراض ندارند!
🔸زيرا آنها پذيرفتهاند كسی كه اين تشخيصها را داده، طبيب است و آن كسی كه طبيب است، حكيم است.
🔹پس اگر خدا به كسی كم داده يا زياد داده، شما گله و شِكوه نكنيد كه چرا به او بيشتر دادهای و به من كمتر! اين كارها روی حساب و حكمت است.
🤲 خدایا به داده و ندادهات شکر.
🔆 #پندانه
✍ هیزمهای اطراف
🔹سرخپوستان از رئيس جديد میپرسند:
آيا زمستان سختی در پيش است؟
🔸رئيس جوان قبيله که نمیدانست چه جوابی بدهد، میگوید:
برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد.
🔹سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند و میپرسد:
آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟
🔸و پاسخ میشنود:
اينطور به نظر میآید.
🔹رئيس دستور میدهد که بيشتر هيزم جمع کنند و يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند و میپرسد:
شما نظر قبلیتان را تأييد میکنيد؟
🔸پاسخ شنید:
صد در صد!
🔹رئيس دستور میدهد که افراد تمام توانشان را برای جمعآوری هيزم بيشتر بهکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزند و میپرسد:
آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟
🔸و پاسخ میشنود:
بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر!!!
🔹رئيس پرسید:
از کجا میدانيد؟
🔸و پاسخ شنید:
چون سرخپوستها ديوانهوار دارند هيزم جمع میکنند.
🔹خيلی وقتها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم!
🔸حالا بهنظر شما دلار و ماشین و گوشت و مرغ و... باز هم گران میشوند؟؟؟!!!!
🔹خواهشا کمتر هیزم جمع کنید.
🔆 #پندانه
✍ معلم و دزدی دانشآموز
🔹در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت:
سلام استاد آیا منو میشناسید؟
🔸معلّم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم، فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
🔹داماد گفت:
آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، ساعت گرانقیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم.
🔸من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در آن مدرسه هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
🔹استاد گفت:
باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
🔰تربیت و حکمت معلّم، دانشآموز را بزرگ میکند!
🔆 #پندانه
✍دوستیها و احترامهاست که میماند
🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد.
🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
🔹پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد؟
🔸ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
🔹ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم.
🔸ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ.
🔹ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮالپرسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.
🔆 #پندانه
✍ سنگینترین وزنه
🔹از عالمی پرسیدند:
بالاترین وزنه چند کیلوست که یه نفر بزنه و بهش بگن پهلوان؟
🔸عالم در جواب گفت:
بالاترین وزنه یه پتوی نیم کیلویی است که یه نفر بتواند هنگام نماز صبح از روی خود بلند کند.
🔹هرکس بتونه اون وزنه رو بلند کنه باید بهش گفت: پهلوان.
🔆 #پندانه
✍ خراشهای عشق خداوند
🔹چند سال پیش در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
🔸مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
🔹مادر ناگهان تمساحی را دید که بهسوی پسرش شنا میکرد. وحشتزده بهسمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.
🔸پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود، تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
🔹مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
🔸تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
🔹کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید. به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
🔸پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
🔹پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
🔸خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
🔹پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
🔸گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چقدر دوستداشتنی هستند.
🔆 #پندانه
✍ همنشینی با نادان
🔹"خواجه نظامالملک" وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد.
🔸بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشهگیری را به وزارت ترجیح داد.
🔹دربار ملکشاه دنبال چارهای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت:
خواجه دانشمند است و هیچچیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست.
🔸پس فکری کردند و چوپانی که گلهای را به سبب سهلانگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد، به نزد خواجه فرستادند.
🔹خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد و جلوی خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد.
🔸خواجه گمان کرد تازهوارد عارفی است آشنا به معارف قرآن. رو به چوپان کرد و پرسید:
چرا گریه میکنی؟
🔹چوپان آهی کشید و گفت:
داغ مرا تازه کردی.
🔸خواجه گفت:
چرا؟
🔹چوپان گفت:
من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش همرنگ و اندازه ریش شما بود و مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، هر وقت علف میخورد، ریشش تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
🔸خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
🔹صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
🔸صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
🔹و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.
🔆#پندانه
✍ اصل قورباغهای
🔹اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که ۲۰ کیلو چاق شدهاید، نگران نمیشوید؟
🔸البته که میشوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن میزنید و میگویید:
الوو، اورژانس؟ کمک، کمک، من چاق شدهام!
🔹اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و… آیا باز هم همین عکسالعمل را نشان میدهید؟ نه! با بیخیالی از کنارش میگذرید.
🔸برای کسانی که ورشکسته میشوند، اضافهوزن میآورند، طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط میشوند، این حوادث دفعتاً اتفاق نمیافتد.
🔹یک ذره امروز، یک ذره فردا و سرانجام یک روز هم انفجار و سپس میپرسیم:
چرا این اتفاق افتاد؟
🔸زندگی ماهیّت انبار شوندگی دارد. هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده میشود، مثل قطرههای آب که صخرههای سنگی را میفرساید.
🔹اصل قورباغهای به ما هشدار میدهد که مراقب شرایطی که به آن عادت میکنید، باشید!
🔸ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم:
به کجا دارم میروم؟ آیا من سالمتر، فهیمتر، با فرهنگتر و عاقلتر از سال گذشتهام هستم؟
🔹و اگر پاسخ منفی است بیدرنگ باید در کارهای خود تجدیدنظر کنیم.
🔆 #پندانه
✍ بردههای دیروز و بردههای امروز
🔹دانشگاه تهران که بودم یه دوستی داشتم که رتبه کنکورش تکرقمی بود و برق دانشگاه شریف میخوند.
🔸برای فوقلیسانس به کانادا رفت و بعد از مدتی به باباش گفت میخوام ول کنم و برگردم تو دانشگاههای خودمون مدیریت بخونم.
🔹باباش این کار پسرش رو خیلی احمقانه دونست و بهش گفت:
تو توی معتبرترین دانشگاه دنیا داری درس میخونی، اونم در بهترین و بالاترین رشته! دو روز دیگه که برگردی ایران میشی استاد دانشکده مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف، با کلی درآمد و عزت و احترام؛ چطوری همچین تصمیمی گرفتی؟
🔸پسر گفت:
بابا یه روز که اینجا از تنهایی دلم گرفته بود، به فکر فرورفتم و در احوالات همکلاسیهام دقت کردم که ظاهرا جزء نوابغ درجه یک دنیا بودن، دیدم همهشون یا افغانی هستند یا ایرانی یا پاکستانی یا هندی و ... و به طور کلی همهشون مال این کشورای استعمارزده هستن.
🔹از خودم پرسیدم مگه اینجا بهترین دانشگاه و این رشته، بهترین رشته نیست، پس نوابغ انگلیسی و اسرائیلی و آمریکایی کجان؟ بالأخره همهشون که خنگ نیستن و اونام چهار تا نابغه دارن.
🔸رفتم تحقیق کردم و فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. دیدم اونا نوابغشون رو میفرستن تو رشتههایی که به شاهرگ حیاتی بشریت مربوط میشه. این کارو میکنن تا بتونن بشریت رو چپاول کنن.
🔹نابغههاشونو میفرستن تو رشتههایی که برای امورات سختافزاری و نرمافزاری بشری مثل منابع انسانی، نفتی، کشاورزی، معادن، نوابغ، ادارات، شهرداریها، وزارتخونهها، نظام آموزشی، نیروهای نظامی و انتظامی و...، حکم ویندوز رو داره تا بتونن همه اینها رو به بهترین وجه با همدیگه هماهنگ کنن.
🔸نابغههای اونا در رشتههای علوم انسانی مثل فلسفه، حقوق، مدیریت، جامعهشناسی یا کشاورزی، اقتصاد و امثال اینا درس میخونن.
🔹اونجا بود که فهمیدم اونا به من به چشم یه کارگر فریبخورده نگاه میکنن نه یه دانشمند فرهیخته.
🔸همون طور که ما اگه لوله آب خونهمون بترکه، زنگ میزنیم لولهکش بیاد و طبق نظر ما اتصالات لوله رو تعمیر کنه، اونا هم میخوان ماهواره و موشک پرتاب کنن، زنگ میزنن کارگر از ایران یا چند تا کشور عقبمونده بیاد و برای اونا و زیرنظر و تحت مدیریت اونا موشک هوا کنه. با این تفاوت که این کارگر بر خلاف لولهکش، باید حتما نابغه باشه.
🔹و همون جور که ما نجّار و کارگرها رو تحویل میگیریم و دمشو میبینیم تا کارمون رو درست و خوب انجام بده، اونا هم کارگرای نابغهشون رو تحویل میگیرن تا کارشون پیش بره و بتونن به هدفشون برسن.
🔸فهمیدم که تو کشور اونا، ارزش واقعی رشتههای مهندسی و پزشکی، در حد بنا و معمار ساختمون و نجّاره، البته یه ذره بیشتر.
🔹ولی تو کشورای استعمارزده ارزش علوم رو جابهجا کردن؛ رشتههایی که ارزششون برابر ارزش انسانه و اصل موضوعشون سعادت انسان و جامعه است، تو کشور ما خوار و ذلیل شده، ولی رشتههای مهندسی و تجربی به کاخ آرزوها تبدیل شده.
🔸یه زمانی یکی از رؤسای جمهور کشور ما در جمع دانشجویان ایرانی مقیم اروپا سخنرانی میکرد و اونجا با افتخار گفت:
ما افتخار میکنیم که ۴۰ درصد دانشمندان ناسا و بزرگترین استادان دانشگاه اروپا، ایرانی هستند؛ ما افتخار میکنیم معتبرترین پزشکان اروپا، متخصصان ایرانیاند و...
🔹من تو دلم بهش گفتم:
آقای رئیس! تو فکر کردی اون ۶۰ درصد که ایرانی نیستن، آمریکایی هستن؟!
🔸اون ۶۰ درصد هم مال چهار تا کشور بدبخت استعمارزده هستن که مسئولینشون مثل تو نفهمیدن چه کلاهی سرشون رفته؛ اون ۶۰ درصد هم مال افغانستان و مالزی و پاکستان و سوریه و عراق و چین و هند و لبنان و ژاپن و... هستن.
🔹نابغه تراز اول آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی و اسرائیلی هرگز وقتش رو تو این رشتهها تلف نمیکنه.
🔸سیستم مدیریتیشون به گونهای طراحی شده که نابغه اونا به رشتهای بره که شاهرگ حیات بشریته، به رشتهای بره که بتونه نابغه ما رو مثل یه برده به کار بگیره.
🔹یه زمانی اروپا و آمریکا برای ساخته شدن، نیاز به بردههایی داشت که کارهای بدنی خیلی سخت رو انجام بدن. با کشتی حمله کردن به آفریقا و کشتن و غارت کردن؛ زنها و مردهای سیاهپوست، از بچه هفت هشت ساله تا پیرمرد هفتاد ساله رو بار کشتی کردن و آوردن به اروپا و آمریکا تا براشون بردگی کنن.
🔸امروز هم اروپا و آمریکا برای ساخته شدن نیاز به برده داره، منتهی نه اون برده سیاهپوست دیروزی که کارهای بدنی طاقتفرسا انجام میداد بلکه برده امروزی باید نابغه باشه تا بتونه موشک و ماهواره و رادار و تجهیزات پزشکی عجیب و غریب بسازه.
🔹برده دیروز رو به زور با کشتی بار میزدن و میبردن اما برده امروز رو با برنامهای به نام المپیاد ریاضی و زیست و شیمی و نجوم شناسایی میکنن و میبرن.
🔆#پندانه
✍ حساب به دينار، بخشش به خروار
🔹روزی فقيری به در خانه مردی ثروتمند میرود تا پولی را به عنوان صدقه از او بخواهد.
🔸هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد صاحبخانه با افراد خانواده خود بحث و درگيری دارد که چرا فلان چيز کمارزش را دور ريختيد و مال من را اينطور هدر داديد؟!
🔹مرد فقير که اين را میشنود قصد رفتن میکند و با خود میگويد:
وقتی صاحبخانه بر سر مال خود با اعضای خانوادهاش اينطور دعوا میکند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيری ببخشد؟!
🔸از قضا در همان زمان در خانه باز میشود و مرد ثروتمند از خانه بيرون میزند و فقير را جلوی خانه میبيند.
🔹از او میپرسد:
اينجا چه میکنی؟
🔸مرد فقير هم میگويد:
کمک میخواستم اما ديگر نمیخواهم؛ و شرح ماجرا میکند.
🔹مرد غنی با شنيدن حرفهای او لبخندی میزند، دست در جيب میکند، مقداری پول به او میبخشد و میگويد:
حساب به دينار، بخشش به خروار.
🔸از آن زمان اين ضربالمثل را در مورد افرادی به کار میبرند که حواسشان به حساب و کتابشان هست اما در زمان مناسب هم بیحساب و کتاب مال خود را میبخشند.