نقل است دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی در 👇
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
کوپن قند و شکر در سال ۱۳۲۱
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی در 👇
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
اینم یک قاب دیگه از دوخت و دوز مادرامون...
💯خاطرات هر ایرانی زنده میشه در👇
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«کارل یونگ» فیلسوف و روانشناس برجسته جملهای داره که قوت قلب همه ی آدمهای بالای چهل سال است👌
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
یادش بخیر
لذتے ڪه توے خوابیدن با لباس مدرسه توے رختخواب
بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ وجود داشت توے هیچ چیزے دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت
یادش بخیر؛ در به در دنبال یڪے میگشتیم ڪتابامونو جلد ڪنه !
همیشه تو مدرسه عادت داشتم همڪلاسے هامو بشمرم تا ببینم ڪدوم پاراگراف براے خوندن به من مے فته
یادش بخیر یڪے از استرس هاے زمان مدرسه این بود ڪه زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتے ؟!!
افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه از انتصاب به عنوان مدیر ڪل شرڪت مایڪروسافت هم بالاتر بود
من مدرسه ڪه میرفتم همیشه سر ڪلاس به این فک میڪردم ڪه اگه پنڪه سقفے بیفته ڪله ڪیا قطع میشه
وقتے سر ڪلاس حوصله درس رو نداشتیم
الڪے مداد رو بهانه میڪردیم بلند میشدیم میرفتیم
گوشه ڪلاس دم سطل آشغال بتراشیم
تو مدرسه آرزومون این بود ڪه وقتے از دوستمون مے پرسیم درستون ڪجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن
یادتون میاد
اوج احتراممون به یه درس این بود ڪه دفتر صد برگ واسش انتخاب مے ڪردیم !!!!!!!!!!
يادش به خير...
چه زود بزرگ شدیم و آرزوها و خاطرات زیباے ڪودڪیمون رو فراموش ڪردیم . تقدیم به همه دوستان
یادش بخیر، ﺑﭽﻪ ڪه ﺑﻮﺩﯾﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﺩرو میگرفتیم تا ﮔﻢ ﻧﺸﯿﻢ
یادتون نیست
عڪس برگردون میخریدیم و با آب دهن میچسبوندیم تو دفترمون
یا عڪس آدامس خرسے رو با آب دهن میچسبوندیم ساق دستمون
ڪلے هم ڪیف میڪردیم
یادت میاد؟؟؟؟
وقتے ڪوچیک بودیم
تلویزیون
با شام سبڪ
با پنڪه شماره 5
مشقاتو مینوشتے خط خط از بالا به پایین////////
اون وقتا زندگے شیرین بود و طعم دیگه اے داشت
یادت میاد؟؟؟
وقتے ک صداے هواپیما رو میشندیم
مے پریدیم تو حیات براش دست تڪون میدادیم
مے نشستیم به انتظارڪلاس چهارم تا با خودڪار بنویسیم
یادت میاد؟؟؟
وقتے مامان مے پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو6 و ڪوچڪه رو4
یادت میاد؟؟؟
وقتے نقاشے میڪردے خورشیدو رو زاویه برگه میڪشیدی
یادت میاد؟؟؟
فڪرمیڪردے قلب انسان این شڪلیه♡
یادت میاد؟؟؟
در یخچالو ڪم ڪم میبستے تا ببینے لامپش چه جور خاموش میشه
یادت میاد؟؟؟
اگه ڪسے بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی
و دهنتو با دستت پاک میڪردی
ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺴے رﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ
قديما شبا بالا پشت بوم ميخوابيديم و ستاره ها رو مے شمرديم و دلمون به وسعت يه آسمون بود ...
اين روزها چشم ميندازيم به سقف محقر اتاقمون و گرفتارے هامونو مے شمريم ...
قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنياے رنگے ...
اين روزا تلويزيوناے رنگے و سه بعدے و يه دنياے خاكسترے ...
قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت مے پريديم و زنگ همسايه رو هر ساعتے از شبانه روز مے زديم و كلے باهاش مے خنديديم ...
اين روز ها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليك كنيم ...
قديما از هر فرصتے استفاده مے كرديم كه با دوستا و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضورے ...
اين روزها با "بهترین دستگاه هاے رسانه ای" هم ، ارتباط با هم نداريم ...
قديما تو يه محله جديد هم كه مے رفتيم با دقت و اشتياق به همه جا نگاه مے كرديم ...
اين روزها دنيا را از پشت دوربيناے عكاسے و فيلمبردارے مے بينيم ...
قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه خونه پدر بزرگه با فک و فامیل...
این روزا پر از تعطیلے، ولے ڪو پدربزرگه؟
ڪو اون فامیل؟
ڪو اون خونه؟
قديما توے قديما موند..
💯خاطرات هر ایرانی زنده میشه در👇
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
زندگی نه به عقب برمیگرده
نه با فوتوشاپ درست میشه
زندگی همین روند تکراریشو ادامه میده
تا جایی که خودت قشنگش کنی
#صبح_بخیر♥️
💯اجتماع دهه پنجاهیا،شصتیا و هفتادی های ایتا/کلیک کن
سطح دغدغه هامون چی بوده...
اونوقت الان چیه؟ =)))))
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
چیشد که از لذت خونه های حیاط دار محروم و گرفتار خونه های آپارتمانی شدیم؟؟؟؟
بوی نم کاهگل،
سادگی و صفا
یادِ خونه مادربزرگ...🌿
#نوستالژی
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
موتور ساعت عمارت شهرداری تبریزکه هر۲۴ ساعت یکبار کوک میشود. تنها دو عدد از این موتور در جهان موجود می باشد یکی برج مشهور ساعت لندن و دومی برج ساعت تبریز !
💯 کانال دنیای قدیم ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
از دفتر خاطرات آقا تختی
دم غروب بود و بارون میبارید، هوا کم کم داشت رو بتاریکی میرفت و داشتم از زورخونه بر میگشتم که یکهو چشمم افتاد به سبزی فروشی که بیشتر سبزی هاشو نفروخته بود و ناراحت بود ، رفتم طرفش یقه پالتو مو صاف کردم و سلام کردم و بهش دست دادم و کنارش ایستادم ، کمی بعد مردم به هوای دیدن من و امضا گرفتن از من می اومدن و به بهانه سبزی خریدن کنار من ایستادن ، ظرف یکساعت سبزی فروش تمام سبزی هایش رو فروخت و خوشحال بخانه رفت و من هم راضی ، خدیا شکرت که امشب پدری شرمنده خانواده اش نشد.
💯 کانال دنیای قدیم ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
عکس یادگاری پشت صحنه مجموعه علی کوچولو
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
#حکایت_قدیمی
پادشاهی وزیری داشت كه هر اتفاقی می افتاد ،می گفت: خیر است!!
روزی دست پادشاه درسنگلاخ ها گیركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند،وزیر در صحنه حاضر بود و گفت:خیر است! پادشاه از درد به خود می پیچید،از رفتار وزیر عصبی شد،او را به زندان انداخت،یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود،در دام قبیله ای گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود،هر سال یک نفر را كه دینش با آن ها مختلف بود،سر می بریدند و لازمه اعدام آن شخص این بودكه بدنش سالم باشد . وقتی دیدند اسیر،یكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند.
آنجا بود كه پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود:خیر است!
پادشاه دستور آزادی وزیر را داد . وقتی وزیر آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنید،گفت:خیر است! پادشاه گفت:دیگر چرا؟؟؟ وزیر گفت: از این جهت خیراست كه اگر مرا به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم،مرا به جای تو اعدام می كردند...
در طریقت هر چه پیش سالك آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل كسی گمراه نیست...
💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f