زنان کازرونی در سال ۱۳۵۰
شما ترکیب رنگو ببین....
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
بزرگ شدیم و فهمیدیم که شربت دوا، آب میوه نبود.
بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست
بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته
بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست
و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت.
بزرگ تر که شدیم، فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم؛ بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند! شاید هم رفته باشند.
خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود.
خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود،
غضبش عشق بود
و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم
زیباتر از لبخند پدر،
استواری قامت اوست.
سرشان سلامت ❤️
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا/کلیککن
اولین چرخ خیاطی در ایران توسط مظفرالدین شاه قاجار از سفر فرنگ آورده شد. تهرانی ها بر این باور بودند که این وسیله ساخت فرنگستان است و دوختن لباس با آن جایز نیست و پارچه نجس میشود!
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
#حکایت_قدیمی
شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.
استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟» شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»
استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»
شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟»
شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!»
شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!»
استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد.
💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید/کلیک کن
دنیاے قــــدیم...💯
🔻آخرین وضعیت عمو قناد در بیمارستان سپهر قناد، فرزند مجید قناد: ۴۰ روز قبل پدرم تصادفی کرد که در آن
🔻آخرین وضعیت سلامتی مجید قناد
دختر مجیدقناد:
🔹حال پدر بهتر است ولی همچنان در حال استراحت هستند تا مراحل درمانشان کامل شود.
🔹مشکل سر ایشان تا حدودی رفع شده و خیلی بهتر هستند اما هر هفته باید چکاپ شوند.
🔹اکنون پدر به آرامی میتواند صحبت کند و راه برود.
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا/کلیککن
یکیشو بردار 🥺
#نوستالژی
💯ما اینجاخاطراتتونرو زندهمیکنیم/کلیککن😉
دلم میخواد برگردم به اون روزایی که ۲۰۰ تومن میبردم مدرسه ۱۰۰ تومنشو میاوردم خونه مینداختم تو قلکم.
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا/کلیککن
از همان وقتی که دیوار کاهگلی رفت
و آجر و سنگ آمد
از همان وقتی که ایوان شد بالکن
خانه شد لانه
دل شد گل
و کم کم انسان شد صرفاً موجودی
برای رفع نیاز های خود......
اما تو تغییر نکن!
تو باش و نشان بده آدمیت
هنوز نفس میکشد
هنوز میشــــود رو کســـی حســـاب
باز کرد آن هم از نوع مــادام العــمر...
هنوز هســتند کســـانی که میشــود به سرشـــان قســـم راسـت خورد...
هنوز هست کسی که دل بهانه ی خوب بودنش را بگیرد !
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا/کلیککن
#حکایت_قدیمی
کار هر اندازه سخت باشد، حسابوکتاب آن آسانتر است
وکیل سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند.
دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهرسازی میکردند که شنیدند سلطان جواهرساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبتنام نمودند.
برادر بزرگتر که پختهتر بود به اسم هیزمشکن ثبتنام کرد و برادر کوچک به نام جواهرساز شغل خود در دربار ثبت نمود.
برادر کوچکتر بر بزرگتر خرده گرفت که چرا وقتی تو را هنری نفیس است در شغلی ثبتنام کردی که سنگین است و برای بیهنران است؟
برادر بزرگتر گفت:
صبر کن تا علت را بدانی!
هیزمشکن هر روز صبح تا شب به جنگل میرفت و برای دربار و مطبخ آن هیزم جمع میکرد ولی برادر کوچک در حجرۀ خود در دربار سلطان از بیکاری مشغول استراحت و خوشگذرانی بود.
یک سال به این منوال گذشت. روزی سلطان را نگین انگشترش افتاد. آن را به وکیل داد تا به جواهرساز قصر برای جاانداختن و محکمکردن نگین بدهد.
برادر جواهرساز بعد از یک سال کاری یافت آن هم برای یک ساعت! ولی در همین یک ساعت بود که یک ضربه نسبتا سنگین چکش به دیوارۀ انگشتر باعث شکستهشدن نگین پادشاهی شد و همان بود که سر برادر زیر تیغ شمشیر جلاد دربار برد.
هرچه تلاش کردند واسطه شوند شاه وساطت کسی را نپذیرفت.
قبل از مرگ برادر هیزمشکن بر بالین برادر جواهرساز رفت و گفت:
حال دانستی که چرا من هیزمشکنی را انتخاب کردم؟! چون کار هر اندازه سنگین و سخت باشد، حسابوکتاب آن راحت و خطای آن سبک و بخشودنی است.
برعکس کاری که هر اندازه سبک و به مفتخوری نزدیکتر باشد خطای آن بزرگ و مجازات آن سنگین است.
بدان روزهایی که تو در دربار در حال استراحت بودی، روزهای استراحت تو قبل از مرگت بود و روزهایی که من هیزم میشکستم روزهای قبل از زندگی من بودند.
💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید/کلیک کن
هدایت شده از تبلیغات پر بازده💯
💖یک ماده غذایی خوشمزه و پر کاربرد که تو همه ی آشپزخونه کدبانوهای ایرانی هست..☘☘
💖بسیار پرکاربرد و تنوع بالا☘☘
💖💖حبوبات ایرانی و زودپز ☘☘
💖به شرط تست و مرجوعی☘
💖خرده و عمده☘
💖تنوع غذایی بالا با حبوبات زودپز ایرانی☘
💖وزن برحسب کیلوگرم☘
💖ارسال از قم ☘
💖مابقی محصولات کانال رو دید بزن☘
https://eitaa.com/joinchat/4099997971Ca4bb0edd57
✔️نوزده کاری که همیشه بعد از انجامشان پشیمان می شوید :
1. هر بار کاری را فقط به خاطر پول درآوردن و بدون علاقه شروع میکنید، پشیمان میشوید.
2. هربار از فرصتی استفاده نمیکنید، پشیمان میشوید.
3. هربار در عصبانیت به کسی ایمیل یا پیامک میزنید، پشیمان میشوید.
4. هربار که دل همسرتان را می شکنید پشیمان میشوید.
5. هربار که عجولانه به رئیستان میگویید میخواهید از کار بیرون بیایید، پشیمان میشوید.
6. هربار که یکی از علایقتان را کنار میگذارید، پشیمان میشوید.
7. هربار که با عزیزانتان وقت نمیگذرانید، پشیمان میشوید.
8. هربار که در کاری که به بنبست رسیده میمانید و تلاش نمیکنید پشیمان میشوید.
9. هربار که ترس بر تصمیماتتان اثر میگذارد، پشیمان میشوید.
10. هربار که احساساتتان را به عزیزانتان ابراز نمیکنید، پشیمان میشوید.
11. هربار که دوستانتان را از دست میدهید، پشیمان میشوید.
12. هربار که سر فرزندانتان داد میکشید، پشیمان میشوید.
13. هربار که از روی استرس پرخوری میکنید، پشیمان میشوید.
14. هربار که در حالت غیر طبیعی در شبکههای اجتماعی چیزی مینویسید، پشیمان میشوید.
15. هربار که در شبکههای اجتماعی گزافهگویی میکنید، پشیمان میشوید.
16. هربار که رازی را که کسی به شما اعتماد کرده و با شما در میان گذاشته را پیش فردی دیگر فاش میکنید، پشیمان میشوید.
17. هربار که تسلیم تاثیر دوستانتان میشوید، پشیمان میشوید.
18. هربار که کسی را دستکم میگیرید، پشیمان میشوید.
19. هربار که هنگام خوشحالی قول میدهید پشیمان میشوید.
💯مطالب ناب را در دنیای قدیم مشاهده کنید/کلیک کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره مرحوم رفسنجانی از انتخابات ریاست جمهوری😄
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از جملات پرارزش از انيشتين که به مبلغ 240,000 دلار فروخته شد، این بود:
اگر خواستن باشد، حتما راهی وجود دارد.
💯مطالب ناب را در دنیای قدیم مشاهده کنید/کلیک کن
يادش بخير... يه زمانى هم يه صفى بود به اسم صف تلفن! الان كه ارتباطات از راه دور راحتتر شده ولى دلها دور تر...
#نوستالژى
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا/کلیککن
#حکایت_قدیمی
کرامت امام رضا در حق دزد
تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام.
رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار.
"ابراهیم جیب بر کی بود؟!"
از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!
حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!"
رئیس کاروان با خودش گفت:
خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!
اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم."
رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده.
بالاخره پیداش کرد!
گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟
(ولی جریان خوابو بهش نگفت)
ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! "
رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم."
فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!"
ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم.
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد!
رئیس گفت:
"ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!"
ابراهیم خندید و گفت:
وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!
همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت:
"ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟"
چون "حضرت به من فرمودن،"
حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت:
یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟
از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید."
و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت...
مشهد...
روبروی ایوان طلا...
خیره به گنبد طلا...
اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي....
💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید/کلیک کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمو پورنگ ما دهه شصتیا....
#نوستالژی
💯ما اینجاخاطراتتونرو زندهمیکنیم/کلیککن😉
در حدود دهه ۵۰ به دلیل استقبال مردم از "شیر پاک" قیمتش از ۱۰ ریال به ۹ ریال کاهش یافت!
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیویی رنگی از نیویورک، دهه ۳۰ میلادی
صحبت از صد سال پیشه
واقعا عجیبه
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
ده یا بیست سال دیگه، نه توی خیابون قراره شماره بگیری، نه کسی توی اینستا مختو بزنه،
نه قراره از کافه رفتنت استوری بگیری یا با کسی برنامه کنی؛
۱۰ ۲۰ سال دیگه، وارد دوران میانسالی و پیری می شی.
اون موقع یه پسر خوشتیپ یا یه دختر جذاب نیستی!
اون موقع چیزی به جز اینکه تا چه اندازه برای خودت تلاش کردی،
چقدر به خودت رسیدی و چقدر پیشرفت کردی،
چقدر دوستای مثبت و عاقل یا یه پارتنر درست و خوب پیدا کردی... به چشمت نمی آد،
پس یکیو پیدا کن که تو دوران میانسالیت، بتونی کنارش لبخند بزنی و با آرامش یه قهوه ی گرم دو نفره بخورید.
یکی که بری تعطیلات کنارش خوشبگذرونی، یکی که مطمئن باشی توی هر شرایطی کنارت می مونه و امنه.
دنیا رو قرار نیست تا همیشه اینجوری بگذرونی.
پس اینم یه تلنگر تا بیشتر به فکر خودت باشی دوست من...
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا/کلیککن
در سال ۱۳۶۵ و در اوج جنگ، نرخ رشد جمعیت در ایران به 3.6 درصد رسید یعنی دو برابر میانگین جهانی در آن زمان!
در دهه ۶۰ بیش از ۲۰ میلیون نفر در ایران متولد شدند و میانگین تعداد فرزند در هر خانواده ۷ نفر بود!
بی دلیل نیست که خیلی از دهه شصتیها الان نه کار درستی دارند و نه خانه و زندگی درستی...
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا/کلیککن
قرعه کشی رادیو تلویزیون ملی ایران برای عروسی در عید فطر سال ۵۵
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
بعضی از عکسا فقط یه عکس نیست،
یاداور یه دنیا خاطرات فراموش شدس
#نوستالژی
💯ما اینجاخاطراتتونرو زندهمیکنیم/کلیککن😉
در سال ۱۲۷۲ قمری معادل با ۱۲۲۹ خورشیدی وبای بزرگی در تهران پدید ٱمد.
کنت دوگوبینو در خصوص شیوع این بیماری چنین نقل میکند:
"هر کس دوپا داشت و میتوانست فرار نماید،برای حفظ جان خود از پایتخت گریخت.مردم چنان میمردند که گویی برگ از درخت میریزد و با اینکه در طهران ٱماری برای شمار مردگان وجود ندارد، تصور میکنم که بیش از یک سوم سکنه شهر طهران در اثر وبا مردند"
"در شهرها و شمیران به جز خبر ناخوشی و وحشت خبری نیست...از صفحه(منطقه) کن تا سوهانک زیادتر از بیست سی هزار نعش ٱورده اند"
در سال ۱۲٨۷ قمری/۱۲۴۴خورشیدی، وبای دیگری در طهران شایع شد که عدد کشتار ٱن به روزی دویست تا چهارصد نفر در کوچه و بازار میرسید...
در سال ۱۳۱۰ قمری/۱۲۶۷ خورشیدی نیز وبای دیگری رخ میدهد که به گفته ی اعتمادالسلطنه بر پایه سخن پزشکان،در طهران و اطراف شهر عدد تلف شدگان ۲۳۰۰۰ هزار تن اورده شده است.، مردم از ترس شیوع،مرده ها و حتی نیمه جانها را به گورستان میسپردند...
💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
کریم باقری داشتیم وقتی دیوید بکهام مد نبود 😁
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا/کلیککن
توبه گرگ مرگ است !
كسی كه دست از عادتش بر ندارد .
آورده اند كه ...
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد .
در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد .
پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟!
اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟
گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی .
اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ !
من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم .
اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،بعد مرا قربانی كنی ! گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .
از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی .
گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.
💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید/کلیک کن
بعضی ضربالمثلای فارسی تاریخچه ترسناکی دارن
مثلا «همین آشه و همین کاسه» واقعا ترسناکه ماجراش
توی دوره شاه عباس صفوی، حاکم اراک آدم به شدت ظالم و مزخرفی بوده، تا حدی که دختر مردم رو به بهانه خراج میبرده به کاخ خودش به کنیزی و...
یه بار چندتا از رعایای اراک میرن اصفهان پیش شاه از والی اراک شکایت میکنن
شاه هم والی رو فرا میخونه به اصفهان بهش امر میکنه دیگه دست از ظلم برداره و اگه بشنوه دوباره این کارو کرده حسابشو میرسه
والی برمیگرده اراک و میفهمه کیا چغلیشو به شاه کردن
همه اون بدبختا رو با خانواده گردن میزنه
خبر به شاه عباس میرسه و شاه عباسم ولات همه ولایات و احضار میکنه
یه دیگ بزرگ آش بار میذارن و والی اراک (عراق اون موقع) رو میارن و زنده میندازن تو دیگ
وقتی حسابی میپزه و گوشت والی قاطی مواد میشه نفری یه کاسه ازون آش میده دست والیا
میگه این آشو بخورین برگردین ولایتتون و با مردم درست رفتار کنین
اگه از هر ولایتی خبر برسه که ظلم کردین از این به بعد همین آشه و همین کاسه
💯مطالب ناب را در دنیای قدیم مشاهده کنید/کلیک کن
#نوستالژی بچه های دهه ی پنجاه و شصت!
💯اجتماعدههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا/کلیککن