eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
111 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زنگ دانایی
📖خوبی های گل🌸 نسیم خنکی می وزید. درخت بزرگ حیاط🌴پر از جیک جیک گنجشک ها🐦 بود. ✨امام هادی علیه السلام و دوستش، ابوهاشم جعفری، روی ایوان نشسته بودند. کتابی 📖جلوی ابوهاشم باز بود. او از روی آن می خواند و از امام سؤال می کرد. خدمت کار ✨امام علیه السلام مقداری نان🍞 و ظرفی حلوا آورد و جلوی آنها گذاشت و رفت. در همین موقع، یکی از بچه های کوچک امام به ایوان آمد. توی دستش، یک شاخه گل سرخ 🌷بود. سلام کرد و گل را به امام عليه السلام داد😍 ✨امام هادی علیه السلام گل🌸را گرفت. با مهربانی☺️ دستی بر موهای فرزندش کشید. چند بار گل را بو کرد. بعد بوسید و روی چشمش گذاشت و صلوات فرستاد. ابوهاشم هم صلوات فرستاد و با خودش گفت: «مثل این که امام از گل، خیلی خوشش می آید. ای کاش برایش گل هدیه می آوردم!» ✨امام علیه السلام گل را به طرف ابوهاشم گرفت. ابوهاشم گل را گرفت و بو کرد سرورم! این گل چه بوی خوبی دارد!🤩 گل، آرامش بخش روح و دل است. با خود شادی می آورد...ای ابوهاشم! هر کس گل یا شاخه ای از ریحان را ببوسد او بو کند و روی چشمش بگذارد و به محمد صلی الله عليه و آله و خاندانش صلوات بفرستد، خداوند به او ثواب و پاداش زیادی می دهد و بدیها را از دلش پاک می کند.👌 ابوهاشم با تعجب😳 گفت: «چه حرف قشنگی! این را دیگر نمی دانستم. آن وقت گل را دوباره بو کرد. بعد بوسید، بر چشمش گذاشت و صلوات فرستاد.» 📿🙂 🤲بحق امام هادی علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج 🤲 🎈کودکیارمهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
سوهانی با طعم عید غدیر😋 📌 چند سال بود که بابا بزرگ👴 از بین ما رفته بود ،😔 بابا دوست داشت راه پدرش را ادامه بدهد می رفت ولایت خودشان به اهل محل رسیدگی میکردند، گوسفند🐑 می کشتند و به داد خانواده های ضعیف می‌رسیدند.😊 از وقتی عید غدیر توی درس ها📕 افتاده بود ما فقط روز عید می رفتیم...سوهان روز عید را بابا مخصوص می زد با روغن حیوانی اعلا و مغز پسته درجه یک😍 همه فامیل می‌گفتند عید غدیر برای ما مزه شیرین سوهان را دارد، همه از طعم سوهان بابا تعریف میکردند😄 بابا می گفت: باید سفره روز جشن اقا حسابی باشد، مثل این است که یک میلیون نفر از شهدا، و پیامبران را غذا دادی😇 من با خودم فکر کردم، میلیون نفر⁉️ عید غدیر خیلی مهم است، از همه جشن ها مهم تر باید با شکوه برگزار شود😌 به همین دلیل حرفی نداشتم تا زحمت یک هفته را به جان بخرم تا بابا با حوصله به کارهایش برسد🙂 یک جورایی من هم در جشن غدیر سهیم میشدم من هم دلم میخواست مثل بابا باشم و بعدها سفره غدیر یادم نرود😊 👌بچه ها جون عید غدیر، بزرگترین عید ما شیعیان هستش😍 توی این روز همه ما باید دور هم جمع بشیم،جشن بگیریم👏 و با امام زمانمون که الان وارث غدیر هستن تجدید عهد کنیم✋ و بگیم آقا جون ما شما رو خیلییی دوست داریم❤️ و همیشه یار و سربازتون میمونیم☺️
هدایت شده از زنگ دانایی
یک جایی به نام‌ غدیر روزی پیامبر ما❤️ یه جا به نام غدیر گفت به همه آدما هر کسی من بوده ام بزرگ و رهبر او☺️ از این به بعد علی هست امام و سرور او😌 از اون به بعد علی شد امام ما مومن ها عید می گیریم اون روزو تا باشد دنیا دنیا😍 علی امام ما هست اینو همه میدونیم😄 ما علی رو دوست داریم شیعه اون می مونیم✋ بحق علی بن ابی طالب علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲
هدایت شده از زنگ دانایی
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔 وقتی اسب قهوه ای 🐎من راه می رود، سُم هایش تِریک تِریک، صدای قشنگی می دهند. وقتی سوارش میشوم، احساس خوبی دارم؛ مثل این است که دارم پرواز🕊 می کنم. آدم های دور و برم زُل زده اند به من👀. هر وقت که از سفر برمی گردم، همین طور است. از بازار که می گذرم، دکان دارها دست از کار می کشند و زل میزنند به من. انگار چشم شان👁به یک سردار یا وزیر یا عالم افتاده، که این طوری دست از کار می کشند! اسبم 🐴شیهه می کشد و گردن دراز و پر از یالش را تکان می دهد. کمرم را صاف می کنم و از کنار آنها می گذرم تا به خانه می رسم. با صدای اسبم، نوکرها از خانه بیرون می آیند. یکی اسبم را می گیرد. یکی هم کمک می کند تا من از پشت آن پایین بیایم. آن دو با احترام زیاد مرا به خانه می برند. مادرم با خوشحالی جلو می آید. او😌خمیده خمیده راه می رود؛ چون سن زیادی دارد. او برای من هم مادر است و هم پدر؛ چون پدر ندارم. پدرم آن زمانی که کودک بودم، به دست ماموران حکومت زندانی شد. به ما گفتند: در زندان بیمار شده و مرده است. اما بعدها معلوم شد آنها پدرم را شهید کرده اند😔چون او شیعه ی امام على علیه السلام بود! همسرم که دارد پیاز تکه می کند، به من می گوید: «سلام صالح!✋ خوش آمدی، امشب مهمان داریم. قرار است پدر و مادرم بیایند. یک وقت جایی نروی!» میخندم:☺️«نه، من همین جا در خانه هستم!» در می زنند. یکی از نوکرها از توی اتاقش بیرون می آید و پشت در می رود. بعد پیش من می آید و با احترام می گوید:... ...👇
هدایت شده از زنگ دانایی
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔 با احترام می گوید: «ارباب! یک مرد فقیر است. پول💰می خواهد!» با بی حوصلگی می گویم: «یک تکه نان🍞 و چندتا خرما به او بده!» نوکرم برای فقیر، یک تکه نان و چندتا خرما می برد؛ اما فوری برمی گردد و به من می گوید: «نگرفت!» نه! چرا؟🤔 می گوید: «به اربابت صالح بغدادی بگو پول💰 می خواهم!» با ناراحتی پشت در🚪 می روم. وقتی مرد فقیر را می بینم، می فهمم آشناست. او دست های پینه بسته اش را نشانم می دهد و با ناراحتی می گوید:😓 «من فقیر نیستم، من چاه کنم. یادت هست روزی آمدم خانه ی شما و برای تان چاه کندم؟»خب یادم آمد، منظورت چیست؟ حالا مدتی است که هم دست هایم درد می کند، هم کمرم😣 دیگر نمی توانم چاه کنی کنم؛ برای همین، مجبورم از آدم های باشخصیت و محترم کمک بگیرم! حرصم می گیرد. می خواهم سرش داد بزنم😠 اما خودم را نگه می دارم. او ادامه می دهد: «من شيعه ی آل على عليهم السلام هستم. نمازم را مثل شما می خوانم📿چند بار هم نزدیک بوده به خاطر این کار، گرفتار دشمن شوم!» دست در جیبم می کنم. سه، چهارتا سکه ی معمولی دارم💰آنها را کف دستش🙌 می گذارم. او آه😑 می کشد و آن سکه ها را به من برمی گرداند. بعد می رود. در را محکم می بندم و سر نوکرم داد میزنم: «دیگر به این بی سروپاها جواب نده...بگذار بروند! معلوم نیست شیعه اند یا نه! اصلا آدم اگر کار کند که فقیر نمی شود.» من و دوستانم می خواهیم برویم دیدن✨، در راه یک نفر برای مان ماجرایی را تعریف می کند: «دایی ام رفته بود دیدن ✨امام موسی بن جعفر عليه السلام. امام از او پرسید: "آیا به نیازمندان شهرتان کمک می کنید؟"🤔 او گفت: معلوم است که کمک می کنیم. امام گفت: "مثلا اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانه اش ببینید نیست، برایش پول می گذارید که وقتی برگشت، مشکلش را با آن برطرف کند؟" دایی ام جواب داد: نه، تا به حال این کار را نکرده ایم! امام عليه السلام ناراحت شد😞 و گفت: "پس هنوز شما آن گونه نشده اید که ما می خواستیم!"» حالا من با شنیدن این خاطره، خجالت می کشم😓 پیش امام کاظم علیه السلام بروم؛ چون همین تازگیها، چاه کن فقیر را با ناراحتی از خانه ام دور کردم! 🤲بحق امام موسی کاظم علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲 🍄کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
📖شعری زیبا در مورد انتظار امام زمان(عج الله فرجه) 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌺این که می‌رسی یک روز 💫مژده ها فراوانند 🌺در زمان سختی ها 💫شیعیان تورا خوانند 🌺مثل دیگران من نیز 💫منتظر ترین هستم 🌺می‌رسد امام از راه 💫من بر این یقین هستم (عجل الله فرجه) 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
هدایت شده از زنگ دانایی
19.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😉به نظر شما بچه ها به بی بی شطیطه چی گفتن 😊 🌺 بسیار زیبای خورشید 👇👇👇👇 ❇️داستان بی بی 👈قسمت دوم 🔷🔸💠🔸
هدایت شده از زنگ دانایی
📣 ویژه 💐 🌹 سلامِ من به بچه های شیعه🌼 که دنبالِ حقیقتن همیشه می خوام بِگم یه قِصّه من بَراتون💐 عوضْ بِشه یِکم حال و هواتون یه قِصّه از یه روزِ خیلی مهم🌷 نَگی یه وقت نگفتی این و بِهم یه شهری بود به اسمِ شهرِ نَجْران🌸 مسیحی بودن همه ، نَه مسلمان یه روز پیامبرِ خدا مُحَمَّد🍃 یه نامه داد بَراشون از محبت دعوت بِشَن به دینِ خوبِ اسلام🌺 به دینِ مهر و دینِ عشق و اِکرام ولی قبول نکردن و با اصرار🌻 اسلام و دینِ ما رو کردن انکار خدا بِگفت به حضرتِ محمد🍀 مُباهِلِه بِکُن با اون جماعت یعنی که مردمانِ شهرِ نجران🌷 بیان و با پیامبر و عزیزان دُعا کُنن خدا عذاب کُنه اون🌹 کسی رو که نبوده حق باهاشون روزِ مُباهِلِه رسید و نجران🌼 دیدن پیامبر اومده چه خندان دستِ امام حسن رو تویِ دستاش🌴 امام حسین رو هم آورده همراش حضرتِ زهرا و علی رو هم با🎋 خودش آورده بود به همراه مسیحی ها وقتی دیدن که احمد🌷 رسیدْ با خانواده اش به مقصد ترسیدن و گفتن با هم که حتما🌹 حق با پیامبرِ خداست و قطعا باید به هر چه او بِگُفت کُنیم گوش این روز رو هرگز نکنیم فراموش💐 🌷 🌹
هدایت شده از زنگ دانایی
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آشنایی با روز 🌤 🌷با صدای دانش آموزی
هدایت شده از زنگ دانایی
2 قطره کوچولو.mp3
9.43M
💠 قصه‌ قطره کوچولو ✍️ نویسنده: مصطفی قاسمی 🎤 با اجرای: ناهید هاشم ‌نژاد،سما سهرابی و مهران زارع 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با حکمت آفرینش مخلوقات خداوند. 🔷🔸💠🔸🔷 👆👆👆👆👆👆
هدایت شده از زنگ دانایی
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قسمت اول: کاردستی غولی نیکان🦑 👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند...آنها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است. نیکو و نیکان در مسابقه ای که مامان گذاشته شرکت کرده اند...قرار است هر کس برنده شد یک جایزه بزرگ بگیرد اما نیکان... 🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی 🔸کودکیار مهدوی
📌قسمت اول زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامه‌های اون‌ها پاسخ بده. به خاطر همین، نماینده‌ای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد. مسلم‌بن‌عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد. اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝 توی شهر کوفه آدم‌هایی زندگی می‌کردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 می‌گه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن🤝 چون می‌دونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇 پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝 این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اون‌ها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. این‌طور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊 وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلم‌بن‌عقیل!😌 مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚 امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئن‌ترین فرد خانواده‌ام رو، به سوی شما می‌فرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر می‌خواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین🤝 نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد. خلاصه…چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید. تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونه‌ی یکی از آدم‌های مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊 مردم به اون خونه می‌اومدن تا مسلم رو ببینن و نامه‌ی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو می‌خوند و می‌گفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار می‌کنه. مردم هم گوش می‌دادن و خیلی‌هاشون با مسلم دست می‌دادن 🤝و می‌گفتن ما می‌خوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه. هر روز تعداد بیعت‌کنندگان بیشتر و بیشتر می‌شد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇 مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامه‌ای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊