eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
112 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زنگ دانایی
📖شعری زیبا در مورد انتظار امام زمان(عج الله فرجه) 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌺این که می‌رسی یک روز 💫مژده ها فراوانند 🌺در زمان سختی ها 💫شیعیان تورا خوانند 🌺مثل دیگران من نیز 💫منتظر ترین هستم 🌺می‌رسد امام از راه 💫من بر این یقین هستم (عجل الله فرجه) 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
هدایت شده از زنگ دانایی
19.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😉به نظر شما بچه ها به بی بی شطیطه چی گفتن 😊 🌺 بسیار زیبای خورشید 👇👇👇👇 ❇️داستان بی بی 👈قسمت دوم 🔷🔸💠🔸
هدایت شده از زنگ دانایی
📣 ویژه 💐 🌹 سلامِ من به بچه های شیعه🌼 که دنبالِ حقیقتن همیشه می خوام بِگم یه قِصّه من بَراتون💐 عوضْ بِشه یِکم حال و هواتون یه قِصّه از یه روزِ خیلی مهم🌷 نَگی یه وقت نگفتی این و بِهم یه شهری بود به اسمِ شهرِ نَجْران🌸 مسیحی بودن همه ، نَه مسلمان یه روز پیامبرِ خدا مُحَمَّد🍃 یه نامه داد بَراشون از محبت دعوت بِشَن به دینِ خوبِ اسلام🌺 به دینِ مهر و دینِ عشق و اِکرام ولی قبول نکردن و با اصرار🌻 اسلام و دینِ ما رو کردن انکار خدا بِگفت به حضرتِ محمد🍀 مُباهِلِه بِکُن با اون جماعت یعنی که مردمانِ شهرِ نجران🌷 بیان و با پیامبر و عزیزان دُعا کُنن خدا عذاب کُنه اون🌹 کسی رو که نبوده حق باهاشون روزِ مُباهِلِه رسید و نجران🌼 دیدن پیامبر اومده چه خندان دستِ امام حسن رو تویِ دستاش🌴 امام حسین رو هم آورده همراش حضرتِ زهرا و علی رو هم با🎋 خودش آورده بود به همراه مسیحی ها وقتی دیدن که احمد🌷 رسیدْ با خانواده اش به مقصد ترسیدن و گفتن با هم که حتما🌹 حق با پیامبرِ خداست و قطعا باید به هر چه او بِگُفت کُنیم گوش این روز رو هرگز نکنیم فراموش💐 🌷 🌹
هدایت شده از زنگ دانایی
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آشنایی با روز 🌤 🌷با صدای دانش آموزی
هدایت شده از زنگ دانایی
2 قطره کوچولو.mp3
9.43M
💠 قصه‌ قطره کوچولو ✍️ نویسنده: مصطفی قاسمی 🎤 با اجرای: ناهید هاشم ‌نژاد،سما سهرابی و مهران زارع 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با حکمت آفرینش مخلوقات خداوند. 🔷🔸💠🔸🔷 👆👆👆👆👆👆
هدایت شده از زنگ دانایی
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قسمت اول: کاردستی غولی نیکان🦑 👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند...آنها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است. نیکو و نیکان در مسابقه ای که مامان گذاشته شرکت کرده اند...قرار است هر کس برنده شد یک جایزه بزرگ بگیرد اما نیکان... 🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی 🔸کودکیار مهدوی
📌قسمت اول زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامه‌های اون‌ها پاسخ بده. به خاطر همین، نماینده‌ای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد. مسلم‌بن‌عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد. اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝 توی شهر کوفه آدم‌هایی زندگی می‌کردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 می‌گه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن🤝 چون می‌دونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇 پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝 این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اون‌ها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. این‌طور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊 وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلم‌بن‌عقیل!😌 مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚 امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئن‌ترین فرد خانواده‌ام رو، به سوی شما می‌فرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر می‌خواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین🤝 نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد. خلاصه…چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید. تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونه‌ی یکی از آدم‌های مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊 مردم به اون خونه می‌اومدن تا مسلم رو ببینن و نامه‌ی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو می‌خوند و می‌گفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار می‌کنه. مردم هم گوش می‌دادن و خیلی‌هاشون با مسلم دست می‌دادن 🤝و می‌گفتن ما می‌خوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه. هر روز تعداد بیعت‌کنندگان بیشتر و بیشتر می‌شد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇 مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامه‌ای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊
▪️شعر کودکانه زبان حال حضرت رقیه اتل متل خرابه! اینجا یه بچه خوابه! هم بدنش کبوده!😔 هم جگرش کبابه...! اتل متل اسیری! سیلی و سربه زیری! کی تا حالا شنیده؟! سه سالگی و پیری...؟!😳 اتل متل سه ساله! این همه آه و ناله!😫 این دختر از ضعیفی! هنوز یه پا نهاله...! اتل متل بیابون! کویر و دشت و هامون!🥀 بس که پیاده رفتیم! تاول زده پاهامون...! اتل متل بهونه! بابا چه مهربونه!❤️ وقتی دلم می گیره! برام قرآن می خونه...!📖 اتل متل گل یاس! مهر و وفا و احساس!🌸 دلم گرفته امشب! به یاد عمو عباس...! اتل متل یتیمی! خدا، چقدر کریمی! دادی بهم تو غربت! یه عمه‌ی صمیمی...!☺️ اتل متل شب و تب! سینه ز غم لبالب! دلم می سوزه خیلی!😢 به حال عمه زینب...! اتل متل چه خوب شد! بالاخره غروب شد!🌕 قسمت عمه امروز! توهین و سنگ و چوب شد...! اتل متل سه روزه! عمه گرفته روزه! عمه چقدر غریبه؟!😞 خیلی دلم می سوزه...! اتل متل خبردار! تو چنگ دشمن انگار!👹 مثل یه شیر زخمی! عمه شده گرفتار...! اتل متل خدایا! تو این همه بلایا!🔥 عمه مظلومه ام! چیا کشید خدایا! چهل شبه می پرسم تو واقعاً کجایی؟ مادر به من نمی گه😐 خودت بگو بابایی مادر می گه همیشه تو رفته‌ ای در سفر اگر سفر رفته‌ ای ولی چرا بی خبر؟ خودت می گفتی به من عزیز من، دخترم☺️ تنها نمی رم سفر تو را با خود، می برم فکر می کنم نرفتی نهایی در این سفر گمون کنم پیش توست داداش علی اصغر💜 پدر دیشب دیدمت میون صد ستاره✨ با ذوالجناح اومدی تو کربلا دوباره گفتی با اسبت، منو🐎 پیش خودت می بری یه پیراهن، روسری برای من می خری روسری ام را بابا از رو سرم کشیدند نامحرمای شامی👿 موی سرم را دیدند حرفای دیگه‌ ای هست نمی گم امّا امشب🌙 چون نمی خوام بشنوه اونا رو عمّه زینب یه بار دیگه بابا به دیدن من بیا تاریکه این خرابه با شمع روشن بیا🕯 ☑️کودکیار مهدوی
📌قسمت اول زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامه‌های اون‌ها پاسخ بده. به خاطر همین، نماینده‌ای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد. مسلم‌بن‌عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد. اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝 توی شهر کوفه آدم‌هایی زندگی می‌کردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 می‌گه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن🤝 چون می‌دونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇 پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝 این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اون‌ها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. این‌طور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊 وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلم‌بن‌عقیل!😌 مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚 امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئن‌ترین فرد خانواده‌ام رو، به سوی شما می‌فرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر می‌خواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین🤝 نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد. خلاصه…چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید. تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونه‌ی یکی از آدم‌های مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊 مردم به اون خونه می‌اومدن تا مسلم رو ببینن و نامه‌ی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو می‌خوند و می‌گفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار می‌کنه. مردم هم گوش می‌دادن و خیلی‌هاشون با مسلم دست می‌دادن 🤝و می‌گفتن ما می‌خوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه. هر روز تعداد بیعت‌کنندگان بیشتر و بیشتر می‌شد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇 مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامه‌ای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊 ☑️کودکیار مهدوی
📌قسمت دوم همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت، ولی یزید حاکم کوفه 👑 حاضر نبود به جای خودش امام حسین بیاد و حاکم بشه😏 برای همین ابن‌زیاد رو فرستاد بره کوفه. ابن‌زیاد👿 از طرف یزید مأمور شد که بره کوفه و نذاره امام حسین پاش به کوفه برسه.😔 ابن‌زیاد و پدرش کسانی بودن که هرجا شورش می‌شد و مردم اعتراضی داشتن، ماموران رو می‌فرستادن تا معترضین رو ساکت‌شون کنه🤫 برای همین بود که خیلی‌ها حتی از اسمش هم می‌ترسیدن🤭 ابن‌زیاد به کوفه رسید و اولین کاری که می‌خواست بکنه این بود که مسلم رو پیدا کنه و سرش رو از بدنش جدا کنه.😨 مسلم که می‌دونست دیگه اون خونه امن نیست و همین الانه که ماموران ابن‌زیاد بیان سراغش😣 سریع از اون خونه بیرون رفت و توی خونه‌ی یه نفر دیگه از دوستانِ امام حسین علیه السلام پنهان شد. اسم اون دوستِ امام حسین "هانی" بود؛ پیرمرد مهربونی که عاشق پیامبر و خانواده‌ش بود.😍 ابن‌زیاد👿 هر چی دنبال مسلم گشت، پیداش نکرد، ولی دست رو دست نذاشت و مامورهاشو فرستاد توی شهر تا یکی‌یکی بزرگان شهر رو پیدا کنن و بهشون بگن اگر با مسلم بیعت کنن🤝 و بخوان با امام حسین علیه السلام دوست بشن و به یزید😈 اعتراض کنن، هم اونا رو می‌کشه، هم خانواده‌هاشونو!😦 با این تهدیدها، بزرگان کوفه حسابی ترسیدن و این طوری بود که مردم کوفه موندن وسط یه دوراهی. از یه طرف به مسلم قولِ بیعت داده بودن🤝 و از طرف دیگه از ابن‌زیاد 👿می‌ترسیدند.😦 ابن‌زیاد شروع کرد به تهدید و ترسوندن مردم. 😲به اون‌ها گفت یزید یه سپاه بزرگ فرستاده و به زودی می‌رسه به شهر شما و هرکدوم‌تون رو که طرفدار امام حسین💚 باشین رو می‌کشه.😬 ابن‌زیاد حتی هانی رو هم دستگیر کرد و برد.😦 مسلم وقتی دید اوضاع کوفه بهم ریخته و احتمال هم می‌داد که الان حتما امام حسین نامه✉️ را دیده و همراه زن و بچه و یارانش به سمت کوفه می‌آد😔 تصمیم گرفت همراه مردم کوفه، قیام کنه✊ و ابن‌زیاد👿 رو فراری بده. مسلم به مردم خبر داد که توی مسجد🕌 جمع بشن، تا از اون‌جا برن کاخ ابن‌زیاد 😈و از شهر بندازنش بیرون😊 چهار هزار نفر اومدن به سمت مسجد🕌 و اون‌جا جمع شدن. مسلم براشون حرف زد و گفت حالا که شما برای امام حسین نامه✉️ نوشتین که بیاد، بیاین کمک کنین از شر این ابن‌زیاد ملعون👿 راحت شیم تا وقتی امام می‌یاد، مشکلی نداشته باشه😊 مسلم، رو به قبله ایستاد و شروع کرد به نماز خوندن. اون چهار هزار نفر هم پشت سرش ایستادن که نماز بخون، اما… . ☑️کودکیار مهدوی
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 | قسمت اول 🔸همه مادربزرگ‌های دنیا توی جیب‌هاشون کنار نخودچی کشمش‌ یه عالمه داستان و قصه دارن که هر بار وقتی اون‌ها رو برامون تعریف می‌کنن می‌تونن ساعت‌ها به فکر فرو ببرنمون یا شگفت‌زده‌مون کنن. 🍃عزیز جونِ قصه ما، یه دونه از همین مادربزرگ‌هاست کسی که قراره هر شب از پَرِ شالش برامون قصه بگه. قصه‌های واقعی از ماجراها و روزهایی که نبودیم و آدمهایی که هیچ وقت از نزدیک ندیدیمشون. نویسنده: حامد عسکری ☑️کودکیار مهدوی