میگن حجاب
اما حجاب چی!؟
حجاب یا حجاب؟
حجاب با حجاب فرق داره
یکی واقعا باحجابِ، اما یکی دیگه با حجاب اما بدحجاب هم هست...
#حجاب
#حرف_فلسفی...
حریم عشق
میگن حجاب اما حجاب چی!؟ حجاب یا حجاب؟ حجاب با حجاب فرق داره یکی واقعا باحجابِ، اما یکی دیگه با حج
میدونین یعنی چی؟
یعنی اینکه
اون خانمی که باحجابه، درحالی که حجاب داره ناخن هم کاشته
لاک هم زده، موهاش هم زیر چادر معلومه!....
خب عزیز من
شما ماشاالله چادری هستی
باحجابی، چرا کاری میکنی که نباید بکنی!
این حجابیه که خداتویقرآن گفته!؟
خواهرم حجاب تو هرچی باشه
بازم الگوی دیگران قرار میگیره
پس چه بهتره که حجابــتـ را همجوره حفظ کنی و به آن بی احترامی نکنی!...
#حجاب_درقرآن
#حجاب
تو دعای جوشن کبیر یه قسمتی میگه "یا کریم الصَّفْح" معنیش میشه تورا جوری میبخشم که انگار نه انگار خطایی کردی.
اون بالای سری اینجوری میبخشه..!
اگر اونقدر شجاع بودی که شروع کردی، و اونقدر قوی هستی که داری ادامه میدی، پس حتما اونقدر لیاقت داری که به خواستهت یا حتی به بهتر از اون برسی .✨
هدایت شده از حریم عشق
- و اما می شنویم 🗣🥲
- https://abzarek.ir/service-p/msg/951149
امروز با خودت تکرار کن
که رویای من
تاریخ انقضا نداره📆
نفس عمیق بکش
ودوباره شروع کن
شک نکن که میتونی با تلاش خودت وکمک خدا
#انگیــزشـی😌🥜
Sᴏᴍᴇᴛɪᴍᴇs Gᴏᴅ ᴀʟʟᴏᴡ ʏᴏᴜʀ ʜᴇᴀʀᴛ ᴛᴏ ʙʀᴇᴀᴋ sᴏ ᴛʜᴀᴛ ʏᴏᴜʀ sᴏᴜʟ ᴄᴀɴ ʙᴇ sᴀᴠᴇᴅ﹗
گاهے اوقات خدا میذاره قلبت بشڪنه،
تا روحت را نجات پیدا ڪنه!🤍
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_یازدهم
به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد:
_خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.
که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: _چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:
_تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...
و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:
_اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:
_چَشم! خدمت میرسم!
و مادر تأکید کرد:
_پس برای نهار منتظرتیم پسرم!
که سر به زیر انداخت و با گفتن:
_چشم! مزاحم میشم!
خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:
_حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟
پدر سری جنباند و گفت:
_نه، کاری نیست.
و او با گفتن:
_با اجازه!
به سمت ساختمان رفت.
سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند.
بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن:
_آقا مجیده!
به سمت در رفت.
چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد.
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:
_حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!
بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:
_شما خیلی لطف دارید!
سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:
_قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهموننوازی شما مثال زدنیه!
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤