eitaa logo
حریم عشق
181 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
مُرده هارا هفته‌ای یک روز یادی می‌کنند تو فراموشی ز دل‌ها؛ از همه تنها تری...!💔
تَـرسم‌توبیـٰایی‌ومـن‌آن‌روزنباشم اِی‌کاش‌کہ‌مَن‌خـاك‌ِسرِکوی‌ِتـوباشم . .🌿 🌱
عزیزی میگفت: ھروقت ‌احساس‌ڪردید از↫امام‌زمان دورشدید و‌دلتون‌واسہ آقا‌تنگ‌نیست این‌دعاۍڪوچیڪ رو‌بخونید بہ خصو‌ص‌توےقنوت‌هاتون " الهمَ لَیِّن‌قَلبی‌لِوَلِیِّ‌اَمرِك"
ڪافیہ... دݪٺ‌روبہ‌روزرسانۍڪنۍ🖥‌‌! اون‌موقـ؏مۍ‌بینۍ‌ڪہ‌درتڪ‌تڪ ݪحظاٺ‌ڪنارٺ‌بودھ👀• وهسٺ‌وخواهدبود... اگردید؎خط‌هاشلوغہ‌وحس‌میڪنۍ جوابۍ‌نمیاد...📞 ازپسۅردخدایاپناهم‌بدھ‌استفاده‌ڪنꔷ‌ꔷ! خدابہ‌این‌پسوردحساسہ‌وبہ‌سرعٺ‌نور جواب‌میدھ! گاهۍڪہ‌حس‌میکنیم‌ارٺباط‌قطع‌شده❌ مشڪݪ‌ازمخاطب‌نیسٺ دݪ‌ماویروسیہ!»
🖇میدونیداگه شخصیونمازشب خون کنی ثواب نمازشباش برای توام‌ثبت میشه😍😇📿 بادعوت دوستان به نمازشب خون شدن مارویاری کنید😇📿 🌱‌ 🌸 🌱 🤲
حرف اول اسمتون چیه؟ آ ۲ صلوات 🌱 ب ۲ صلوات 🌱 پ ۶ صلوات ت ۵ صلوات ث ۴ صلوات ج ۸ صلوات ح ۳ صلوات خ ۴ صلوات د ۲ صلوات ر ۳ صلوات ز ۴ صلوات س ۵ صلوات ش ۷ صلوات ص ۶ صلوات ط ۲ صلوات ظ ۲ صلوات ع ۱۰ صلوات غ ۵ صلوات ف ۹ صلوات ق ۲ صلوات ک ۱ صلوات گ ۳ صلوات ل ۹ صلوات م ۱۲ صلوات ن ۴ صلوات و ۷ صلوات ه ۱۰ صلوات ی ۳ صلوات
. . شھدا‌هدفشون‌شھادت‌نبود . .! هدفشون‌بنده‌خوب‌بودن‌بود . . اونــٰا‌مسیر‌درست‌و‌انتخاب‌ڪردن‌ و‌بین‌راه‌شھادت‌بھشون‌داده‌شد🌸:) ‌ ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: _الهه! غذات چه بوی خوبی میده! خودم می‌دانستم خوراک میگویی که تدارک دیده‌ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: _نه! خیلی خوب نشده! و او همانطور که روی صندلی می‌نشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره‌ام را داد: _بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه! ولی خودم حدس می‌زدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت می‌بُرد و مدام تعریف و تشکر می‌کرد. چند لقمه‌ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده‌ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن: _صبر کن ترشی بیارم! به سمت یخچال رفتم،اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:_صبر کردن برای ترشی که آسونه! سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: _من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین! شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: _مثلاً کجا؟ و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد،سری تکان داد و گفت: _یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه می‌شدم! فقط دعا می‌کردم تو این مدت اتفاقی نیفته! با جملات پیچیده‌اش، کنجکاوی زنانه‌ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: _اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟ و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: _سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط می‌خواستم زودتر برم! دلم می‌خواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! می‌ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم! از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی‌اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت:_ ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!سپس با چشمانی که از شیطنت می‌درخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: _حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟! و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: _نخیرم!من اصلاً بهت فکر نمی‌کردم! چشمان مشکی و کشیده‌اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه‌ام را داد:_ولی من بهت فکر می‌کردم! خیلی هم فکر می‌کردم!از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیق‌مان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت.لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز می‌ماندم وحالا خود او برایم می‌گفت در آن لحظات چه بر دلش می‌گذشته: _الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که می‌دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا می‌کردم و شاید نمی‌توانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده‌ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم می‌خواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: _حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر می‌کردی؟ سرش را پایین انداخت و با نغمه‌ای نجیبانه پاسخ داد: _آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمی‌تونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم. تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت می‌کنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: _خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟ لبخندی بر چهره‌اش نقش بست و جواب داد: _نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم! برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: _بخاطر امام حسین (علیه‌السلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره! از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسان‌های زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرن‌ها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می‌آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: _الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه! ولی من نمی‌توانستم به این سادگی ناراحتی‌ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بی‌رنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بی‌رحمانه رژه می‌رفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سخت‌تر می‌کرد. یک ماهی از ازدواج‌مان می‌گذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی‌آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمی‌توانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بی‌حوصله دور اتاق می‌چرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم می‌کردم. گاهی به بالکن می‌رفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه می‌کردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده‌ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمی‌گشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن می‌کردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده‌ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: _سلام مجید! و صدای مهربانش در گوشم نشست: _سلام الهه جان! خوبی؟ ناراحتی‌ام را فروخوردم و پاسخ دادم: _ممنونم! خوبم! و او آهسته زمزمه کرد: _الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد! نمی‌توانستم غم دوری‌اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی‌اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بی‌قراری‌اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش می‌کردم. شنیدن نغمه‌ای که انعکاس حرف‌های دل خودم بود، آرامم می‌کرد، گرچه همین پیوند قلب‌هایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه‌ای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانه‌ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه‌اش برای چشمان بی‌خوابم به اندازه یک عمر می‌گذشت. چراغ‌ها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بی‌قرارم نمی‌گرفت. نمی‌دانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بی‌قراری‌ام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلک‌هایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمی‌گردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده‌ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت. سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع می‌کرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه می‌داد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی‌اش را با ناز از بستر دریا بلند می‌کرد و درخشش گیسوان طلایی‌اش از لابلای شاخه‌های نخل‌ها به خانه سرک می‌کشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمی‌کردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت! ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده‌های بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده‌اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: _مگه تو خواب نداری؟!!! و خودش پاسخ داد: _آهان! منتظر مجیدی! لبم را گزیدم و گفتم: _یواش! مامان اینا بیدار میشن! با شیطنت خندید و گفت: _دیشب تنهایی خوش گذشت؟ سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»، تنهایی‌ام را پنهان کردم که از جواب صبورانه‌ام سوء‌استفاده کرد و به شوخی گفت: _پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟ و در حالی که سعی می‌کرد صدای خنده‌اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ الرَّحْمانِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا شَريكَ الْقُرْآنِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا قاطِعَ الْبُرْهانِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلى آبائِكَ الطَّيِّبينَ وَ أَجْدادِكَ الطَّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ. ‌‎❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
بزرگی می فرمود : اگر جایی راهت ندادند ، برو در خانه حسین ع ، آنجا همه را راه می دهند!
-قضاوت‌می‌کنی مارا قضاوت می‌شوی روزی،مسوزان سینه مارا که روزی‌هم تو می‌سوزی
هدایت شده از اَنارستــــــون
هجران بس است ای پسر فاطمه...،بیا شاید که مرگ جسم مرا سهم گور کرد! 🖇💌
❌❌دعای آخرین جمعه ماه رجب👆👆 حتما بخونید❌❌
🌱 - !
حریم عشق
🌱 - !
بهترزصدطبیب‌ومداواومرهم‌است‌ یک‌جرعه‌چاۍروضه‌ۍهرهفته‌ات‌ حسین (ع) :)♥️! 🌱
⇠کنترل‌نگاه خیلےمهمہ‌بچہ‌ها چرا؟! چون‌‌چشم‌راه‌داره‌‌بھ‌دل... بہ‌قول‌‌آقاےقرائتے چشم‌‌میبینہ،دل‌میخواد...! بچہ‌شیعہ‌نگاهش‌‌رو‌بہ‌‌هر‌چیزےنمیندازه تا‌‌نگاهش‌‌بھ‌آقابیفتہ...♥️ قشنگھ‌نہ؟! (:
‹.🙂💛.› تعجبم‌ازڪساییھ‌ڪھ‌ وقت‌‌وحوصلھ‌دارن‌یھ‌ رمان‌صدصفحھ‌ای‌رو بخونن؛اماوقتے‌میخوان یھ‌صفحھ‌قرآن‌بخونن، یھووقتشون‌تنگ‌میشھ وحوصلھ‌شون‌نمیشھ|: ''