eitaa logo
حریم عشق
178 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ به قول استادعلیرضاپناهیان‌ که میگفت؛ شیطان‌یه‌دعای‌ِجوشن‌ِکبیر‌داره‌, ولی‌‌همش‌دو‌‌کلمه‌اس! همیشه‌به‌‌نوچه‌هاش‌‌میگه‌تکرار‌کنین: +یا‌مایوس‌و‌یا‌مغرور! -مواظب‌باشیم! شیطان‌یامارو‌مایوس‌میکنه‌یامغرور!› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ول کنید این دنیا رو بیایید این ولایت رو بر پا بدارید کل دنیا مال شما.... 🕊🕊 ـ🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🕊🥀 تو همیشه یار بودی اون منم که همیشه خار بودم...💔🥀 مارو از خودمون بگیر ولی جان رقیهٔ سه ساله ات خودت رو از ما نگیر 🥀 ـ🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ اعتراف میکنم یااباعبدالله الحسین«ع»...✋ من همان فقیری ام که خدا با حب تو من را غنی ترین کرده است🕊🥀 منه نالایق رو به حال خویش وا مگذار که جز شما تکیه گاه وپشت وپناهی ندارم... 🥀 ـ🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
به‌نام نامِ‌او•••
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: _مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم. چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد: _نمی‌خواد مادرجون! چیزی نیس! وقتی تلخی درد را در چهره‌اش می‌دیدم، غم عمیقی بر دلم می‌نشست و نمی‌دانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: _الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه‌ات. دستش را به گرمی فشردم و گفتم: _مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟ که لبخند بی‌رمقی زد و گفت: _من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه! و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: _فکر کردم خسته بودی، خوابیدی! با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد: _حالا وقت برای خوابیدن زیاده! کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه‌ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم: _وای! این چیه؟ خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: _این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود! هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می‌آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" می‌درخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم‌نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: _مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم نمی‌کردم! وای مجید! خیلی قشنگه! کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: _این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس! نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: _مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه؟ چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: _هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست! و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: _خُب امروز تولد حضرت زهراست (سلام الله علیها) که هم روز مادره و هم روز زن! سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: _من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می‌گرفتم! و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: _حالا امسال اولین سالی بود که می‌تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم! می‌دانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره می‌رفت و نمی‌خواستم برای بیان احساسات مذهبی‌اش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: _ما هم برای حضرت فاطمه (علیها السلام) احترام زیادی قائل هستیم. سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه‌ام ادامه دادم: _به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد! و بعد با شیطنت پرسیدم: _راستی کِی وقت کردی اینو بخری؟ و او پاسخ داد: _دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم! سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می‌چکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه‌ای نگاهم کرد و گفت: _راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم! که به آرامی خندیدم و گفتم: _عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم! ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن «من می‌ریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می‌آمد : _امروز روز زنه! یعنی خانم‌ها باید استراحت کنن! از اینهمه مهربانی بی‌ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسری‌اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ نماز مغربم که تمام شد، سجاده‌ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه‌ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبل‌ها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دست‌هایش را روی هم نمی‌گذاشت، در پایان قرائت سوره حمد «آمین» نمی‌گفت، قنوت می‌خواند و بر مُهر سجده می‌کرد. هر بار که پیشانی‌اش را بر مُهر می گذاشت، دلم پَر می‌زد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه‌ای گِل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی‌مان بود و دلم نمی‌خواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلب‌هایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس می‌کردم می‌توانم از او طلب کنم هر چه می‌خواهم! می‌دانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت می‌خواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: _مجید! ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: _تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ نمازی. لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم: _مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول می‌کنی؟ از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: _خدا کنه که از دستم بر بیاد! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _از دستت بر میاد! فقط باید بخوای! و او با اطمینان پاسخ داد: _بگو الهه جان! از جایم بلند شدم، با گام‌هایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: _مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مُهر بخونی؟ به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیف‌تر ادامه دادم: _مجید! مگه زمان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) مُهر بوده؟ مگه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) از مُهر استفاده می‌کرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده می‌کنی؟ سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور سجاده‌اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: _آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گِل... که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرف‌هایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی‌آنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم می‌کرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دست‌هایش را بالا برد، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانه‌اش شده و نمی‌توانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام می‌داد، نگاه مرا هم با خودش می‌بُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده می‌رود. یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گام‌هایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور می‌کردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمی‌زدم تا لحظه‌ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه می‌خندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: _الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
اگربخواهی نعمتی درتو زیادشود، باید آن راستایش کنی.. حتی وقتی گیاهی راستایش کنی، بهتر رشد میکند.
بزرگۍ‌میگفٺ↓ تڪیه‌ڪن‌به‌شہـداء' شہـداتڪیه‌شان‌خداسټ؛ اصلا‌ڪنارگـݪ‌بشینےبوۍگل‌میگیرے'🌸 پس‌گݪستان‌ڪن‌زندگیټ را‌با‌یادشہـدآ 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-
حریم عشق
-
تو‌خودت‌گفته‌بودی؛ که‌شفاتوروضه‌ست، بیا‌ببین‌برات،چقدرمریض‌آوردم :)! 🌱
« وَهُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ مَا كُنتُمْ » 『خدا‌همراهتونہ‌هرجاکھ‌باشید.』 قدم‌بھ‌قدم، 🙃 تو؎سخت‌ترین‌و‌حساس‌ترین‌لحظہ‌ها، همھ‌جاوهمیشھ‌♥ پس‌بدون‌ترس‌ادامھ‌بده ...!
قسمت‌نشد،که‌من،به‌دعایَم،ببینَمَت... حتّی‌به‌قدرِ‌ثانیه‌هایَم،ببینَمَت... ای‌کاش،یک‌دَمی،نَفَسی،قسمَتَم‌شَوَد، درراهِ‌‌کربُبَلا،سرِ‌کویی‌ببینَمَت... یا‌هم،مُحَرَّمی‌‌بشود؛بینِ‌کوچه‌ای، درحالِ‌نصبِ‌پرچم‌وبیرَق‌،ببینَمَت... آقا،خدانیاوَرَدآن‌روزرا،که‌من، سرگرم‌و‌مست‌وغرقِ‌گناهم،ببینَمَت... بااین‌دلِ‌سیاه‌و‌تباهم،هنوزهم، من‌باامیدِ‌همین‌زنده‌ام: «ببینَمَت...» "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" ‌ تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌التماس‌دعا
«🦋🖇»↴ میگفت: قرار‌نیست‌تو‌دنیا‌سختـےنکشیم.. قراره‌‌یا‌دبگیریم‌ڪه چجور‌ی‌با‌سختےهامون‌ڪنار‌بیایم! چجوری‌رشد‌کنیم.. اینجا‌بھشت‌نیست! بهشت‌اونوره،حالا‌اینڪه‌تو‌ توی‌این‌دنیا‌باهمه‌سختےهاش‌بھشت‌رو بچشـے؛بسته‌به‌نگاھِ‌خودته‌...!!🖐🏻
تمـٰام‌دنیایہ‌طࢪف؛ زیـٰارت‌عاشوراخوندن‌گوشہ‌ے بـین‌الحࢪمین‌یہ‌طرف:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ -عشق‌تودرگوشه‌دل‌جاشده -هرنفسم‌ذکرتو‌مولا‌شده💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تسبیحات‌‌حضرت‌‌زھرا(س) روبدون‌ِ تسبیح‌‌بگید..! با‌بند‌بندھای‌ِ‌انگشت‌‌که‌بگی‌ روز‌قیامت‌‌همینا‌به‌‌حرف‌‌میان‌ شهادت‌میدنکه‌‌باهاشون‌ذکرگفتی...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ꨄبی تو بودن منصرف کرده مرا از بودنم ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅
خوش به حال كسی كه گاهی به خودش سربزند،خودش را كشف كند، ما آدم‌ها فكر می‌كنيم بايد برويم ديگران رابشناسيم، اما دست كم خودمان را هم نمی‌شناسيم.
هیچ وقت نگو: محیط خرابه، منم خراب شدم!!! هر چقدر هوا سردتر باشد، لباست را بیشتر می‌کنی؛ پس هر چه جامعه فاسدتر شد، تو لباس تقوایت را بیشتر کن.
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: _الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم... ببین من نمی‌دونم زمان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم! که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: _یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) باشه؟ نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد: _من نمی‌دونم سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو می‌دونم که سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نباید خلاف فلسفه دین باشه! به احترام کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: _اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه! گرچه توجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافی‌ها برای من جای سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را نمی‌گرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: _ببین مجید! پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده! پس چه اصراری داری که حتماً روی مُهر سجده کنی؟ لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: _الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده می‌کردن. اصلاً به فرض که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده، ولی فکر نمی‌کنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتماً پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتماً پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی زمینِ خاکی سجده می‌کرده! پس سجده روی زمین هم نباید اشکالی داشته باشه. مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مُهر میان انگشتانم، پرسیدم: _زمین چه ربطی به این مُهر داره؟ به آرامی خندید و گفت: _خُب ما که نمی‌تونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه! قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم: _خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟ دستش را دراز کرد، مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد: _برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خاک می‌ذاری، احساس می‌کنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده! سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانه‌تر تمنا کرد: _الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً می‌خواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم! و شاید اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت: _الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم! سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: _ببین الهه! این مهمه که من و تو نماز می‌خونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده می‌کنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگی‌مون رو به هم بزنه! فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگی‌ها از بین نمی‌رفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذره‌ای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم‌: _ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم! و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه‌اش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لب‌هایی که می‌خندید، پاسخ عذرخواهی‌ام را داد: _الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره! سپس بار دیگر مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانی‌اش بر سطح مُهر حسرت می‌خوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره‌ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه‌اش پرسید: _چیزی شده الهه؟ خنده‌ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: _نه مامان! چیزی نشده! بیا تو! پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: _نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم. دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم: _چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز می‌خونه، نمازش تموم شد میام. و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: _کی بود؟ و من با بی‌حوصلگی پاسخ دادم: _مامان بود. گفت برا شام بریم پایین. از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: _الهه جان! از دست من ناراحتی؟ نه می‌خواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه می‌توانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: _نه مجید جان! ناراحت نیستم. و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنت‌مان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: _بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن! و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می‌کرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراول‌ها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرف‌ها را از کابینت بیرون می‌آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: _مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته. آه بلندی کشید و گفت: _چی می‌خواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم. دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: _بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش می‌کنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! می‌گه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت! سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبت‌هایش نمی‌شود و با صدایی آهسته گِله کرد: ‌_گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه! که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: _مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه! مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک می‌کردم و می‌فهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایه‌ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را می‌لرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمی‌آمد که فقط غصه می‌خورد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
اگہ‌احساس‌کردی‌دِلت‌تبدیل‌بہ‌خرابہ‌شده‌، برای‌حسین‌گریه‌کن💔:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم‌رفاقــتــی‌مـیخواهد؛ که‌برایــم‌سربندیازهراببنــدد که‌دلم‌راحسینــی‌کند... که‌خاکــی‌باشـــد دلم‌رفاقتـــی‌میخواهد؛ که‌شهیدم‌کنـــد..