📲 #مجموعه_استوری
🔮 فرا رسیدن ولادت پر خیر و برکت آقا امام جواد علیهالسلام و حضرت علی اصغر علیهالسلام مبارک باد💐😍
🌺 #میلاد_امام_جواد(ع)
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🌷
ولےمناونجایےعمقفاجعهروفھمیدمکہ
شنیدممیگفتن :
کےمیشهبراۍ22بھمنبهجایاینپرچم،پرچمه
شیرخورشیدوبزنیم .
+ نابودمڪرداصلا😐😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی(ع)تو،بهواللّهتماممنی...!🙂♥
حریم عشق
-
بۍسببنیستاگرعادتش
احسانشدهاست
پسرِارشدسلطانِخراسان
شدھاست♥️:)
#ولادتامامجوادمبارک🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبࢪتهستکھیڪگوشھدنیا
بھدلےحسرتدیداࢪحرمماندھهنوز💔:)))؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبههای امام رضایی❤️:)!
+چند وقتہ حرم نرفتۍ؟
سڪوت ڪرد
آروم گفت:
-پیش مردم گلہ از یار؟!
همینم موندهـ..💔🙃
السلامُعلےَالحسَین
وعلےٰعلےِبنالحُسَین
وعلےٰاَولادِالحُسَین
وعلےٰاَصحابِالحُسَین 🌱
#عزیزمحسین
یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...،
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!
ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟
گفت الحمدلله جام خوبه
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.
گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟
گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ،
صدا زد آقا مشهدی علی
خوش آمدی ..
مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...
این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ...
میگفت دیدم مشت علی گریه کرد .
گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟
گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره
برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ...🚶🏻♂😔
#تلنگر
#شهید_مصطفی_صدرزاده میگفت:
از در انداختنت بیرون از پنجره بیا تو #بجنگ واسه خواسته هات ناامید نشو!
خدا ببینه سفت و سخت چسبیدی به خواسته ات، بهت میده خواستت رو...
به رسم همیشگی ؛
- گر هشت رضا و نُه جواد است ؛ چه غم ؟
بگذار که هشتم گرو نُه باشد :) . . 💚
#میلادتانمبارکپسرحضرتسلطان✨
با آدمایی که دوسشون دارید حرف بزنید؛
وقتی ناراحتن، وقتی خوشحالن، وقتی عاشقن، وقتی دلخورن و نمیتونن ببخشن، وقتی غصه امونشونو بُریده، وقتی اعصابشون خورده...
آدمیزاد اگه حرف نزنه، باید تنهایی بار درداشو به دوش بکشه؛ حرفِ دل آدمارو پیر میکنه؛ حرف بزنید...
🖇💌
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
با تعجب پرسیدم:
_یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!
و او پاسخ داد:
_نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.
سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :
_حالا من مونده بودم برای مُهر میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین.
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت:
_اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمیآورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.
از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعهگریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم:
_آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!
که عبدالله پاسخ داد:
_به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!
از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: +
_می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.
کنجکاوانه پرسیدم:
_چطور؟
و او پاسخ داد:
_وقتی داشتیم از مسجد میاومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب میداد و هِی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!
و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد:
_همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!
که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمیاش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن «بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود.
شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنهی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
@omideakbaree
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هجدهم
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان میگفت.
سرِ کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید:
_اون مجید نیس؟
که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانهمان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد:
_آره، مجیده.
بیآنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم.ولی عبدالله گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند.
آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت میداد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد.
ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچهای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبیام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت.
عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند.
نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است.
با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمیآوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود.
نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد.
قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود.
در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم.
دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم. خیال او بیبهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بیاجازه ناپدید میشد، چنان که بیاجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا میترساند.
میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانهاش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم.خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود.
سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را میخواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بیپناهم در برابر وسوسههای شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بیریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤