eitaa logo
حریم عشق
179 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
شھادتت‌مبارک‌برادرعزیزم:) شهادت هادی ♡³¹³♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یہ‌دݪٺنڱ!))))
این یکی خیلی خوب بود😂😂😂🚶‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام یک کانال برات اوردم رایگان فقط امشب یک مینی دوره ی جامع رو میده . من خودم عضوم تو چی 🤔 اگر عضو نیستی بکوب رو لینک تا عضو شی و شرکت کنی فقط امکاناتشو ببین https://eitaa.com/joinchat/533135650C3363c58a18 با کلی اموزش های طراحی با موبایل تازه برات چند تا ابزار خفنم گذاشته پس بزن رو اموزش با موبایل . اموزش با موبایل در پرشین گراف
از عڪساے تڪࢪاࢪے خسٺہ‌ شدے❓😞 حوصلہ‌ نداࢪے بگࢪدے یہ‌ عڪس بࢪاے پس زمینہ‌ گوشیٺ پیدا کنے❓☹️ بیا ڪہ‌ اینجا یہ‌ دنیا پࢪ از والپیپࢪ هࢪ مدلے کہ‌ فڪࢪشو بکنے🌟🤩 ٺمام مدل هاے پس زمینہ‌ ࢪو داࢪن کہ‌ با هࢪ سلیقہ‌ اے هم کہ‌ باشے مے پسندے👌😁 من جاے ٺو بودم سریع واࢪد مے شدم❤️😍 هنوز دارے نگاه مے کنے کہ‌ بدو ٺا دیࢪ نشده🫂🌱 https://eitaa.com/joinchat/1161888056C3b45f7fad6 •━━━━━🎨💖━━━━━• https://eitaa.com/joinchat/1161888056C3b45f7fad6
••• «أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا» خدا میگه همه‌ی قدرتها تو دستای من! پس از غیر اون نخواه! از اون بخواه که برات بچینه، که بهت ببخشه، که برات فراهم کنه، که نجاتت بده، که خوشحالت کنه(:♥️
هدایت شده از #زِیبٰاییٖ_دیٖن
شبتون پر آز آرامش 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرف‌های شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: _عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا. پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید: _زن عموی مجید رو میگی؟ و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی‌اش را پرسید : _چی کار داشت؟ و مادر پاسخ داد: _اومده بود الهه رو خواستگاری کنه! پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: _برای کی؟ مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمی‌خواست عکس‌العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله‌ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم می‌کند و صورت پدر زیر سایه‌ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: _می‌گفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم. پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: _مگه نمی‌دونست ما سُنی هستیم؟ و مادر بلافاصله جواب داد: _چرا، می‌دونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم! از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: _الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، می‌خواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟ مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: _عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی می‌شناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می‌کنن! این چه حرفیه که می‌زنی؟ پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: _بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن! و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه‌اش آغاز کرد: _مریم خانم می‌گفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره! و با صدایی آهسته و لحنی مهربان‌تر ادامه داد : _بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم! انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی‌ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گل‌های فرش را به بازی گرفته بود. ظرف‌ها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول می‌کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: _الهه! بیا اینجا ببینم. شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم‌هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: _خودت چی میگی؟ شرم و حیای دخترانه‌ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: _خُب مادر جون نظرت رو بگو! سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته‌ام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می‌داد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال‌ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می‌آمد، پاسخ دادم: _نمی‌دونم... خُب من... نمی‌دونم چی بگم... ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ اگر چه جوابم شبیه همه پاسخ‌های پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سال‌ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه‌ی آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من می‌خواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانی‌ام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست: _فکر کنم الهه می‌خواد بیشتر فکر کنه. ولی مادر دلش می‌خواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: _من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبت‌هامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی می‌خواد! پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: _مامان نمی‌خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟ که مادر سری جنباند و گفت: _آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه. و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: _الهه! برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بی‌مقدمه پرسید: _چرا به من چیزی نگفتی؟ نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می‌آمد، جواب دادم: _به خدا من از چیزی خبر نداشتم. قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم می‌آمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد: _یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی‌کردی؟ و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: _خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم! و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: _من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز می‌دیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی‌کردم! سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می‌زد، سؤال کرد: _الهه! مطمئنی که می‌خوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!! و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: _الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی می‌کنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده! از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: _البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم می‌دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی‌اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر می‌مونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی! چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن: _تو رو خدا خوب فکر کن! از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه‌های قلبم جوانه می‌زد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه‌ای قلبم ناخن می‌کشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته می‌کرد. احساس می‌کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستاده‌ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می‌دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را می‌کشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی‌ام را برآورده خواهد کرد! آینده‌ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل می‌کند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب می‌کرد! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
ای شیعیان مولایم علی_ای منتظران آقاامام زمان«عج»:✍ همیشه بهترین ها رو انتخاب کنید 🌱 ... ... ... شما لایق بهترین هایید 🍃 پس خویش را به بدترین ها نسپارید ✍ ـ🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
واحد گمشدگان حرمت بیکار است گم شدن در حرم تو،خود پیدا شدن است :)♥️
- گـردفـرشِ‌ح‌ـرَمـت هَسـت‌‌شفـٰاۍِدل‌مـٰا؛ هَـرکھ‌زـٰائـرشـده آرـٰام‌گـرِفته‌سـت‌اینجـٰا(:♥️ـ!
رجب ماه ورودی است. رجب بست است، شعبان صحن است، رمضان حرم است و شب قدر، ضریح است. 🔹آیت‌الله حائری شیرازی
🔘 آنگاه که باید ترسید ... 🔷 امام علی علیه السلام : إِذَا رَأَیْتَ رَبَّکَ سُبْحَانَهُ یُتَابِعُ عَلَیْکَ نِعَمَهُ وَأَنْتَ تَعْصِیهِ فَاحْذَرْهُ. اگر ديدى كه خداى متعال، نعمتش را پى درپى به تو میدهد و تو در حال گناه بودی از مجازات او بترس. 📚نهج البلاغه حکمت ۲۵
ادم شیشه کثیف رو پاک میکنه حسش خوب میشه؛ ببین دلو پاک کنی چی میشه ! :) پاک کن هرآنچه که به جسم و روحت آسیب میزند
محمدحسین‌پویانفر‌ عشقُ‌وخوب‌تفسیرمیکنہ... مثلا‌اونجایۍڪہ‌میگہ: عشق‌ینۍتَبِ‌جنون! حرم‌باشی‌دم‌دمایِ‌اذون یہ‌گنبدرو‌‌ببینۍتو‌بارون، چشـات...دریا!(:
آرزویم تنها شده شهادت تا به گوشم برسد نوای آرزویم
اینم از شب تولد⁴⁴سالگی ایران عزیز🇮🇷🤞😉
🌺☘🌺☘ آقا امام رضا فرمودن اگه بر حسین اونقدر گریه کنی که اشکت روی صورتت جاری بشه خدا گناهانت رو می‌بخشه؛ گناهانت کوچک باشه یا بزرگ! کم باشه یا زیاد! محبت ما برات مهم باشه چون اگه آدم‌ها حتی یه تکه سنگ رو هم دوست داشته باشن، خدا روز قیامت می‌ذارتشون کنار اون سنگ! عيون أخبارالرضا، ۱، ۲۹۹
هدایت شده از -بآبونِه‍|🌼
به‌ یاری‌ پر ثمرتان‌ نیازمندیم😌♡• : @itsbabooneh 🌱
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور 🕊 ♥️