eitaa logo
حریم عشق
179 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر‌ان‌فاطمۍ‌وپسراۍ‌‌علوۍ‌دست‌ها‌روی‌لینك‌🖐🏼 تاکے‌میخاۍ‌مطالب‌‌اصکے‌‌یھ..بگوشۍ‌؟! 🚶🏻‍♀ ➺🧕🏻💕https://eitaa.com/joinchat/44564696C1d01d3528e 』 بیا‌‌یاد‌بگیر‌چھ‌جورۍ‌با‌‌ضد‌انقلابے‌‌رفتار‌کن😏🌸 ‌بهترین‌متن‌ها‌و‌فعالیت‌هارو‌‌دارن😎 [هر‌روز‌قسمتی‌از‌کتاب‌شنود‌ تجربه‌نزدیک‌به‌مرگ‌گذاشته‌میشود🌱] 📿
حریم عشق
دختر‌ان‌فاطمۍ‌وپسراۍ‌‌علوۍ‌دست‌ها‌روی‌لینك‌🖐🏼 تاکے‌میخاۍ‌مطالب‌‌اصکے‌‌یھ..بگوشۍ‌؟! #‌اطلاع‌رسانی‌سیا
جدیدترین‌متون‌های‌قرن‌سیاسی‌2022❗️ مود‌ترین‌شعار‌هاۍ‌انقلابۍ📝.... کلیك‌انقلابے...کلیك‌انقلابے...کلیك‌انقلابے...کلیك‌انقلابے... سریع‌عضو‌شو‌وگرنھ‌از‌دست‌میدی‌به‌چند‌ین‌دلیل😌🙃🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗓 دوشنبه ٢۴ بهمن ١۴۰١ ٢٢ رجب ١۴۴۴ ١٣ فوریه ٢٠٢٣ 🕌 اوقات شرعی 🔹️اذان صبح ٠۵:٣٠ 🔹️طلوع آفتاب ٠۶:۵۵ 🔹️اذان ظهر ١٢:١٩ 🔹️غروب آفتاب ١٧:۴٣ 🔹️اذان مغرب ١٨:٠١ 🔹️نیمه شب ۲۳:٣۶ 🇮🇷🕌🇮🇷
بسم رب الزهرا صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ گل‌های سفید مریم در کنار شاخه‌های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی‌ام می‌کاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت: _الهه جان! چایی رو بیار! فنجان‌ها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن «بسم الله!» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که می‌خواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر می‌نشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش می‌درخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب می‌توانستم معنای این نگاه‌های دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش می‌بخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بی‌آنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته می‌لرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار می‌گرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده‌ای شیرین حالم را پرسید: _حالت خوبه عزیزم؟ و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گل‌های سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد: _آقا جواد! حتماً می‌دونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح می‌دادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی می‌کنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم. از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: _حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق می‌کنه. که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: _خُب نظر شما چیه آقا مجید؟ بی‌اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده‌ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه می‌کرد. در برابر سؤال بی‌مقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می‌آمد، شروع کرد: _حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سُنی برادرن. ما همه‌مون مسلمونیم. همه‌مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) اعتقاد داریم، کتاب همه‌مون قرآنه و همه‌مون رو به یه قبله نماز می‌خونیم. برای همین فکر می‌کنم که شیعه و سُنی می‌تونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس می‌کردم کنار خونواده خودم هستم. پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: _یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمی‌گیری که چرا اینجوری نماز می‌خونی یا چرا اینجوری وضو می‌گیری؟!!! لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله‌ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت‌بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: _حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظه‌ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره! لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: _مجید جان! همین عقیده‌ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد! و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن: _بفرمایید! چیز قابل داری نیس! از میهمانان پذیرایی کرد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: _حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن! مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل‌ها، مریم خانم را به گوشه‌ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحت‌تر صحبت کنیم. با اینکه فاصله‌مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می‌کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب‌هایمان را می‌شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه‌های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی‌ام را می‌درید و تهِ دلم را می‌لرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می‌گرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب‌هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس‌هایمان در پژواک پرواز شاخه‌های نخل ها در دامن باد می‌پیچید و سکوتمان را پُر می‌کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: _من به پدرتون، خونواده‌تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه! صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش می‌لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: _بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می‌کنم و از خدا هم می‌خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم. سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: _من سرمایه‌ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس‌انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده. سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: _به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می‌کردید... که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره‌ای قدرتمند، کلامش را شکستم: _روزی دست خداست! کلام قاطعانه‌ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: _من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه! و شاید همراهی صادقانه‌ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می‌چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: _حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب می‌دونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله. پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: _ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می‌کنیم. و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
AUD-20210728-WA0018.mp3
3.48M
_با‌ذکر‌حالت‌رو‌خوب‌کن..!
خدا مالڪ‌ ماست یعنۍ: جورۍبہ‌ما تسلط داره کہ‌ اگہ لحظه‌اۍحواسش از ما پرت بشہ ما بہ‌ فقروفلاکت نمۍافتیم، بلکہ‌نابود میشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید گمنام سلام...💔
ذهنــتو عادت بده:(🧠🎓 |
🧡🌱 جوان‌گفت : امام‌زمانت‌را‌میشناسی؟ پیرمرد : بله‌میشناسم!(: جوان : پس‌سلامش‌کن! پیرمـرد: السلام‌علیک‌یاصاحب‌الزمان جوان‌لبخندی‌زدو‌گفت : ....! -خدااایاتوروبه‌بهترینات! همچین‌روزی‌رونصیبمون‌کن‌...😔
-
حریم عشق
-
بعضۍ‌وقتا‌نه‌مداحۍ‌آرومت‌میکنہ نہ‌روضه‌‌‌نه‌عکس‌کربلا؛ بعضۍ‌وقتا‌یه‌حسین‌کم‌دارۍ ! - باید،برۍ‌ضریحشو‌بغل‌کنۍ‌تا‌ آروم‌بشۍ :)💔 . . 🌱
سالگرد شهادتت مبارک عزیز برادرم💔😔✨
و دوباره۲۴ بهمن😔💔.. و ای کاش که نیاید ساعت ۱۶:۳۰🥀
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 سالگرد شهدای مدافع امنیت استان اصفهان ازشهدای منطقه۱٠ 🚩 زمان: پنج شنبه ۲٧ بهمن ماه از نماز مغرب و عشاء 🚩 مکان: خیابان شیخ طوسی غربی خیابان حکیم اسدی مسجد شهید مطهری
حریم عشق
🌿❤️‍🩹🥺
عکس‌پروفایل‌شهید‌امیداکبری 💔 ╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮ ‌ @shahidomidakbari ╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
خدایِ مهربانم جز‌ تو‌ کسی بھ حالِ‌ دلِ‌ من‌ محل‌ نداد، جز‌ تو‌ کسی طریقِ‌ رفاقت‌ بلد‌ نبود :)🧡'