#شہیدانہ
دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه [سلام الله علیہا] بودیم،
دفعه آخر که براے خداحافظے رفتیم حرم، وقتی برمےگشتیم،
گفت: دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز!
گفتم:چرا؟
گفت: چون همیشه موقع خداحافظے میگفتم یا حضرت معصومه [سلام الله علیہا] من را دو ماهے قرض بده تا براے حضرت زینب [سلام الله علیہا] نوکرے کنم،
ولے اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب [سلام الله علیہا]
من هم خندیدیم و گفتم: خب چه فرقے کرد؟!
گفت: اینها دریاے کرم هستند، چیزے را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند (: ♥️
#شهید_مصطفی_نبیلو
#به_روایت_همسر_شهید
@omidgah|~
مَلجَــــــا
صلےاللہعلیڪیااباعبداللہ✋🏾
#حسینجان♥️
صبح است
و هوایت
به دلم افتاده......
°【 ای رفیق ابدی
حضرت ارباب سلامـــ♥️....】°
#صبحمبهنامشما ✨
#ازدورسلام
°•|#شهیدبابکنوری:
اگه میخوای از کسی #ناراحت نشی ....
#انتظار نداشته باش
انتظار که نداشته باشی...
ناراحت نمیشی :)
#برادرشہیدم
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدی هاتو بہ خدا بگو..!
#استادپناهیان
@omidgah|~
اَللّهمَّ اجْعَلْنا...
مِمَّنْ دَاءْبُهُمُالاِْرْتِياحُ اِلَيْك
خدایا !...
مرا از کسانۍ قرار دِه...
که شیوهشان آرام گرفتن به درگاهِ توست ...
#عربیات🌱
#معرفےڪتاب
#تڪفیرے
«تکفیری» نوشته مهدی دُریاب(-۱۳۵۶)، نویسنده معاصر ایرانی است. این رمان بر اساس زندگی دکتر علی اکبر پیرویان است که در سال ۱۳۵۹ و در زمان اشغال افغانستان توسط نیروهای شوروی، به همراه شماری از دیگر دانشجویان دانشکده علوم پزشکی تهران به این کشور سفر کردند تا به مجاهدین افغانی کمک کنند
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
برشۍازڪتابッ
«_ من از طرف «دولت اسلامی» برایتان پیغامی آوردهام.
_ داعش؟!
_ یکی از فرماندهان ما به عیادت شما میآید.
از وقتی این خبر را آوردند، فضای بیمارستان «الرشید» امنیتی شد. تعدادی شُرطه در نقاط مختلف حیاط مستقر شدند. چند غریبه با لباس شخصی در راهروها پرسه میزدند و به اتاقها سرک میکشیدند. منصور بوی خطر را احساس کرده بود. ساعت شش عصر، یک کاروان وارد بیمارستان شد: پنج تویوتای شاسیبلند شیشهدودی، همگی ضد گلوله.
منصور از پنجرۀ اتاق آنها را زیر نظر داشت. حدود پانزده نفر پیاده شدند، که بیشترشان مسلح بودند. چیزی مثل باد از ذهن منصور گذشت:
«انگار آن یکی را قبلا دیدهام.»
دقایقی بعد، مردی سیاهپوش در چارچوب در ظاهر شد. ورزیده و هیکلی بود. به محض اینکه نگاهها به هم افتاد، منصور او را شناخت:
_ عبدالقادر اُردنی؟!
_ مرحبا مجاهد! نبینم روی تخت بیمارستان باشید!
عبدالقادر این را گفت و به طرف منصور رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند و مصافحه کردند. عبدالقادر به رسم ادب، شانۀ راست منصور را بوسید. منصور احساس کرد که مرد عرب، پرموتر از روزهای جوانیاش شده است. با تعجب پرسید: چطور یاد ما کردی؟! شنیدهام کارت گرفتهای و برای خودت والی شدهای؟
@omidgah|~