#پنجاه_و_نه
با نامحرم
خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار میگیرند نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان بسوی خدا حرکت میکند شیطان با ابزار جنس مخالف بسوی او می آید و ...
یا در جایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان بسراغ فکر انسان میرود و ...
خیلی از رفقای مسجدی و مذهبی را دیده بودم که بخاطر اختلاط با نامحرم گرفتار شیطان و وسوسه ها شدند و در زندگی به مشکلات مختلفی دچار شدند . این موضوع فقط به مردان اختصاص نداشت. زنانی که با نامحرم در تماس بودند نیز به همین دردسرها دچار بودند. اینجا بود که کلام نورانی حضرت زهرا علیها السلام را درک میکردم که فرمودند: بهترین(حالت) برای زنان این است (که بدون ضر ورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند. شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات اینگونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد. اما دو کتاب اعمال من یک موضوع بودکه خدا را شکر بخیر گذشت.
#شصت
در سال های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک میفرستادم. بیشتر پیام های من شوخی و لطیفه و ... بود. آن زمان تلگرام و شبکه های اجتماعی نبود. لذا از پیامک بیشتر استفاده می شد.
رفقای ما هم در جواب برای ما جُک میفرستادند. در این میان یک نفر با شماره ای نا آشنا برای من متن ها و لطیفه های عاشقانه می فرستاد. من هم در جواب برای او جُک می فرستادم.
نمی دانستم این شخص کیست. یکی دوبار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.
اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفه های عاشقانه بود. برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است! بلافاصله گوشی را قطع کردم. از آن لحظه به بعد دیگر هبچ پیامی برایش نفرستادم و پیام هایش را جواب ندادم.
یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم. بار ها در مورد اعمال و رفتار انسان ها برای من مثال می زد. همینطور که برخی اعمال روزانه مرا نشان می داد به من می گفت:نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان ها مشکل ساز است. مگر نخوانده ای که در آیه ۳۰ سوره نور می فرماید:(به مؤمنان بگو:چشم های خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند).
و یا امام صادق(ع) در حدیثی نورانی می فرماید:(نگاه تیری مسموم از تیر های شیطال است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد).
بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع،نمیکردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می دادی.
#شصت_و_یک
جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه من را بشهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: « اگر علاقه مند باشی و شهادت برای شما نوشته باشند هر نگاه حرامی که شما داشته باشید شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد»
از دیگر مواردی که در آنجا وبا آن برخورد داشتم و خیلی مرا عذاب داد، ماجرای شوخی با یکی از همکارانم بود.
یکی از دوستان همکارم فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی میکردیم.
یکبار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت: تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل شوید اگه ازدواج کنی فلانی هم میشه پسرت!
از آن روز به بعد سر شوخی ما باز شد. من دیگه این رفیقم را پسرم صدا میکردم. هر زمان به منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را میدیدیم ناخود آگاه میخندیدیم.
بعد احساس کردم که این کار خیلی بد است. هم در مورد یک نامحرم اینطور حرف می زنیم و هم آبروی یک مادر را...
به دوستم گفتم: به مادرت بگو ما را حلال کند. خوب نیست چنین شوخی هایی داشته باشیم.
در آن وادی وانفسا پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی میکردیم.
ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟
خیلی شرمنده شده بودم. خدا را شکر چون بعد از مدتی از این کار دست کشیدم و طلب حلالیت کردم مشکلی پیش نیامد. اما ظاهراً دوست من فراموش کرده بود به مادرش چیزی بگوید و حلالیت بطلبد.
#شصت_و_دو
باغ بهشت
از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلاً از دنیا رفته بودند را دیدار کردم. یکی از آنها عموی خدا بیامرز من بود. او دو بیمارستان هم کنار من بود او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم : عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد.
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و ... هیچکدام آنها عاقبت بخیر نشدند. در اینجا نیز همه آنها گرفتارند.
چون با اموال چند یتیم این کار را کردند. حالا این باغ را بجای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده اند. تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از دربهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. در نزدیکی باغ عمویم یک باغ بزرگ بود که سرسبزی آن مثال زدنی بود. این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود او بخاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
#شصت_و_سه
همینطور که به باغ او خیره بودم یکبار تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!
این فامیل ما بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکردـ من از این ماجرا شگفت زده شدم. با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هم گفت: پسرم، همه اینها بلایی است که پسرم بر سر من می آورد. او نمیگذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد. این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار میکرد. بعد پرسیدم: حالا چه می شود؟چکار باید بکنید؟
گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم برای همین بحث را ادامه ندادم....
آنجا میتوانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم، یعنی همین که اراده میکردیم بدون لحظه ای درنگ بمقصد میرسیدیم!
پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود. یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار بزرگی شدم.
مشکلی که در بیان مسائل آنجاست عدم مشابه در این دنیاست. یعنی نمیدانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!
کسی که تا کنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده هرچه برایش بگوییم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزیک باشد.
من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی عبور میکردم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش میداد. درختان آنجا همه نوع میوه ای را در خود داشتند. میوه هایی زیبا و درخشان
#شصت_و_چهار
من بر روی چمن ها دراز کشیدم. گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شر شر آب رودخانه بگوش می رسید. اصلا نمیشود آنجا را توصیف کرد. به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم.
در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما آن خرما نمیدانید چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم در دنیا معمولا در کنار رودخانه ها زمین گل آلود ست و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست. به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود. دوست داشتم بپرم داخل آب.
اما با خود گفتم: بهتر است سریعتر بروم به سمت قصر پسر عمه ام. ناگفته نماند آنطرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود. نمیدانم چطور توصیف کنم. با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود.
چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتونهای دوران بچگی میدیدیم تمام دیوارهای قصر نورانی بود. میخواستم بدنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم اگر بخواهم میتوانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم.
وقتی با او صحبت میکردم میگفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت علیهم السلام هستیم ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است. حتی می توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم.
#شصت_و_پنج
جانبازی در رکاب مولا
سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در اواخر ماه رجب و اوایل ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم. ما مُحرِم شدیم و وارد مسجد الحرام شدیم. بعد از اتمام اعمال به محل قرار کاروان آمدم. روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران کاروان الان آمدند، شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر و برگرد.
خسته بودم اما قبول کردم. سه تا از خانمهای جوان کاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها خورد سرم را پایین انداختم.
یک حوله اضافه داشتم. یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم. گفتم: من در طی طواف نباید برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید.
یکی دو ساعت بعد با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم در حالیکه اعمال آنها تمام شده بود و در کل این مدت اصلا به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم.
وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم.
در آن روزهایی که ما در مکه مستقر بودیم خیلی ها مرتب به بازار میرفتند و ... اما من بجای اینگونه کارها چندین بار برای طواف
#شصت_و_شش
اقدام کردم. ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا مشغول طواف شدم و از تمام فرصتها برای کسب معنویات استفاده کردم. در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه میشدجوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: بخاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانمها انجام دادی ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!
بعد گفت: ثواب طوافهایی که به نیابت از دبگران انجام دادی دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می شود. اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. زیارتها بخوبی انجام می شد. در قبرستان بقیع تمام افراد ناخودآگاه اشک میریختند. حال عجیبی در کاروان ایجاد شده بود. یک روز صبح زود در حالیکه مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که میخواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم. بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم. من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.
همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه میکرد. وقتی در مقابل قبر رسیدم، یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعن میکنی؟
گغتم: نخیر، دستم رو ول کن.
اما او همینطور داد میزد و با سرو صدا بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد.
در همین حال یکدفعه به من نگاه کردو حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین علیه السلام زد.
#شصت_و_هفت
من دیگر سکوت را جایز ندانستم. تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند دیگر سکوت را جایز ندانستم یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم.
بلافاصله چهار مأمور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند. یکی از مأمورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماهها اذیتم میکرد.
چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند. من توانستم با کمک آنها فرار کنم.
روزهای بعد وقتی برای حرم میرفتم سرو صورتم را با چفیه می بستم. چون دوربین های بقیع مرا مرا شناسایی کرده بود و احتمال داشت بازداشت شوم.
خلاصه اینکه آن سفر برای من بیادماندنی شد. اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید.
برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه شما ثبت شده است¹
¹. البته این ماجرا نباید دستاویزی برای برخورد با مأموربن دولت سعودی گردد.
#شصت_و_هشت
شهید و شهادت
در این سفر کوتاه بقیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد. علت آن هم چند ماجرا بود:
یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محله ما تلاش فوق العاده ای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند. او خالصانه فعالیت می کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت.
این مرد خدا یکبار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد.
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود! توانستم با او صحبت کنم. ایشان بخاطر عمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بو. ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل بر خورد کردم. هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود.
در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان بخاک سپرده شده بود را دیدم. اما او خیلی گرفتار بود و اصلا در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب کردم. تشییع او را بیاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ... اما چرا؟!
#شصت_و_نه
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم من به دنبال کار کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب بیاد داشتم که زر دوره دبستان بیشتر شبها در مسجد محل کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم. آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم. با برخی بچه ها زنگ خانه مردم را میزدیم و سریع فرار میکردیم!
یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط، همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانیدند! صدای زنگ قطع نمیشد. یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود بیرون آمد. چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. او شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت : باید به پدرت بگم چیکار میکنی! هرچی اصرار کردم که من نبودم و... بی فایده بود. او مرا به مقابل منزلمان بردو پدرم را صدا زد. آن شب همسایه ما عروسی داشت توی خیابان و جلو منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد. این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
#هفتاد
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من خیلی زود قضاوت کرد. او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازت دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
بعد یکباره دیدم که صفحات نامت اعمال من وری خورد! گناهان هر صفحه پاک می شد و اعمال خوب آن باقی می ماند. خیلی خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود یکی دوسال از اعمال من اینطور طی شد. جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟ گفتم : بله . عالیه!
البته بعدها پشیمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟! اما باز بد نبود همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد. خیلی از دیدنش خوشحتل شدم. گفت با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم و از شما حلالیت بطلبم. هر چند شماهم بخاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی.
#هفتاد_و_یک
حق الناس و حق النفس
از وقتی مشغول بکار شدم حساب سال داشتم. یعنی همه ساله اضافه در آمدهای خودم را مشخص میکردم و یک پنجم آنرا به عنوان خمس پرداخت میکردم. با اینکه روحانیون خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست. بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر. در زمینه خمس خیلی احتیاط میکردم. خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد. من از اواسط دهه هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدمـ یادم هست آنسال، خمس من به بیست هزار تومن رسید. یکی از همان سالها، وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کزدم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد. هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله... است!
گفتم: این رسید چیه؟اشتباه نشده!؟ من به شما تأکید کردم مقلد رهبری هستم. او هم گفت: فرقی نداره
با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری. من به شما تأکید کردم که مقلد رهبری هستم و
#هفتاد_و_دو
می خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد. او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز میکردم. یکی دو سال بعد خبردار شدم این پیرمرد روحانی از دنیا رفت. من بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جابجا کرده! در آن زمان که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم یکباره همین پیرمرد را دیدم خیلی اوضاع آشفته ای داشت.
در زمینه حق الناس به خیلیها بدهکار و گرفتار بود. بیشترین گرفتاری او به بحث خمس برمیگشت. برخی آدمهای عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم اما اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمیکرد. من هم قبول نکردم. در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: اینهایی که میبینی این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنها حلالیت میطلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند. حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم به برزخ وارد شوند.
حساب و کتاب شما با آنها که زنده اند بعد از مرگشان انجام می شود. بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای بحال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند. اما این راهم بدان اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشی ده برابر آن در نامه عملت ثبت می شود. اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود. اما یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقت کمتری دارند، حق الله
#هفتاد_و_سه
است. میگویند دست خداست و ان شاءالله خداوند از تقصیرات ما میگذرد. حق الناس هم که مشخص است. اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن تقریبا حساسیتی بین مردم دیده نمی شود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده! اما در آن لحظات وانفسا مورد را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) می شد. در روزگار جوانی با رفقا و بچه های محل برای تفریح به یکی از باغ های اطراف شهر رفتیم کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا میداد. من هم در خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود اما از سیگار نفرت داشتم. آن روز با وجود کراهت اما برای اینکه انگشت نما نشوم سبگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! حالم خیلی بد شد خیلی سرفه کردم. انگار تنگی نفس گرفته بودم. بعد از آن هیچوقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم. اما در آن وانفسا این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی. همین باعث گرفتاریم شد. در آنجا برخی افراد را دیدم که انسانهای مذهبی و خوبی بودند. بسیاری از احکام دین را رهایت کرده بودند، اما به حق النفس اهمیت نداده بودند. آنها بخاطر سیگار و قلیان به بیماری زودرس و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط بخاطر ضرر به بدن گرفتار بودند.
#هفتاد_و_چهار
یازهـــــــــــرا سلام علیها السلام
خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت. ثانیه به ثانیه را حساب میکردند. زمانهایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه!؟ خدا رو شکر این مراحل بخوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی کنیم. یعنی باز خواستی نداردو میتوانی به راحتی از این دو سال بگذری. در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را می دیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند! می توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم. عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که بعنوان شهید راهی برزخ می شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می رفتند! چهره خیلی از آنها بخاطر سپردم. جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت شهادت را نوشته اند، به شرطی که خودشان با اعمال اشتبته توفیق شهادت را از بین نبرند. به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم: چکار میتوانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم؟
#هفتاد_و_پنج
او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر(عج)زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست.
همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم. عجیب اینکه افراد بسیاری که آنهارا می شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آن ها شدم. اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود!
خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند. حق الناس میلیون ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچکس به آنها کمک نمی کرد. مسئولینی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند.
بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد. مثلاً در مورد امام عصر (عج) و زمان ظهور پرسیدم.
ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود. اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان(عج) را نمی خواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می کنند. بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش، مسابقه فوتبال بود. بسیاری از مردم، در مکان های مقدس، امام زمان(عج) را برای نتیجه ی این بازی قسم می دادند!
من از نشانه های ظهور سوال کردم. از اینکه اسراییل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشور های اسلامی هستند و برخی کشور های به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می کنند و ...
جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش. این ها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند. شما نباید سست شوید. نباید ایمان خود را از دست دهید.
نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی
#هفتاد_و_شش
دنیایی خود را تباه کرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است، در درجه اول زندگی دنیایی شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد. مثلا به من گفتند: اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه میدادی گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می شد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد. در همین حین متوجه شدم که یک خانم باشخصیت و نورانی پشت سر من البته با کمی فاصله ایستاده اند!
از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیها السلام هستند. وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد، خانم روی خودش را بر میگرداند. اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا علیها السلام بود. من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم. ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا علیها السلام به حساب می آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم. برای یک شعبه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهم السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند. از اینکه برخی اعمال من معصومین را ناراحت میکرد. می خواستم از خجالت آب شوم.
خیلی ناراحت بودم. بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود.
#هفتاد_و_هفت
چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود. برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد. همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خدا را به حق حضرت زهرا علیها السلام قسم میداد که من بمانم.
نگاهم به سمت دیگری رفت. داخل یک خانه در محله خود ما دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من بر گردم. آنها بخدا میگفتند: خدایا ما نمی خواهیم دوباره بتیم شویم. این را بگویم که خدا توفیق داده که هزینه های این دو کودک یتیم را میدادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم.
آنها از ماجرای عمل من خبر داشتند و همینطور با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم. به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی شود کاری کنی که من برگردم؟ نمی شود از مادرمان حضرت زهرا علیها السلام بخواهی که مرا شفاعت کند؟
شاید اجازه دهند تا من برگردم و کمی اعمال خوبی که ترک کردم را انجام دهم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم. جوابش منفی بود اما باز اصرار کردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا علیها السلام بخواه که مرا شفاعت کنند.
لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت حضرت زهرا علیها السلام شما را شفاعت نمود تا برگردی.
#هفتاد_و_هشت
بازگشت
به محض اینکه به من گفته شد : «برگرد» یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد!
تلویزیونهای سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش میشد حالت خاصی داشت چند لحظه طول می کشیی تا تصاویر محو شود. مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم. کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان بیمار احیا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشته ام.
پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شوک مرا احیا کردند. من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم. پس از اتمام کار مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت.
#هفتاد_و_نه
بعد از مدتی حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم. من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم. چقدر سخت بود. چه شرایط سختی را طی کرده بودم.
من بهشت برزخی را با تمام نعمتهایش دیدم.
من افراد گرفتار را دیدم
من تا چند قدمی بهشت رفتم
من مادرم حضرت زهرا علیها السلام را با کمی فاصله مشاهده کردم.
من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد.
برایم تحمل دنیا واقعاً سخت بود.
دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند. آنها می خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. همین که از دور نزدیک شدند از مشاهده چهره یکی از آنان واقعاً وحشت کردم. من او را مانند یک گرگ میدیدم که به من نزدیک می شد! مرا به بخش منتقل کردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از بستگان ما می خواستند به دیدنم بیایند. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند. من این را بخوبی متوجه شدم!
یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم. بدنم لرزید. به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده. تحمل هیچکس را ندارم.
احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است. باطن اعمال و رفتارو ...
به غذایی که برایم می آوردندنگاه نمیکردم. میترسیدم باطن غذا را ببینم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم.
دوست نداشتم هیچکس را نگاه کنم. برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد!
#هشتاد
بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچکس را نبینم. اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید. من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم. دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار میکردند که من چشمانم را باز کنم. اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمیکنم.
آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود. من نمی توانستم اینگونه ادامه دهم. با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم! خدا رو شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی برگشت. اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم. تنهایی را دوست داشتم. در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور میکردم. چقدر لحظات زیبایی بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه آنچه می خواستبم منتقل می شد. آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهده کرد. من حتی برخی اتفافات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. حتی در آن زمان برخی مسائل را متو جه میشدم که گفتنی نیست. من در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند، می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!
از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم. چند تایی را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند.
#هشتاد_و_یک
تعجب کردم. پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند مشاهده کردم.
چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم. اما فکرم بشدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود، با خانم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. رنگم پرید! به همسرم گفتم: این مگه فلانی نبود!؟ همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت: چی شده؟ آره خودش بود.
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود. برای بدست آوردن مواد همه کاری میکرد.
گفتم: این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود. مرتب به ملائک خدا التماس می کرد. حتی من علت مرگش رو هم میدانم.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: اون بالای دکل، مشغول دزدیدن کابلهای فشار قوی برق بوده که برق اونو میگیره و کسته میشه.
خانم من گفت؛ فعلا که سالم و سر حال بود.
آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم. پس اون چیزهایی که من دیدم نکنه توهم بوده؟!
دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشییع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!
#هشتاد_و_دو
من مات و حیران مانده بودم که چی شد؟
از دوست دیگرم که با خانواده آن ها فامیل بود سوال کردم:علت مرگ این جوان چی بود؟
گفت:بنده خدا تصادف کرده.
من بیشتر توی فکر فرو رفتم. اما من خودم این جوان را دیدم. او حال و روز خوشی نداشت. اعمال و گناهان و حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود. به همه التماس می کرد تا کاری برایش انجام دهند.
چند روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد. ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لا به لای صحبت ها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه و بدزده. ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کار ها میکرده. همون بالا برق خشکش می کنه و مثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین.
خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم: فلانی رو میگی؟
گفت: بله، خودشه. پرسیدم: شما مطمئن هستی؟
گفت: آره بابا، خودم اومدم بالا سرش. اما ظاهرا خانواده اش چیز دیگه ای گفتند.
#هشتاد_و_سه
نشـــــانه ها
پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام. نمیدانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده. لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی. بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دار فانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق میشود. در یکی از روزهای دوران نقاهت به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم و سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد. یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنه هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم.