باورمانشدعیبینداریم...😭🍂
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
اربعین هم نرسیدم بہ تو اما آقا
بُعدِ منزل نَبُود در سفر روحـانی
از همین فاصلہےِ دور سلام اے اربابـــ
ای فداےِ حرمتـــ چشمِ تَر و بــارانی!!!
#سلاماربابـم♥️✨
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
📜 حــدیثامـــروز
❤️قال امـام علی علیه السلام:
خـوشا به حال آنکه #دسـتورات
پسنديده تقوا و خويشتنداری را
اطاعت کند و هوسهای نکوهيده
را فــرمان نبرد.
📚غرر الحکم ج ۱ ص 431
#ویژه_اربعین
♻️ حجت الاسلام و المسلمین #فاطمي_نيا: افرادي كه موفق نميشوند روز اربعين بر مزار سيدالشهداء (ع) حاضر شوند، آيا در اين سفره ي وسيع خداوند، مائده و توشه اي برايشان هست يا خير؟
♻️ بله هست، اين افراد روز اربعين از راه دور خدمت حضرت سيدالشهداء عرض ادب كنند و زيارت اربعين را بخوانند تا آثار و بركات اين زيارت براي آنها حاصل شود، بُعدِ منزل نبود در سفر روحاني!
▪️«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه»▪️
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
✨ #نسیم_تدبر_در_قرآن
🌸🌸تامل در نعمت غلطیدن شبانه 🌸🌸
🌷ﻭَﺗَﺤْﺴَﺒُﻬُﻢْ ﺃَﻳْﻘَﺎﻇﺎً ﻭَﻫُﻢْ ﺭُﻗُﻮﺩٌ ﻭَﻧُﻘَﻠِّﺒُﻬُﻢْ ﺫَﺍﺕَ ﺍﻟْﻴَﻤِﻴﻦِ ﻭَﺫَﺍﺕَ ﺍﻟﺸِّﻤَﺎﻝِ ﻭَ ﻛَﻠْﺒُﻬُﻢ ﺑَﺎﺳِﻂٌ ﺫِﺭَﺍﻋَﻴْﻪِ ﺑِﺎﻟْﻮَﺻِﻴﺪِ ﻟَﻮِ ﺍﻃَّﻠَﻌْﺖَ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻢْ ﻟَﻮَﻟَّﻴْﺖَ ﻣِﻨْﻬُﻢْ ﻓِﺮَﺍﺭﺍً ﻭَﻟَﻤُﻠِﺌْﺖَ ﻣِﻨْﻬُﻢْ ﺭُﻋْﺒﺎً«١٨کهف»🌷
✅«أَیْقَاظ»: جمع یَقِظ به معنای بیداران.
✅«رُقُودٌ»: جمع راقِد، خفتگان.
✅«بَاسِطٌ»: بازکننده ، گشاینده.
✅«وَصِید»: آستانه. «بِالْوَصیدِ»: در آستانه. ﺩﺭ ﺍﺻﻞ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﺍﻃﺎﻕ ﻭ ﺍﻧﺒﺎﺭﻯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺫﺧﻴﺮﻩ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﺩﻫﺎﻧﻪ ﻏﺎﺭ ﺍﺳﺖ
✅«إِطَّلَعْتَ»:اطّلاع مییافتی.
✅«رُعْباً»: خوف و هراس.
🔰آیه در مقام شرح حال یاران غار نشین است که شرایط حاکم بر خواب آنها را به تصویر می کشد. شاه کلید داستان این است، اگر کسی مواحدانه به خداوند پناه ببرد، خداوند هم صمیمانه او را می پذیرد و دلسوزانه از او پرستاری و محافظت می کند.
خداوند متعال برای آن که اصحاب کهف آسيب نبينند، می فرماید: ما موقع خواب هر وقت لازم بود، اينها را جابهجا ميكرديم از پهلوي راست به پهلوي چپ ميخوابانديم. این غلطیدن شبانه باعث میشود تا خون در بدن جریان و در یک نقطه جمع نشود که باعث راحتی بدن و عدم پوسیدگی لباس می شود. همین یک نکته چقدر در زندگی ما شبانه روز اتفاق می افتد ولی غافلیم. ما در هر شب چندبار از پهلویی به پهلوی دیگر می غلتیم؟ چه کسی ما را جابجا می کند؟ چقدر از حشرات و..از کنار بستر ما می گذرند؛ ولی صبح سالم بلند می شویم؟ یک حشره ریز می تواند کار ما را مثل نمرود تمام کند ولی چه كسي حافظ انسان است كه آن حشرات به گوش، چشم و به بيني آدم وارد نشوند. «قُلْ مَن يَكْلَؤُكُم بِالَّليْلِ وَالنَّهَارِ مِنَ الرَّحْمنِ» كَلأ يعني حَفَظ فرمود: حالا به حسب ظاهر روز خودتان را حفظ ميكنيد، شب كه خوابيد چه كسي شما را حفظ ميكند؟ خداوند هر روز با ما کار اصحاب کهف را در مقیاس کوچک تری انجام می دهد!
#قرآن
#ما_ملت_امام_حسینیم 🚩
مهم ترین کاره ما چیه؟(خییلی مهم)
☑️ مهم ترین کاری که ما باید تو دنیا انجام بدیم این که "ظرفیت خودمون رو برای لذت بردن از خداوند متعال بیشتر کنیم".
یه سوال؟
🚨مگه قرار نیست که خدا ما رو آخرش به بهشت ببره؟
خب چرا ما رو همون اول داخل بهشت خلق نکرد؟ که نخوایم انقدر توی دنیا رنج بکشیم؟🤔
👈🏼 تنها علتش اینه که ظرفیت انسان برای لذت بردن از خدا پایین هست و اگه بخواد ظرفیتش بالا بره هیچ راهی نیست جز اینکه در دنیا قرار بگیره و با مبارزه با نفس هایی که میکنه قدرت روحیش رو بالا ببره💥
💕تا در قیامت بتونه در بالاترین سطح ممکن از وجود و زیبایی های پروردگار عالم لذت ببره.
🌸ما مثل ظرف های کوچکی هستیم که اگه بخوان توش یه دریا آب بریزن باید اول بزرگش کنند...
❤️و بزرگ شدن انسان هم زمانی صورت میگیره که طبق برنامه پروردگار حکیمش مبارزه با نفس کنه😍
🌸پس مهم ترین کار مبارزه با نفس برای بزرگ شدن و قدرتمند شدنه روحمونه😎💥
👈🏻چرا نباید گناه نکنیم چون این گناه روحمونو ضعییییف و کوچیکش میکنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر
🔻ببین اگه دنباله گناه نریم خدا برامون چیکاااار میکنه😍
👤استاد دانشمند
خدایی کی میره دنباله گناه؟جز اونی که به کم قانعه
جز اونی که منفعت طلب نیس
چه ذکری حفظ کننده ی ما از آتش جهنم میباشد؟
امام صادق عليه السلام به صَباح بن سيّابِه فرمودند:
آیا میخواهی به تو دعایی بیاموزم که خدای متعال به برکت آن، چهره تو را از حرارتِ آتش جهنم نگه دارد ؟
🔸صباح گوید: به حضرت عرض کردم: آری
حضرت فرمودند:
بعد از سپیده دم صد مرتبه بگو :
✨أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ✨
خداوند به برکت این ذکر،
تو را از آتش جهنم حفظ خواهد کرد.
📗 وسائل الشيعه ج۶، ص۴۷۹
🌹اللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلےٰ مُحَمّدٍ وَّ آلِ مُحَمّدٍ وَّ عَجِّلْ فرجهم
🍃🌸
🍁 #سوال↓
📎چراماازعبادتلذّتنمۍبریم؟
💡پاسخ #آیتاللهجوادۍآملی :
اگرانسانمریض،
شیرینترینوخوشمزهترینگلابیومیوه
رابخورد،لذّتنمۍبرد....
←دربُعدمعنوۍوعبادتهماینگونهاستــ:
ڪسیڪه«فۍقلوبهممرض»یعنۍ:
قلبشبیماراست....
ازنمازوعبادتلذّتنمۍبردو
گاهۍهم خستهمیشود.
#بیمارۍقلبهمانگناهاناستــ.
تاانسانگناهراترکنڪند،علاوهبراینڪه:
ازعبادتلذّتنمیبرد،بلڪهخستههممیشود.
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
در مناجات امام سجاد علیهالسلام اومده گناهان دل را میمیراند:
إلهی ألبَسَتنی الخَطَایا لِباسَ مَسکنَتی وَأماتَ قَلبی عَظیمَ جَنایتی
«مردن دل» دقیقاً یعنی چه؟
✅ پاسخ
✍ حجتالاسلام دکتر قربانی مقدم
🔹 این داستان جواب کوتاه و رسایی به پرسش شما است:
سوار تاکسی شد، راننده قرآن گذاشته بود، با بیحوصلگی گفت:
مگه کسی مرده که قرآن گذاشتی؟
راننده جواب داد: بله!
مسافر یه کم خودش را جمع و جور کرد و از سوال خودش خجالت کشید.
راننده ادامه داد:
بله! دلهامون مُرده، همینکه از خواندن و شنیدن کلام خدا #لذت نمیبریم، و فکر میکنیم قرآن فقط مخصوص قبرستانه، پیداست خیلی وقته که دلامون مرده است!
مسافر هیچی نگفت و فقط به فکر فرو رفت.
🔹 پینوشت
شاخصه ظاهری فردی که مرده است اینه که دیگه آب و غذا نمیخورد، انسانی هم که احساس نکند دل او به غذای روحانی (رابطه با خدا از طریق نماز، قرآن، مناجات سحری و...) احتیاج دارد، هرچه سریعتر باید برای دل خود قبری تهیه کند و آن را دفن کند که احتمالا خیلی وقت است که مُرده یا اگر هنوز برخی علایم حیاتی دارد، بدون فوت وقت آن را احیاء کند!
..
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_پنجاه_ششم گیج و در مانده ایستاده بود که صدای
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_پنجاه_هفتم
بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود.
لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده.
وچقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند.
به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد.
خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت.
_سلام.
_سلام دوستم خوبی؟
امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟
_ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟
_راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم.
حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم.
_بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟
هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی.
_ منم همینطور بااجازتون.
_سلام برسونین.
نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد.
اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد.
او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم.
امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته.
_زشت تویی که از دل مردم بی خبری.
_مردم؟ کدوم مردم؟
_اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟
امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟
_ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟
_وای رضا جون بکن بگو دیگه.
_هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد.
_ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟
_ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد.
سپس چشمک زد و خندید.
_بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم.
_چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟
_خب.. من منظورم..با مهرزاد بود.
_عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟
امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت.
_خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی..
"دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر
با همین چادر که سر کردی معما میشوی
آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من،
دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!"
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_پنجاه_هشتم
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه وسایلش را جمع کرد و راهی دانشگاه شد چون تا ساعت۶ بعد از ظهر کلاس داشت و نمیتوانست به خانه بیاید.
آن روز با هدی همش مشغول حرف زدن درباره خاستگاری بودند.
حورا سعی داشت او را از استرسش دور کند اما هدی باز هم سردرگم بود و اضطراب داشت.
بین کلاس ها به تریا میرفتند تا چیزی بخورند تا اینکه در کمال تعجب امیر مهدی را دیدند که پشت در تریا انگار منتظر کسی ایستاده است.
حورا با دیدنش هول شد و به هدی گقفت: تو.. تو برو من نمیام.
_ عه براچی نیای؟ مگه امیر مهدی لولو خرخره است؟ بیا بریم.
_ نه نمیام. اصلا اون برای چی اومده اینجا؟
_ نمیدونم حتما کار داره به ما چه ربطی داره بیا بریم.
بالاخره با زور و اصرار هدی با او همقدم شد تا بالاخره به امیر مهدی رسیدند.
_سلام.
هدی و حورا جوابش را دادند.
_ خوب هستین؟ خیلی خوشحال شدم دیدمتون.
رو کرد به هدی و گفت:خانواده خوبن؟ چطورین با زحمتای ما؟
_ اختیار دارین شما رحمتین.
_ راستش من با..حورا خانم یک عرضی داشتم اگه بشه می خوام چند کلمه ای باهاشون حرف بزنم.
هدی به شوخی گفت: من که وکیل وصی اش نیستم برو حورا جان من تو منتظرتم.
سپس چشمکی زد و داخل تریا شد.
حورا با تمام استرسش سرش را بالا گرفت و گفت: بفرمایین امرتون.
_ اینجوری که نمیشه اگه ممکنه قدم بزنیم تا من براتون توضیح بدم.
حورا سرش را تکانی داد و با او به راه افتاد. مسیری را طی کردند و امیر مهدی هنوز هم ساکت بود. کاش حرفش را می زد و حورا را از کلافگی در می آورد.
_ خب.. نمیگین حرفتونو؟
_ چرا چرا میگم. راستشو بخواین حورا خانم می دونم خیلی پرروام که اومدم جلو و می خوام ازتون چنین درخواستی بکنم اما.. اما خواستم خجالت و اینا رو بزارم کنار و حرفمو بزنم تا هم خودمو راحت کنم هم اعصابمو.
قلب حورا به تپش افتاده بود. کاش زودتر حرفش را بزند و او را هم راحت کند از این استرس.
_ من چند مدتی هست که شما رو میبینم. میدونم زمانش کمه و خلاصه.. اونقدری نمی شناسمتون که بخوام چنین جسارتی بکنم اما خواستم.. تا دیر بشه حرفمو بزنم.
"بگو دیگر.. بگو و راحتم کن..
باور کن این دوستت دارم های نگفته کسی را به جایی نرسانده.
عمر ادم مگر چقدر است که بتوانی تحمل کنی این همه سخن نهفته در یک جمله کوتاه را؟!
بگو و هم من و هم خودت را از این سردرگمی و دو دلی خلاص کن.
مرد باش و بگو دوستم داری تا من.. تمام زنانگی هایم را به پایت بریزم."
امیر مهدی چند نفس عمیق کشید و گفت: حورا خانم من.. من شما رو...
ناگهان نفهمید چه شد که دنیا پیش چشمانش تیره شد. لبش می سوخت و کسی جیغ می زد.
چشمانش از فرط درد روی هم فشرده شده بود. صدای نفس نفس های فردی عصبانی به صورتش می خورد.
گوشه لبش چنان تیر می کشید که انگار تیری درون آن فرو رفته بود.
با تمام قدرتش چشمانش را باز کرد و کسی را ندید جز مهرزاد.
_مرتیکه عوضی ناموس دزد. کثافت به دختر عمه من چشم داری؟ بزنم چشای بی حیاتو از کاسه دربیارم تا بار اخرت باشه که حتی حورا رو نگاه کنی؟
دوباره به سمت او حمله کرد و مشتانش را روی صورت امیر مهدی فرود می آورد.
حورا جیغ می زد و کمک می خواست. چند نفری جمع شدند و انها را از هم جدا کردند.
اما هنوز باد خشم مهرزاد اتشی و روشن بود.
_ نامرد عوضی اسم خودتم گذاشتی بچه مومن؟ آخه بی همه چیز اگه من حورا رو نشونت نمیدادم که غلط میکردی بهش بگی عاشقشی و از این چرت و پرتا. من مهرزاد نیستم اگه تویه نامردو به روزگار سیاه نکشونم حالا ببین چه بلایی سرت میارم بی وجدان.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon