هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🕊💎فـروشـگاه چــادر مـشـکـی💎🕊
💕💕فـروش💕💕
💕💕فـــــوق💕💕
💕💕الــعـاده💕💕
💕💕چـــــادر💕💕
🛍با تخفیف ویژه خرید کنید👏👏
❤️به همراه خرید چادر مشکی از هدایای ویژه لذت ببرید ❤️
🌸سفارش خودتون رو نهایی کنید🌸
🌸هــدیـه ویــژه دریــافـت کــنـیــد🌸
👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🎁جوایز ویژه خرید چادر مشکی به مناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب(س)👇
ـ 💚 💚
ـ🌺 🌺 🌺 🌺 🌺
ـ 🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ـ 🌺 💚 💚 💚
ـ 🌺
⭐️بزنید روی اسم مبارک #حضرت_زینب(س) و از سورپرایز ویژه لذت ببرید🤩☝️
ارسال رایگان به سراسر ایران🇮🇷
#بانوی_ایرانی 👈 #چادر_ایرانی
هدایت شده از ▫
تقوای مرحوم مقدّس اردبیلی و ماجرای ازدواج پدر و مادر ایشان - حجة الاسلام والمسلمین حسن علم الهدی.mp3
5.01M
🔊 #کلیپ_صوتی
✅ «تقوای مرحوم مقدّس اردبیلی و ماجرای ازدواج پدر و مادر ایشان»
🌷 تأثیر #تقوا و #لقمه_حلال در #تربیت_فرزند صالح
🍀 #استادحسن علم المهدی
هدایت شده از 🗞️
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۲۵
🌺 جاذبهی بالای یک شهید...
#متن_خاطره
تا وقت نماز میشد، خودش رو به نزدیکترین مسجد میرسوند. اگه توی راه میدید دو سه تا جوان دور هم ایستادند، میرفت بینشون. چند لحظه بعد میدیدم اون جوونا رو که شاید اهل نماز نبودند و قیافهشون هم به بچه مسجدی نمیخورد، با خودش به مسجد آورده. ایامِ نوجوانی منصور در محله مون چند تا مشروب فروشی وجود داشت. آنوقت هم منصور می چرخید بین نوجوانان و اونا رو می آورد مسجد. منتظر نمی شد تا آنها مسجدی بشن، میرفت و مسجدیشون میکرد.
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید منصور خادمصادق
📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده ، صفحه ۱۳۱
#شهیدخادمصادق
هدایت شده از ▫
✨﷽✨
🌸داستان واقعی روضه خوانِ تبریزی
دردناکترین روضه از نظر امام زمان عج
✍حاج ملا سلطان علی روضه خوان تبریزی که از جمله عباد و زهاد بود، نقل کرد: « در عالم رؤیا به حضور حضرت بقیة الله ارواحنا فداه مشرف شدم و خدمت ایشان عرض کردم: مولای من، آنچه در زیارت ناحیه مقدسه ذکر شده است که می فرمایید «:صبح و شام در مصیبت تو گریه می کنم و اگر اشک چشم هایم خشک شود خون گریه می کنم» فرمودند: بلی صحیح است.
عرض کردم: آن مصیبتی که در آن بجای اشک خون گریه می کنید، کدام است؟ آیا مصیبت حضرت علی اکبر است؟ فرمودند: نه، اگر علی اکبر زنده بود، در این مصیبت او هم خون گریه می کرد. گفتم: آیا مصیبت حضرت عباس است؟ فرمود: نه؛ بلکه اگر حضرت عباس علیه السلام در حیات بود، او هم در این مصیبت خون گریه می کرد.
عرض کردم: لابد مصیبت حضرت سید الشهداء علیه السلام است. فرمود: نه، حضرت سید الشهداء علیه السلام هم اگر در حیات بود، در این مصیبت، خون گریه می کرد. «عرض کردم: پس این کدام مصیبت است که من نمی دانم؟ فرمودند: آن مصیبت، مصیبت اسیری حضرت زینب علیها سلام است.»
زینب همان کسی ست که در راه عفتش
عباس می دهد نخِ معجر نمی دهد
📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)
✨میلاد با سـعادت حضرت
زینب سلام الله مبارک باد✨
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکی گفت خدا وجود نداره این کلیپ رو بهش نشون بده
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تک تک ثانیه های نبودنت قسم ،
که داریم ضرر میکنیم ما و این دنیا ،
بدون تو ...!
#یاایهاالعزیز
#استوری
هدایت شده از 🗞️
✨﷽✨
#داستان آموزنده
🌷🍃از بزرگی پرسیدند؛
برڪت در مال یعنی چه؟
💠درپاسخ مثالی زد و گفت:
گوسفند درسال یکبار زایمان می کند
وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد .
سگ در سال دو بار زایمان میکند و هر
بار هم حداقل ۷-۶ بچه.
💠به طور طبیعی شما باید گله های سگ
را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنارآن
استولی درواقع برعکس است.
💠گله های گوسفند را می بینید و یک یا
دو سگ درکنار آنها چون خداوند برکت
را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات
سگ برکت را گرفت.
🌷🍃مال حرام اینگونه است...
✔️فزونی دارد?
✔️ولی برکت ندارد
هدایت شده از 🗞️
✅ خرما , آفتاب , شراب ....
مردعربی از حضرت علی (ع) پرسيد :
اگر من آب بنوشم حرام است؟
فرمودند : نه
گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟
فرمودند: نه
گفت: پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است !
اميرالمومنين (ع) فرمودند :
اگر آب به روي سرت بپاشم دردي احساس ميكنی؟ گفت : نه
فرمودند: اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
گفت : نه
فرمودند : اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
گفت : فرق سرم شكافته ميشود.
حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است.
📚 کتاب قضاوتهای امیرالمومنین(ع)
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سی_پنجم همو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_ششم
نگاهی به ساعت کردم...
چهار بعد از ظهر بود!!!باورم نمیشد من از صبح تا حالا داشتم وسایلامو جابه جا میکردم!!!
کش و قوسی به بدنم دادم که همزمان زنگ آیفون هم زده شد...
اونقدر خسته بودم که اصلا دلم نمیخواس برم در رو باز کنم!!!
زنگ برا بار دوم زده شد و من مجبور شدم از جام بلند شم!...
نگاهی به صفحه مانیتور آیفون انداختم هیچی پیدا نبود...ناچار گوشی رو برداشتم و گفتم:
_بله؟!
+ببخشید شما کیک سفارش داده بودین؟!
صدا خیلی ضعیف میومد...انگار طرف به زور داشت حرف میزد...با وجود ضعیف بودن مشخص بود صدا،صدای زنه!!!
همینطور که داشتم به این فکر میکردم که من کیک سفارش ندادم داشتم به اینم فکر میکردم که مگه پیک موتوری زنم میشه!؟
از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_خیر،من سفارش ندادم...
+مگه شما تولدتون نیس؟!
_من؟خیر!حتما واحد رو اشتباه گرفتین!
+نخیر من درست زنگ زدم مگه اونجا واحدِبانویِ مِهر نیس؟!
_خانوم بانوی مهر دیگه کیه؟نخیر اشتباه گرفتین!!!
+حالا شما باز کن ما خودمون واحد رو پیدا میکنیم!
باورم نمیشد!طرف دزد بود؟مزاحم بود؟پس چرا زن بود؟اصن این چه گیری داده بود؟بانوی مهر دیگه کی بود؟!
_خانوم محترم شرمنده!بفرمایین زنگ واحد مورد نظرتونو بزنید انقدرم مزاحم مردم نشین!!!
با حرص گوشی رو کوبوندم رو آیفون!!!
چه مردم آزارایی یافت میشنا!...
رفتم سمت کاناپه و تا خواستم دراز بکشم صدای زنگ در واحد خودم اومد!...
همینطور که تو دلم به هرچی مزاحمه فحش میدادم رفتم سمت در و از چشمی نگاه کردم...
همون جعبه فقط پیدا بود!
ینی کی در رو برا این مزاحمه باز کرده بود؟!
حالا من باید چی کار میکردم؟!باز کنم؟!
تصمیم گرفتم کمی لای در رو باز کنم و یه جوری طرفو رد کنم بره...
کمی لای در رو باز کردم و گفتم:
_من به شما نگفتم واحد رو اشتباه گرفتین؟!
جعبه رو پایین اورد و گفت:
+منم به شما گفتم اشتباه نگرفتم!نمیدونی بدون سرکار خانم امروز تولد بانوی مهر هست!بانوی مهر هم تو این خونه زندگی میکنه!
هنگ کرده بودم!
نمیفهمیدم چی میگه!
مگه امروز چندمه؟!
انگار خودش فهمید تو هنگم که گفت:
+زور نزن بابا امروز یکمه!!!
چطور یادم نبود؟!سابقه نداشته!!انقدر تو شک بودم که فقط تونستم زمزمه کنم:
_اسما!!!
من جلوی در خشک شده بودم که اسما با پررویی من رو کنار زد و خودش پرید داخل!
تازه وقتی در رو پشت سر خودش بست متوجه شدم که حسنا همراش نیس...
بالاخره زبون باز کردم و گفتم:
_پس حسنا.....
پرید وسط حرفمو همینطور که داشت جعبه ی کیک رو میزاشت رو میز وسط هال گفت:
+حالا میاد ولی وقتی بیاد منو میخوره!
با تعجب پرسیدم:
_چرا؟!
برگشت سمتمو با لبخند ژکوندی گفت:
+آخه قالش گذاشتم!رفت هدیه سفارشی تو رو بخره به منم گف منتظر وایسم ولی من گرمم شد اومدم!
_هدیه سفارشی؟!...
رفتم سمت کاناپه ای که اسما هم روش نشسته بود و خواستم بشینم که زنگ در رو زدن.
حسنا بود؛در رو باز کردم و منتظر شدم بیاد بالا.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1