🌹داستان آموزنده🌹
امام صادق عليهالسلام فرمودند: مردی مسلمان همسایهای مسیحی داشت، او تلاش می کرد تا با تبلیغات خود همسایهاش را به اسلام دعوت نماید، خوشبختانه آن مرد مسیحی تحت تأثیر سخنان او قرار گرفته و دین اسلام را پذیرفت.
همسایه مسلمان فردا قبل از اذان صبح با شوق و ذوق تمام به در خانه تازه مسلمان آمده و در زد و او را برای عبادت و نماز به مسجد دعوت کرد. دوست تازه مسلمان نیز لباس پوشیده، وضو گرفته و به همراه او به مسجد آمد.
.
آنان در مسجد آنقدر نماز خواندند که وقت اذان صبح شد، سپس نماز صبح را اقامه کرده و تعقیبات آن را به جا آوردند. وقتی که رفیق تازه مسلمان خواست که بلند شود و به منزلش برود دوستش گفت: کجا می روی؟ روزها کوتاه است و فاصله صبح و ظهر هم زیاد نیست و رفیق تازه مسلمان را تا ظهر با خواندن نوافل و تلاوت قرآن و دعا و عبادت مشغول نمود.
.
بعد از ادای فریضه ظهر خواست به منزل برود ولی رفیق مسلمان گفت: عجله نکن! کمی درنگ نما تا نماز عصر را هم بخوانیم و او را همچنان تا اذان مغرب در مسجد نگه داشت و به او گفت: اگر کمی حوصله داشته باشی یک نماز بیشتر نمانده و بعد از اقامه نماز عشاء هر دو با هم به منزل برمی گردیم.
.
فردای آن روز هنگامی که مرد مسلمان وقت سحر قبل از اذان صبح برای دعوت دوست تازه مسلمانش آمده بود و مثل روز قبل به او پیشنهاد کرد که وضو بگیر، لباس بپوش تا برای نماز برویم، او از پشت در صدا زد: دوست عزیز! این دین تو فرد بیکاری لازم دارد، تو به دنبال کسی برو که کار و زندگی نداشته باشد. من فردی نیازمند و عیالوارم!
.
امام در خاتمه این داستان فرمود: او با زحمت زیاد فردی را هدایت کرده و مسلمان نمود، امّا با ارائه شیوه غلط و تصویر سختگیرانه و خسته کنندهای از دین مبین اسلام وی را دوباره مسیحی کرد!
(وسائل الشيعه،ج١٦ص١٦١).
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠اینو از خدا بخواهید👆
🎤حاج اسماعیل دولابی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیت الله بهجت(ره)؛
دعایی که خیلی مختصر باشد
و کار مفصل بکند،
صلوات بر محمّد و آل محمّد است
🌛اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم🌜
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹امام على(ع):
بزرگوار كسى است كه
خود را بالاتر از اين داند كه
براى نيكیهايش
عوض نيكو انتظار داشته باشد.
📗میزانالحکمه، ج10، صفحه 91
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹خیلی زیباست🌹
دختری با پدرش میخواستند
از یک پُل چوبی رد شوند.
پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد...
این دقیقا مانند داستان رابطهی ما با خداوند است، هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست مان ما را بگیرد، هرگز دست مان را رها نخواهد کرد! و این یعنی عشق...💞
"دعا کنیم فقط "خــدا "دستمونو بگیره"