🌹🍃🌹🍃🌹
💠همراهان گرامی کانال
🌷ختم دسته جمعی دعای ⬅️ سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ➡️ در کانال برگزار میشود
✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر
🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂🍃
از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود
❇️فرصت خواندن دعااز زمان اعلام متن در کانال (اکنون) تا آخر هفته ، جمعه غروب ۳۰/ ۸/ ۱۳۹۹
❇️به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده
📣لطفا تعداد دعای سلامتی امام زمان( عج ) را که میخوانید به آیدی زیر بفرمایید تا آمار در حرم مطهر ثبت شود
تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹
⬅️آیدی جهت پیام دادن برای شرکت در ختم دسته جمعی دعای سلامتی امام زمان ( عج ) 👇👇
🆔 @ZZ3362
متن دعای سلامتی امام زمان( عج) در زیر 👇👇
❤️بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ❤️
✨به نام خداوند بخشنده مهربان
💚اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن💚
✨خدایا، ولىّ ات حضرت حجّة بن الحسن
💙صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ 💙
✨كه درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد
💛فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی كُلِّ سَاعَةٍ💛
✨در این لحظه و در تمام لحظات
💜وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً 💜✨
سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر✨
💖وَدَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ
✨و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى
💌طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💌
✨كه خوشایند اوست ساكن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى.
✅ کلا این فرهنگ رو برای خودمون جا بندازیم که ما توی دنیا با هیچ کسی طرف نیستیم غیر از خدا
👈🏼 اصلا هیچ کسی در اطراف ما واقعی نیست. همه خلق شدن فقط برای امتحان #من.
🔵 هر کسی به من داره خوبی میکنه یا بدی میکنه طراحی شده تا "من" امتحان بشم.
واقعا هیچ دلیلی نداره که آدم بخواد با کسی درگیر بشه یا نسبت به کسی "کینه" پیدا کنه.
اون بیچاره ای هم که بهت ظلم کرد مایه امتحان تو واقع شده. فقط همین.
☢️ اگه اونم نبود خدا یه نفر دیگه رو میذاشت که اون ظلم رو بهت بکنه تا تو امتحان بشی آخرش...
recording-20201114-223620.mp3
1.97M
☢️ همه آدم های اطراف ما مایه امتحان ما هستند
هیچ چیزی در دنیا واقعی نیست...
حاج آقا حسینی
💌 مسیر زندگی
مسیر زندگی راهی است به سوی آنچه ما خواستهایم و به آن علاقهمندیم. ما با علاقههایمان هدف را تعیین میکنیم ولی خبر نداریم چه راه سخت یا آسانی در انتظار ماست. گاهی اصلاً به مقصد نمیرسیم. اهداف بیارزش راهشان طولانی و بسیار سخت است اما اهداف ارزشمند، راه هموار و نزدیکی دارند.
«استاد پناهیان»
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#تلنگرانہ🌱 ✨🕊
✍این روزها ...
👌ســـــعے ڪن
مـــــدافع قـــــ❤️ـــــلبت باشے
ازنـــــفوذ شـــــیطان🐲که باچه کسی چت
می کنی مطمئنی نامحرم نیست
☘شاید سخت تر از مدافع حـــــرم بودن مدافع قــــــلب شدن باشد
♥️" الْقَـــــلْبُ حـــــَرَمُ اللَّه "ِ
قـــــلب،حرم خـــــ❣ـــــداوند متعال است
🍂پس درحـــــرم او
غیر او را ســـــاڪن نڪن‼️
الا بذڪر الله تطمئن القـــــلوب
📚حکایت بسیار شنیدنی
استاد حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان از زبان خود ایشون شنیدیم آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه، ازش چندنفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده.
آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود. این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلاً فاطمه. ولی این شخص می فهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک! آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهراء (سلام الله علیها)، به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس، دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یِکَم جا خورد و کمی عقب رفت چند بار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن، به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هر جای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه!!!. *اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر
#احساس_احتیاج_به_دعا
#برای_مؤمنان❗️
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
در بسیاری از بلاد، اهل ایمان و شیعه گرفتار هستند. آیا میشود همانگونه که به هنگام گرسنگی و تشنگی، به آب و نان احساس احتیاج میکنیم، بلکه بیشتر از آن، برای رفع گرفتاریهای اهل ایمان احساس احتیاج به دعا برای آنان بکنیم؟! یعنی دعایمان به اندازهای باشد که رافع بلا و گرفتاریهای آنان گردد و همراه با عدد و شرایط مخصوص و دعای تائب( توبه کننده) باشد.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص۵٠
🔹اے ڪه گفتے "عشـ♡ـق" را
درمان بہ هجران میڪند ..
🔹ڪاش میگفتے ڪه "هجران" را
چہ درمان میڪند؟
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الحسین💚
♨️
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_صد_چهاردهم آقا رضا از این که حورا شماره اش
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_صد_پانزدهم
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد.
که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد
جهیزیه حورا به عهده شوهرش است.
آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.
پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند.
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.
_وای حورا جون سلام.
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟
_ الان که دیدمت عالیم.
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.
_ عه عه شدی بچه تنبل؟
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟
_اگه خدا بخواد.
مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟
حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟
نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟!
وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت.
حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟
_نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود.
نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.
چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_صد_پانزدهم دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را ب
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_صد_شانزدهم
امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمی دانست.
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.
سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.
_بله بله حق باشماست.
_امیر مهدی شما شروع کن.
امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم.
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.
یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست.
آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه..
بگو پسرم.
امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است.
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.
درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم.
آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
هدایت شده از ▫
حضرت امام على عليه السلام:
عَلَيْكُمْ بِالاَدَبِ، فَاِنْ كُنْتُمْ مُلوكا بَرَزْتُمْ وَ اِنْ كُنْتُمْ وَسَطا فُقْتُمْ ، وَ اِنْ اَعْوَزَتْكُمُ الْمَعيشَةُ عِشْتُمْ بِاَدَبِكُم؛
ادب بياموزيد، زيرا كه [در اين صورت] اگر پادشاه باشيد، برجسته مى شويد، اگر ميانه باشيد، سرآمد مى شويد و اگر تنگدست باشيد، با ادبتان گذران زندگى مى كنيد.
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج20 ، ص304 ،ح483
#کتاب
#مطالعه
#علامه_طباطبایی
#کرونا