📖 هر روز با #قران
الَّذینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرّاءِ وَالضَّرّاءِ وَالکاظِمینَ الغَیظِ وَالعافینَ عَن النّاسَ وَ اللهُ یُحِبُ المُحسِنین
🔸 آنان که در گشایش و تنگدستی انفاق میکنند، و خشم خود را فرو میبرند، و از [خطاهای] مردم در میگذرند؛ و خدا نیکوکاران را دوست دارد.
📚 آل عمران ۱۳۴
📍 بردبار باش!📍
کیفها توی کیف فروشیها اگر خوش فرم و خوش قوارهاند به خاطر این است که پر از کاغذ باطلهاند. اگر آن کاغذ باطلهها را بیرون بریزی از فرم و قیافه میافتند و کاغذها هم دیگر زبالهاند و باید دور ریخته شوند. خشم و عصبانیت چیزی شبیه همان کاغذ باطله است. اگر فرو ببری شکل و شخصیت پیدا میکنی و اگر بیرون بریزی از شکل و شخصیت و معنویت میافتی. این است که قرآن کریم دعوت به فرو بردن خشم دارد و میفرماید:
الکاظِمینَ الغَیظِ؛ فرو برندگان خشم
📚سی تدبر،سی تلنگر،محمدرضا رنجبر
✨﷽✨
⁉️چرا از عبادت لذت نمیبریم؟⁉️
#پاسخ؛ 👇👇
💢اگر انسان مریض، شیرین ترین و خوشمزه ترین میوه را بخورد ،از آن لذّت نمے برد....
💢در بُعد معنوے و عبادت هم این گونه است.
ڪسے ڪه
#فی_قلوبهم_مرض
یعنے قلبش بیمار است، از نماز و عبادت لذّت نمے برد و گاهے هم خسته مے شود.
#بیماری_قلب همان #گناهان است.
💢تا انسان گناه را ترک نڪند، علاوه بر این ڪه از عبادت لذّت نمے برد، بلڪه خسته هم مے شود.
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_دوم عصر
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_سوم
بعد تازه یادم اومد که اسما و حسنا از مغازه رفتن بیرون و فقط من و امیرحسین تو مغازه ایم!!!
با خودم میگفتم حتما الان پیش خودش فکر میکنه این دیگه کیه؟دیوونس؟تاحالاداشت به زور راه میومدا!
از بس با دیدن امیر شوک شده بودم و هول کرده بودم که سریع قبل از اینکه بخواد نظری بده برگشتم سمت فروشنده!اصن برا چی اون نظر بده؟!
انقدر رفتار و حرکاتم ضایع بود که حس میکردم مغازه دارم بهم میخنده ولی خداروشکر اون سرش تو دفتر حساباش بود...
به انگشترم خیره شده بودم که صدای امیرحسین رو از فاصله نزدیکتری به خودم شنیدم:
+خب حداقل بزارین جواب سوالتونو بدم بعد بچرخین!
با همون حالت و لحن شرمنده گفتم:
_معذرت میخوام من اصلا یادم نبود بچه ها نیستن و فقط شما تو مغازه این!
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
+خب اینم از خانومی که از خرید بدش میومد!انقدر ذوق کرد که زمان و مکان فراموشش شد!اگه از خرید خوشتون میومد چی میشد؟!
هیچی نگفتم که ادامه داد:
+خب به هر حال اگه دنبال نظر میگردین باید بگم انگشتر قشنگیه.حالا اگر که خوشتون اومده بخریمش که من یکی دیگه طاقتم طاق شده!
در جوابش سرمو بالا آوردم و به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم:
_آره آره همین خوبه.منم دیگه طاقتم طاق شده!
با لبخند بزرگی گفت:
+انقدر ازش خوشتون اومده؟!
سرمو کج کردم و با نگاهم بهش فهموندم برو بابا!
بعدم خطاب به فروشنده گفتم:
_همینو میبریم...
فروشنده با صدای من سرشو از تو دفتر مقابلش بیرون کشید و با نگاهی به من و امیرحسین گفت:
+مردونشو امتحان نکردینا!
زیر چشمی نگاهی به امیرحسین کردم.سرشو انداخته بود پایین و ریز ریز میخندید!با غیض نگاهمو ازش گرفتم و خطاب به فروشنده که مرد میانسالی بود گفتم:
_مردونشو نمیخوایم!
فروشنده سری تکون داد و شونه ای بالا انداخت.بعدم همینطور که دنبال جعبه برا انگشتر میگشت قیمتشو بهمون گفت.
دست بردم زیپ کیفمو باز کردم و تا خواستم کارت رو بیارم بیرون امیر حسین کارتشو گذاشت رو میز و رمزشو گف!
با پچ پچ گفتم:
_چکار میکنید؟
اونم سری تکون داد و با پچ پچ گف:
+بعدا حساب می کنیم!الان زشته تو پول بدی!
میدونستم این یکی از مثلا قوانین ایرانیاس که وقتی با یه مرد میری خرید دست تو جیبت نکن!!!
هیچ وقت نفهمیدم این حرف تعارفه یا واقعا یه قانونه!این بود که شونه ای بالا انداختم و با سکوتم رضایت دادم خیلی راحت اون پول انگشتر رو حساب کنه!
بعد از پرداخت پول انگشتر از مغازه بیرون اومدیم.
امیرحسین گوشی موبایلشو از جیبش درآورد و زنگ زد بع یکی از خواهراش تا ببینه کجا موندن.منم بیخیال دوروبرمو دید میزدم که تلفن امیر تموم شد و اومد طرف من:
+میگم که این دوتا رفتن طبقه بالای پاساژ مغازه های مانتو فروشی رو بگردن.گفتن به شما هم بگم اگه حوصله دارین برین طبقه بالا مغازه ی...اگرم نه که یه چند دقیقه ای بشینیم تا بیان.
دلم میخواست منم برم چندتا مانتوی ساده و درست حسابی بخرم ولی نه پول زیادی داشتم نه جونی که دیگه ازش سیر شده باشم.واقعا پاهام جون نداشت.برا همین گفتم:
_No...ترجیح میدم بشینم!...
با دستش به کمی اونورتر اشاره کرد و گفت:
+اونجا یه کافی شاپ هست بریم اونجا هم یه چیزی میخوریم همم منتظر دخترا میشیم.
سری به علامت موافق بودن تکون دادم و پشت سر امیرحسین به سمت کافی شاپ راه افتادم.
میز و صندلی های کافه بیرون از مغازه بودن.روی یکی پشت یکی از میزهای چهارنفره نشستیم.
به محض این که نشستیم جعبه ی انگشتر رو از تو کیفم درآوردم و زل زدم به انگشتر توش.
صدای امیرحسین بلند شد:
+انگشتر قشنگیه...
بدون این که سرمو بلند کنم گفتم:
_thanks...(ممنون)
+you're welcome
(خواهش میکنم)
حرفی که از چند شب پیش تو گلوم گیر کرده بود رو گفتم:
_انگلیسی رو خیلی خوب حرف میزنید.
خنده ی کوتاهی کرد و با بادی به غبغب گفت:
+thank you(ممنون)
از حالت پر اعتماد به نفسش خندم گرفت و با خنده گفتم:
_No seriously... How can you speak like this...very well!(نه جدی...چطوری میتونی اینجوری حرف بزنی...خیلی خوب...)
+seriously?! Well I'm...(جدی؟!خب من...)
فهمیدم قصد داره چرت و پرت سر هم کنه برا همین دستمو آوردم بالا و گفتم:
_okay...I got it...(بااشه...فهمیدم...)
بعدم دوباره خیره شدم به انگشتر.چند ثانیه سکوت بود که گف:
+well thank you... (خب ممنون)
_for what?!(برا چی؟!)
+every thing...(همه چیز...)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ حاج قاسم : تدفین من رو شما انجام بده...
⚪ تدفین حاج قاسم توسط محمود خالقی همرزم و رفیق صمیمی حاج قاسم
✔ محمود خالقی : حاج قاسم با من بحث وصیت رو سال ۸۲ مطرح کردند و گفتند اگر اتفاقی افتاد بحث تدفین رو شما انجام بده ......
برنامه امشب بدون تعارف با محمود خالقی رفیق صمیمی حاج قاسم (بدون تعارف شماره ۲۰۲)
🌿✾ • • • •
هدایت شده از 🗞️
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
هدایت شده از 🗞️
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
در تعریف از امام على (ع) فرمودند: او پیشوائى الهى و ربّانى است، تجسّم نور و روشنائى است، مركز توجّه تمامى موجودات و عارفان است، فرزندى پاك از خانواده پاكان مى باشد، گویندهاى حقگو و هدایتگر است، او مركز و محور
امامت و رهبریّت است.
💠ماجرای آن مرد جهنمی 💠
🌀شبى اميرالمومنين(ع) از مسجد كوفه بيرون آمد و كه به منزل برود. يك چهارم شب سپرى گرديده وكميل بن زياد با آن حضرت بود. بين راه از در منزل مردى عبور كردند كه در آن وقت شب با صداى گرم و حزن آور قرآن مى خواند و اين آيه شريفه را تلاوت مى نمود:
أمّن هو فانت آناء الليل ساجدا و قائما يحذر الآخرة و يرجو رحمة ربّه قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب .(1)
كميل در باطن ، عمل او را بسيار نيكو تلقى نمود و به شگفت آمد، بدون اين كه سخنى بگويد. ناگاه حضرت على(ع) متوجه او شد و فرمود:
آهنگ اين مرد تو را به شگفت نياورد، او جهنمى است و به زودى تو را از وضعش آگاه خواهم ساخت .كميل سخت متحيرشد، از اين جهت كه اولا انديشه درونش براى امام(ع) مكشوف و مشهود است وثانيا اين كه با قاطعيت مى فرمايد اين قارى قرآن ، جهنمى است .طولى نكشيد كه جنگ خوارج پيش آمد. عده اى با پيروى از انديشه باطل خود به دشمن گرايش يافتند ومقابل امام معصوم(ع) قيام نمودند و كشته شدند.
على(ع) بين سرهاى جدا شده آنان عبور مى كرد و شمشير در دست داشت. كميل بن زياد با آن حضرت بود.
فوضع رأس السيف على رأس من تلك الرؤوس و قال ياكميل أمّن هو قانت آناء الليل ساجدا و قائما أى هو ذلك الشخص الذى كان يقراء القرآن فى تلك الليلة فأعجبك حاله.(2)
نوك شمشير را بر يكى از سرهاى جدا شده گذارد و متوجه كميل گرديد و آيه شريفۀ أمّن هو قانت آناء الليل را قرائت كرد و فرمود: اى كميل ! صاحب اين سرشخصى است كه در آن شب ، قرآن مى خواند و تو از حسن حالش به شگفت آمده بودى.(3)
-1سوره مباركه زمر،آيه 9.
2- بحارالانوار، ج 33، ص 400.
3- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج 3، ص 404.