eitaa logo
"اوپال؛ opal"
241 دنبال‌کننده
23 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ترشحاتِ ذهنِ من! بدنبال افکارم می‌دوم و ندایِ مغزم را طی می‌کنم؛ این مغزِ من است؛ مغزی شلوغ، پر از افکار..🌿 -و نابغه‌ای که درون خود می‌پوسد- - کپی به هیچ عنوان، چه در ایتا چه در برنامه‌های دیگه.
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا هم میذارم بمونه
مینای سرخ چشم توی کندلوس* معروف بود. مردم بهش مینای گرگ چشم یا “ورگ چشم”* میگفتن. قدبلند و زیبا و با آواز فوق العاده که معمولا کنار چشمه مینشست و آواز میخوند. دخترهایی که برای گرفتن آب از چشمه میومدن دورش جمع می شدن و به صدای دلنشینش گوش میدادن. مینا تنها و یتیم بود و تنها توی کلبه‌ش تو حاشیه روستا و ابتدای جنگل زندگی میکرد. البته الان با بزرگ شدن کندلوس دیگه یه کلبه منزوی نیست و الان هم خونه‌ش بصورت اثرفرهنگی بجا مونده. هنوز نمیدونیم چرا مینا تنها و یتیم بود و تنها زندگی میکرده.اون هم زیبا بود و هم خیلی شجاع خیلی از جوانها عاشقش بودن ولی خیلی ها جرات نمی کردند به چشمش نگاه کنن و بچه‌های کوچیک حتی ازش میترسیدن و ازش فرار می کردن. مینا روزها معمولا میرفت جنگل و هیمه (هیزم) میاورد و موقع جمع کردنش با صدای بلند آواز میخوند. جلوی خونه‌ش هم پر از چوب‌های روی هم چیده شده بود. *کندلوس یه روستا تو ایرانه. *ورگ به معنای گرگ هست.
یه روز که مینا توی تنهایی جنگل شاید از روی ترس یا تنهایی با صدای بلند ترانه‌های سنتی مازندران رو میخوند.گویا یه دفعه پلنگ صداشو شنید و اومد پشت بوته‌ها به کمین مینا نشست، اما صدای مینا باعث شد که حتی به شکار کردن این زن فکر هم نکنه، پلنگ با همون دفعه اول مجذوب صدای مینا شد و دیگه از اون به بعد هر روز از پشت بوته‌ها منتظر مینا میموند تا به آوازش گوش بده. کار به جایی رسید که پلنگ به صدای مینا عادت کرد و عاشقش شد. نمیتونست شبها دلتنگ یارش نشه. بوی پای یارش رو دنبال کرد تا اینکه شب به کلبه مینا تو حاشیه روستا رسید و از روی درخت توتی که هنوزم هست بالا رفت.
و از پشت بام خونه‌اش صدای معشوقه‌اش رو میشنید. چندین شب اینکار تکرار شد. مینا شک کرده بود شبها کسی بالای پشت بومه ولی فقط شک باقی موند و هرگز نرفت ببینه بالای پشت بوم چه خبره. تا اینکه یکی از شبها مینا از پشت بوم صدا شنید و از نردبانی که هنوزم توی موزه کندلوس نگهداری میشه بالا رفت. وقتی رسید به بالای پشت بوم یهو پلنگ جلوش ظاهر شد؛ پلنگ هم انتظار دیدن مینا رو نداشت و خرناس کشید و حالت تهاجمی گرفت همین کافی بود تا مینای بیچاره از ترس بیهوش بشه! گویا پلنگ آنقدر بالای سرش نشست تا به هوش بیاد،وقتی مینا بهوش اومد نفسش تو سینه بند اومده بود و به چشم پلنگ خیره شد. پلنگ هم بهش خیره شد ولی مواظب اطراف هم بود، که کسی اون بالا پلنگ رو نبینه. مینا با ترس و لکنت از پلنگ پرسید: تو اینجا چیکار میکنی؟ از من چی میخوای؟ پلنگ همینطوری به چشمهای سرخ مینا خیره شده بود و دیگه حالت تهاجمی نداشت. کم‌کم ترس مینا از پلنگ کنار رفت و مطمئن شد که دیگه پلنگ قصد حمله بهش رو نداره. تا اون موقع چشمای سرخ مینا باعث تنهاییش و ترس بقیه شده بود. ولی پلنگ که مینا رو دید مبهوت و حیران چشماش شد و بهش نشون داد مثل یه گربه خونگی رام میناست. مینا کم‌کم که آرامش پلنگ رو دید جلو رفت و نوازشش کرد. اونا با هم نشستن و عشقی در حال بوجود اومدن بود
که شاید خودشون هم نمیدونستن تو صد سال آینده به یکی از زیباترین رمانهای عاشقانه جهان تبدیل میشه. پلنگ مدتها عاشق مینا بود ولی مینا نمیدونست! و میوه درخت عشق پلنگ بالاخره به بار نشست و مینا هم که برای اولین بار عشق واقعی رو از یه موجود دید، عاشق پلنگ شد! اون دوتا شب تا نزدیک صبح کنار هم بودن و هر کدوم با زبون خودشون با عشقشون صحبت می کردن. نزدیک صبح پلنگ به جنگل برگشت. مینا هم فردا دوباره به بهونه جمع کردن هیمه به جنگل رفت تا دوباره پلنگ رو ببینه. تو جنگل پلنگ موقع جمع کردن هیمه به مینا کمک میکرد. مینا چوبهایی که جمع می کرد رو پشت پلنگ میذاشت تا از سنگینی بار کم بشه و پلنگ هم با کمال میل اینکارو براش انجام میداد. غروب مینا به خونه برمیگشت. پلنگ هم هر نیمه‌شب به دهکده کندلوس میومد و یک راست پیش مینا میرفت.مینا هم هر شب منتظر میموند که پلنگ بیاد.اونا روز به روز بهم وابسته‌تر میشدن و بهم عادت کردن. هر دو در کنار هم بودن و مینا از ته دل به پلنگ دل باخت و همیشه نوازشش میکرد و میبوسیدش و براش آواز میخوند. تا اینکه زمستون اومد و برف سنگین همه جا رو سفیدپوش کرد. مردم کندلوس هر روز صبح ردپای پلنگ رو روی برفها میدیدن و براشون خیلی عجیب بود این ردپا چرا یک راست به خونه مینا ختم میشه؟
ولی این تازه اول ماجرا بود... پسرهای جوون ده که مینا رو دوست داشتن پلنگ رو جای رقیب میدیدن. یکی از اونا هر شب تا پشت در خونه مینا میرفت تا سایه‌ی مینا رو روی پنجره ببینه و اینکه هر شب تا دیر وقت فانوس خونه مینا روشن بود براش عجیب بود، فکر میکرد که مینا هم عاشق اونه و به خاطر اونه که بیخوابه. غافل از اینکه مینا رو تا اواسط شب میدید ولی مینا نور خونش رو تا دم صبح روشن نگه میداره تا پلنگ بیاد. تا اینکه فهمید داستان مینا و پلنگ واقعیته! و از ترس دیگه اون طرف‌ها نرفت. پلنگ دیگه یکی از اهالی کندلوس شده بود. بعضی از فامیل مینا هم از روی خجالت سعی میکردن که این عشق غیرطبیعی رو مخفی نگهدارن. یه مدت گذشت تا اینکه تو روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه عروسی یه دختر به اسم آهو خانم بود. همه اهالی کندلوس به عروسی دعوت شده بودن. دخترها و زنهای ده از روی دلسوزی واسه مینا که تنها زندگی میکرد یا از روی ترس که مبادا با پلنگ تنهاش بذارن اونو به زور و اصرار به عروسی بردن، مینای یتیم لباس نویی نداشت و از طرفی تو بطن عروسی، دلش تو کندولوس جا مونده بود میدونست حتما پلنگ امشب میاد. توی شب عروسی بیشتر مردا تفنگ به دست بودن و خطر پلنگ رو تهدید میکرد. مینا میدونست پلنگ حتما رد بوی اونو میگیره و به نیچکوه میاد.
همین اتفاق هم افتاد شب پلنگ به روستا اومد ولی مینا رو پیدا نکرد. بوی مینا رو دنبال کرد و به طرف روستای نیچکوه راه افتاد. وقتی نزدیک ده رسید سگهای ییلاقی که خیلی بزرگ بی باک و قوی هستن بهش حمله کردن. پلنگ بعد از جنگ و درگیری خونی و زخمی شد. با این حال خودشو به روستا رسوند و به خونه‌ی عروس رسید که مینا رو ببینه... حیوون زخمی و بیچاره سرشو از پنجره اتاق عروس به داخل برد و با نعره‌ مینا رو صدا زد. زنا که اونجا مشغول کارهای خودشون بودن ،با جیغ زدن و فریاد از اتاق فرار کردن. بعضی هم از حال رفتن. مردا هم که دستپاچه شده بودن تفنگ بدست به پلنگ حمله کردنو بهش شلیک کردن پلنگ بسمت تاریکی شب برگشت و فرار کرد ولی موقع فرار بهش تیر زدن. مجلس عروسی تا ساعتی بهم خورد و همه می ترسیدن پلنگ دوباره برگرده. زنها پچ پچ کنان مینا رو به هم نشون میدادن و سر تکون میدادن. یکی از فامیلای مینا که از ریش سفیدای کندلوس بود سعی کرد مهمونی رو آروم کنه. مهمونها و زنهای ترسیده رو دلداری داد و برای اینکه مردم نیچکوه از عشق مینا و پلنگ خبردار نشن و این باعث خجالت فامیل نباشه، به مهمونا گفت: پلنگ بخاطر گرسنگی به نیچکوه اومده و جای نگرانی نیست. یکی دو ساعت بعد از فرار پلنگ از نیچکوه، مجلس دوباره راه افتاد و دوباره همه مشغول رقص و قلیون و چای و چپق شدن و درباره اینکه چرا پلنگ به روستا اومد با هم حرف میزدن. تو این بین یکی از جوون‌ها که اتفاقا رقیب عشقی پلنگ بود، گفت من مطمئنم پلنگ رو زدم. ولی همه این حرف رو گذاشتن به حساب حرفهای پا منقلی. فکر نمیکردن که پلنگ کشته شده باشه یا تیری خورده باشه.
فردای عروسی یکی از جوونا کاسه‌ای از خون پلنگ رو توی چاله ای از برف نزدیک کندلوس دید. که به قول کشاورزای کندلوس (رنگ خونش مثل گل شقایق بود. از قدیم می گفتن رنگ خون عاشق با خون بقیه فرق داره. خون عاشق هرجا که بریزه گل در میاد.) این خبر بسرعت تو کندلوس پیچید و به گوش مینا هم رسوندن.
وقتی که فهمید پلنگ شاید مرده باشه آنچنان سر و صدا و شیون و زاری تو کندلوس راه انداخت که همه مردم ده حیرت زده و مبهوت شدن. مینا مدام نام پلنگ را صدا میزد و به سر و روی خود می زد! کسی هم جرات نمی کرد نزدیکش بره. اون یکپارچه خشم و آتیش بود. صدای آه و ناله‌های این زن تا آخر عمر کسایی که این صحنه رو دیده بودن تو گوششون مونده بود و هنوزم پیرمرد و پیرزن‌های کندلوس که اون موقع بچه بودن یادشونه و با یادش اشک می ریزن. همه مردم ده از غم کشته شدن پلنگ ناراحت بودن و بعضی هم گریه میکردن. همون جوانی که پلنگ رو با تیر زد و همون که رقیب عشقی پلنگ بوده و با شنیدن شیون از ته دل مینا به لرز افتاد و به جنگل فرار کرد و دیگه هم برنگشت و هیچ کس هم اونو ندید! البته میگن سالها بعد یه مرد اونو توی “غار پریان” دیده بود.
موهاش خیلی بلند شده بود به طوریکه روی دوشش ریخته بود و با دیدن مرد کندلوسی فرار کرد! مردم روستا تا 3 روز همه جا رو گشتن تا شاید لاشه پلنگ یا پلنگ نیمه جان رو پیدا کنن و نجاتش بدن تا مینا رو آروم کنن. حتی تا نوک کوه اون منطقه هم بالا رفتن. ولی رد پای پلنگ... یه جا روی برفها گم میشد. مردم هرگز لاشه پلنگ رو پیدا نکردن. بعضیا شایع کرده بودن که شاید خود جوون رقیب پلنگ، لاشه پلنگ رو پیدا کرده و با خودش به جنگل برده. در هر صورت مینا لباس عزای سیاه پوشید و خانه نشین شد. مردم که دیگه همه از این عشق غیرعادی خبردار شده بودن دسته دسته از روستاها و خونه‌های اطراف برای دلداری و تسلیت میومدن خونه ش و همراه با اون گریه می کردن. مینا تا آخر زمستون خودشو تو خونه زندانی کرد. فامیلاش گاهی براش غذا میاوردن. تا اینکه زمستون تموم شد. تو یکی اولین روزهای بهار و جشن نوروز، صبح زود مه بسیار غلیظی کندلوس رو بلعید. طوری که نقل میکنن هیچکدوم از مردم ده تو عمرشون چنین مه‌ایی ندیده بودن. وقتی مه اومد مینا در خونه ش رو باز کرد و بیرون اومد. مردم با تعجب نگاهش میکردن ولی اون مات جنگل بود و به حرف کسی جواب نمیداد. بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو جنگل و لای مه گم شد. مردم روستا فکر میکردن که شاید اون میخواد به زندگی عادی برگرده و شاید...
رفته جنگل برا خودش هیمه(چوب)بیاره. اما ظهر شد اون نیومد شب هم شد و مینا برنگشت. مردم و بستگانش نگرانش شدن. تصمیم گرفتن برن دنبالش، مشعل و فانوس روشن کردن و تو تاریکی شب تا صبح توی جنگل دنبالش گشتن. ولی مینا پیدا نشد. تا چند روز فوج فوج آدم بود که جنگل رو دنبال ردی از مینا میگشتن ولی مینا هرگز پیدا نشد. از همون روز به بعد افسانه‌های مردم شروع شد. همه مردم کندولوس آن زمان تا پایان مرگ میگفتن از خونه متروک مینا صدای و ساز او آواز میاد،وقتی از جلوی خونه‌ش میگذشتن جرات نداشتن توی خونه رو نگاه کنن.بعضیا که کلا میگفتن پلنگ اصلا پلنگ نبوده یه جن یا همچین چیزی بوده در لباس پلنگ. دوست نزدیکش خیرالنسا تا مدتها به جنگل میرفت تا مینا رو پیدا کنه، حتی شایع شده بود که پیدا کرده. ولی اون انکار میکرد و همیشه تا پایان عمر با نام و یاد مینا گریه میکرد. اینم شایع شده بود که پلنگ زنده مونده بود و برگشت که مینا رو با خودش به جنگل ببره تا همیشه با هم زندگی کنن. 40 سال بعد یه جوان گفت که تو جنگل یه پیرزنی دیده که موهای بلند داره و چشمای سرخ. وقتی مینا رو تو جنگل دید خشکش زد و نمیتونست حرف بزنه. مینا هم با دیدنش فرار کرد. اون جوان بعد از برگشت به روستا، لکنت زبون گرفت و چند روز مریض شد تب کرد و با همون تب مرد!
میدونم طولانیه ولی اگه نخونید واقعا از دستش دادین؛ زیاد از حد زیباست و اصلا نمیشه ازش گذشت، به خصوص که ایرانیم هست. یکی از زیباترین افسانه‌هایی که خوندم، که اینو رومینا، چند ماه پیش برام فرستاد؛ و میگن این توی صد سال پیش، بین سال‌های 1275 تا 1285 اتفاق افتاده! مثل اینکه یه کوچه تو کندلوس هست بنام کوچه‌مینا‌و‌پلنگ؛ حتی مجسمه‌شون رو هم ساختن:))