eitaa logo
_ دوتاسیده .
152 دنبال‌کننده
157 عکس
46 ویدیو
3 فایل
[ بسمخالقِاو . ] اینجا؟همونجاییکهمیتونیابیعبدالله روبیشتربشناسیورمانبخونی‌البته‌کم‌و‌بیش‌ روزمرگی‌هم‌میزاریم. ؛ ما؟دوتاسیدهکهعاشقابیعبداللهایم‌. ؛ [بااومدنتایندوتـاسیدوخوشحالکن🌚] کپی؟فورکنقشنگِسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی این فیلمو دیدی اشکت در میاد😭 شاه بانو رقیه قربونت برم🥲❤️‍🩹 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
خوب👏🏻⚡️ الوعده وفا🌙🌸 قول داده بودم تو آمار 150 رمان بزارم می‌خوام به قولم عمل کنم🌹🌱
بین رمان های رمان به امید تو🌿 رمان پناهم بده🌹 رمان غروب خورشید🕊 تو ناشناس انتخاب کنید🌸 https://daigo.ir/secret/1622553193
عزیزانی که فکر میکنن ما می‌خوایم کپی کنیم نه اینطوری نیست هیچ یک از شخصیت ها اینطوری نیستن و چنین نام هایی ندارن و باید بگم من اصلا رمان شما رو نخوندم⚡️❌ تهمت نزنید چون رمان نوشته خودم هست تا قبل اینکه تو کانال شما عضو بشم⛔️
حالا که نظر ها ارسال نشدند از رمان پناهم بده که کوتاه ترین رمان هست شروع میکنیم🌹🤍
سلام صبح بخیر🤍🌸
رمان پناهم بده🌸🤍 تعداد پارت17🤍🌸 هر روز 3 پارت گذاشته میشه🌸🤍 ⚡️کپی:فقط فور❌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت1💗 خب اين هم مسواکم. اي بابا! هندزفريم کو؟ اصال سجاده اي که الهام داد رو کجا گذاشتم؟ از جام بلند شدم و تخت رو زير و رو کردم. هوف! همين صبح هندزفري کنار بالشت بود ها سوگل خانوم! هندزفري کنار سجاده ي الهام رو کجا گذاشتي؟ سرم رو خاروندم و فکر کردم. »ببين سوگل! ديشب که الهام سجاده رو داد؛ خُب، تا اين جا يادمه، سجاده رو گرفتم و گذاشتم کجا؟ خدا کجا گذاشتم؟ با يکم فکر يادم اومد. خنده اي کردم و بشکني زدم. خودشه! ديشب روي اپن گذاشتم. شاد و شنگول از پله ها پايين رفتم، اما با ديدن اپن که خالي بود،ِفسم خوابيد. با قيافه ي در هم پيش مامان رفتم؛ تند تند مشغول جمع کردن وسايل خودش و بابا تو چمدون بود. آروم پرسيدم: مامان! سجاده اي که ديروز الهام بهم داد رو مي دوني کجاست؟ فکري کرد و گفت: اوني که روي اپن بود رو مي گي؟ سريع گفتم: آره آره! خودشه. بي خيال شونه اي باال انداخت. - تو چمدون گذاشتم. خيالم راحت شد. گفتم: آهان! دستت درد نکنه. مامان نگاهم کرد و گفت: چمدونت رو بستي؟ - ديگه آخرشه مامان - باشه، زود باش. - چشم. با خيال راحت به اتاقم برگشتم و مشغول جمع کردن ادامه ي وسايل هام شدم. لبخند از روي لب هام کنار نمي رفت؛ باالخره آقا طلبيد. با فکر اين که قراره به مشهد برم، چشم هام دوباره نم دار شد، آخ جون سوگل! ديگه ميتوني از نزديک به ضريح دست بزني... بلند شدم، دستم رو روي پوستر بزرگي که از عکس گنبد طاليي خريده بودم و نقش زيباي طاليي رنگ حرم بود و روي ديوار چسبونده بودم، کشيدم. عطر ياس رو برداشتم و چند بار به اتاق زدم؛ نفس عميقي کشيدم، چقدر من عاشق بوي گل ياسم. آقا! مرسي که قبولم کردي. خيلي حرف ها باهات دارم. ديگه همش رو ميام بهت ميگم اشک هام رو پاک کردم و چمدون رو بستم. فقط مي موند هندزفريم که معلوم نيست کجا انداختمش. اشکال نداره؛ حاال يک هفته بدون هندزفري نميميري! کيفم رو برداشتم تا گوشيم رو بزارم که ديدم... بله! هندزفري رو اين جا گذاشتم. لباس هام رو از کمد در آوردم. از بچگي عاشق امام رضا بودم و هستم، اما تا به حال نرفته بودم. بعد از بيست سال باالخره قسمتم شد. همش فکر مي کنم خوابم و يه روياست؛ ولي واقعي بود. وضو گرفتم، شلوار مشکي رو پام و مانتو يشمي رو تنم کردم؛ يک کم کرم ضدآفتاب زدم تا صورتم توي ماشين نسوزه. آخه االن فصل تابستونه. يک کم هم سرمه کشيدم و از جلوي آينه کنار رفتم. شالم رو برداشتم و روي شونه م انداختم، نگاهي هم به اتاقم کردم تا چيزي رو جا نذارم. خوبه، همه چي رو برداشته بودم. دوباره به پوستر نگاه کردم که چشم هام دوباره پر شد. ❤️الهي قربونت برم امام رضا❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت2💗 نفس عميقي کشيدم تا گريه م نگيره. چمدون رو برداشتم، چراغ رو خاموش کردم و پايين رفتم. بابا ديگه االن هاست که برسه. از مامان خبري نبود، تو اتاقش رفتم؛ نشسته بود و داشت گريه مي کرد. نگران شدم؛ نزديک تر رفتم و دستم رو گذاشتم روي شونه ش. گفتم: مامان؟ چيزي شده؟ - نه مامان جان! چيزي نشده، دلم براي حرم تنگ شده. فقط همين. لبخندي زدم و گفتم: دلتنگي براي امام رضا کم نيست مامان! خنديدم و ادامه دادم: ديگه گريه نکن. داري ميريم ديگه. مامان هم لبخند زد و گفت: سوگل! تو تا به حال نرفتي و نمي دوني چه قدر خوبه. اون جا که بري، حالت خيلي خوبه. -آره مامان! مي دونم. همه ي دوست هام بهم گفتن. -خوش به حالت سوگل! اولين بارته که داري مي ري. خنديدم و گفتم: چرا خوش به حال من مامان؟ شما که دو بار رفتين. -آره، ولي هيچ چي مثل اول نمي شه عزيزم! گوشي مامان زنگ خورد. اشک هاش رو پاک کرد. بابا بود؛ جواب داد: جانم حسين؟ - ... - مرسي. سوگل هم خوبه. کجايي؟ - ... مامان نگاهم کرد و گفت: يعني چي حسين؟ ترسيدم و به مامان گفتم: چي شده مامان؟ - هيچي عزيزم. دوباره با بابا حرف زد. گفت: آخه من و سوگل آماده ايم. - ... مامان دلخور گفت: حسين! .... - باشه! خداحافظ. گوشي رو قطع کرد و روي تخت انداخت. دوباره پرسيدم: مامان! بابا کجاست؟ چي مي گفت؟ چيزي نگفت، چمدون رو باز کرد و همه ي لباس ها رو روي تخت انداخت. با تعجب گفتم: مامان! داري چي کار مي کني؟ االن بابا مياد؛ بايد بريم. - نمي ريم عزيزم، به بابات مرخصي ندادن. متعجب پرسيدم: مرخصي ندادن؟ يعني چي؟ بابا که مرخصي گرفته بود. - آره، ولي قبول نکردن و االن هم اجازه نمي دن بابات بياد. آروم خنديدم و گفتم: شوخي قشنگي بود مامان! بابا کجاست؟ بلند شد و لباس ها رو روي چوب لباسي انداخت. کالفه بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. با صداي بلند گفتم: جمعشون نکن! ما داريم مشهد مي ريم. عزیزم مثل اینکه قسمت نیست.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت3💗 بغضم گرفت و گفتم: چه جوري آروم باشم؟ يعني چي قسمت نيست؟ چرا همه رفتن و من جا موندم؟ چرا قسمت همه مي شه و من نميتونم برم؟ چرا دوست هام مي رن و من... صورتم خيس از اشک شده بود،هق هق مي زدم و نتونستم بقيه ي حرف رو بزنم. مامان اومد بغلم کرد و گفت: سوگل! دخترم، انشاهلل يک روز ديگه مي ريم. شده بودم مثل بچه ها؛ نمي تونستم باور کنم. لجبازانه از بغل مامان بيرون اومدم و گفتم: نمي خوام مامان! نمي خوام. از اتاق بيرون اومدم. به اتاق خودم برگشتم، در رو بستم و قفل کردم. شال رو محکم از دور گردنم کشيدم که گردنم سوخت. اهميت ندادم. رو به شکم روي تخت خوابيدم، دست هام رو جلوي چشم هام گرفتم و بلند بلند گريه کردم. هق هق مي کردم. آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟ نفس کم آوردم، روي تخت نشستم و بينيم رو باال کشيدم. اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم. رو به روي پوستر وايسادم و گفتم: نخواستي، نه؟ چرا؟ دوستم نداري؟ گناهکارم؟ دلم پاک نيست؟ بي احترامي بهت کردم؟ کم دلم برات تنگه؟ آدم نيستم؟ نماز نمي خونم؟ جلوتر رفتم، دستم رو روش کشيدم و سرم رو پوستر تکيه دادم. - خُب جوابم رو بده ديگه. چي کار کردم؟ صدام باال رفت و داد زدم: آخه چرا؟ مگه من چي از دوست هام کم دارم؟ خون اون ها رنگين تره يا من کم سعادتم؟ فقط يک جواب مي خوام؛ چرا؟ مامان مرتب در مي زد و صدام مي کرد. بي توجه بهش داد مي زدم. چمدونم رو باز کردم و همه ي لباس هام رو در آوردم و هر کدوم رو يک قسمتي پرت کردم. جلوي آينه رفتم و ايسادم، چشم هام باد کرده بود و زير چشم هام و بينيم قرمز شده بود. مامانم کم مونده بود در اتاقم رو بشکنه که بلند زدم: تنهام بزار! حالم خوبه. - سوگل! دخترم آروم باش. - باشه مامان! آرومم. برو، مي خوام تنها باشم. ديگه صدايي نمياومد. انگار مامان رفته بود. دوباره روي تخت دراز کشيدم. سرم خيلي درد مي کرد؛ هر وقت گريه مي کردم، سر درد سراغم مياومد. به زور از بين لباس هام، شالم رو پيدا کردم و محکم دور سرم بستم. دستم رو روي چشم هام گذاشتم؛ سعي کردم به چيزي فکر نکنم و بخوابم... صداي مامان از خواب بيدارم کرد، ولي چشم هام رو باز نکردم. - سوگل! عزيزم، بيداري؟ - بله مامان؟ - الهي دورت بگردم! بيا، ناهار آماده ست. - مامان! اشتها ندارم. - سوگل! روي من رو زمين ننداز. بيا؛ من هم نمي تونم تنهايي بخورم. چشم هام رو باز کردم و روي تختم نشستم. سرم هنوز يک کم درد مي کرد. آروم گفتم: باشه مامان. االن ميام. شالم رو از سرم باز کردم؛ يک کم پيشونيم قرمز شده بود و چشم هام باز پف داشت. بلند شدم و در رو باز کردم. بعد از ناهار بيام اتاقم رو مرتب کنم. پايين رفتم.  🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
هدایت شده از - خاطراتِکربلا .
چرا لف 😔 ما این همه زحمت میکشیم براتون فعالیت میکنیم بعد شما دارین لف میدین😐 حلالتون نمیکنم کسانی که دارن لف میدن و به گردنشونه😶
هدایت شده از - خاطراتِکربلا .
https://daigo.ir/secret/3400108285 سلام 🦋 لینک ناشناس مالک و اد ریحان هست 🪐 هر سوالی که خواستید بپرسید رو اینجا بگید🥰