eitaa logo
_ دوتاسیده .
152 دنبال‌کننده
162 عکس
46 ویدیو
3 فایل
[ بسمخالقِاو . ] اینجا؟همونجاییکهمیتونیابیعبدالله روبیشتربشناسیورمانبخونی‌البته‌کم‌و‌بیش‌ روزمرگی‌هم‌میزاریم. ؛ ما؟دوتاسیدهکهعاشقابیعبداللهایم‌. ؛ [بااومدنتایندوتـاسیدوخوشحالکن🌚] کپی؟فورکنقشنگِسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت4💗 مامان ميز رو چيده بود و شامي درست کرده بود. روي صندلي نشستم. بي صدا غذام رو مي خوردم. مامان ماست رو جلوم گذاشت و گفت: ماست دوست داري. بخور عزيزم! لبخند زدم، ماست رو گرفتم و کنار غذا گذاشتم. غذا که تموم شد، "ممنون" اي گفتم و به اتاقم برگشتم. لباس هام رو مرتب و آويز کردم. روي تخت نشستم و به پوستر خيره شدم. االن ما بايد تو راه بوديم، نه اين جا توي اتاقم. نفس پرصدايي کشيدم، بدون حرفي به پوستر نگاه مي کردم و اون قدر نگاه کردم تا چشم هام سنگين شدن و روي تخت دراز کشيدم و خوابم برد... شب موقع خوردنشام ... بابا همه ش نگاهم مي کرد. با غذا بازي مي کردم. بابا گفت: سوگل! دخترم، من معذرت... ميون حرف بابا رفتم و گفتم: نه بابا؛ نيازي به معذرت خواهي نيست. قسمت نبود. بابا دستم رو گرفت و فشار آرومي آورد. گفت: سوگل جان! سري بعد قول مي دم ديگه هر چي بشه ببرمت. - هفته ي ديگه مدرسه ها باز ميشه. تا عيد ديگه نمي تونيم برنامه بچينيم. لبخند زدم، از سر ميز بلند شدم و گفتم: نوش جونتون؛ دستتون هم درد نکنه. من اتاقم مي رم. مامان گفت: غذات تموم نشده؟ - زياد کشيده بودم، شب بخير. از آشپزخونه بيرون اومدم که مامان آروم گفت: بي چاره بچه م چه قدر خوش حال بود که مي خواد مشهد بره. به اتاقم برگشتم، چراغ رو خاموش کردم و گوشي رو دستم گرفتم. رمزش رو که چهارتا هشت بود که فقط به خاطر امام رضا گذاشته بودم، زدم. آهنگ "آمدم اي شاه! پناهم بده" از محمدعلي کريم خاني رو پلي کردم و زانو هام رو بغل کردم. صداي نافذ و آرومش پخش شد: آمده ام آمدم اي شاه پناهم بده خط اماني ز گناهم بده اي حرمت ملجأ در ماندگان دور مران از در و راهم بده دوباره اشک هام شروع کردن به باريدن اي گل بي خار گلستان عشق قرب مکاني چو گياهم بده اليق وصل تو که من نيستم ِاذن به يک لحظه نگاهم بده صداي هق هقم کل اتاق رو گرفته بود« اي که حريمت به مثل کهرباست شوق وسبک خيزي کاهم بده تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع گرمي جان سوز به آهم بده لشگرشيطان به کمين من است بي کسم اي شاه پناهم بده 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت5💗 چراغ هاي کوچيک که دور پوستر زده بودم رو روشن کردم و دستم رو روش کشيدم. لبخند زدم، در عطر گل ياس رو باز کردم چند بار به اتاقم زدم. نفس عميقي کشيدم و گريه م شدت گرفت. رو به روي پوستر، روي زمين نشستم و زانوهام رو بغل کردم. زمزمه کردم: در شب اول که به قبرم نهند نور بدان شام سياهم بده اي که عطا بخش همه عالمي جمله ي حاجات مرا هم بده. چشم هام بسته شدن و همون جا خوابم برد... *** دو ماهي از شروع مدرسه ها مي گذشت. سر کلاس ديني نشسته بوديم و منتظر خانوم بوديم. الهام از دستم محکم زد که نگاهش کردم و گفتم: چته الهام؟ دستم خورد شد. ايشي کرد و گفت: بعد از مدرسه مياي با هم بريم فروشگاه؟ من چند تا خريد دارم - باشه، حاال بعد از مدرسه. فعلاً که زنگ اوليم. خنده اي کرد و گفت: مي دانم! صرفا محض اطلاع گفتم. - باشه بابا، اطلاعات بالا رفت! - زهرمار! تقه اي به در خورد و خانوم توي کالس اومد. همه بلند شديم که خانوم گفت: بشينيد دخترهاي گلم! همه نشستيم که ادامه داد: سلام صبحتون بخير. همگي سالم کرديم و ادامه داد: بچه ها! قبل از اين که سراغ درس بريم، مي خوام بهتون يک چيزي بگم. خوب گوش کنيد، تو حرفم هم نيايد و سوال نپرسيد؛ بذاريد حرف هام تموم بشه، بعد هر سوالي داشتين بپرسين، باشه؟ همگي قبول کرديم و خانوم گفت: مدير مدرسه يک اردوي سه روزه در نظر گرفته. صداي جيغ و داد بچه ها بلند شد که خانوم رفت و در رو بست. دستش رو روي بينيش گذاشت و گفت: هيس! اصلا نميگم. کتاب هاتون رو باز کنيد. صداي بچه ها که مي گفتن: نه خانوم! توروخدا... ديگه حرف نمي زنيم... ببخشيد خانوم... شما به بزرگي خودتون ببخشيد. بچه ها غلط کردن! خانوم چند بار دستش رو روي ميز زد و گفت: هيس، ساکت! همه ساکت شدن و ادامه داد: باشه، مي گم؛ ولي ديگه صداتون رو نشنوم. لب هاش رو تر کرد و ادامه داد: همون طور که گفتم مدير، اردوي سه روزه در نظر گرفته؛ من هم همراهتون ميام. اردو براي مشهده با شنيدن اسم مشهد، تمام بدنم لرزيد و اسم مشهد تو سرم اکو شد. چشم هام نم شد. من دارم چي مي شنوم؟ مشهد؟ پيش امام رضا... ديگه نفهميدم خانوم داره چي مي گه؛ تمام ذهنم رفت به مشهد، به اين که مي تونم مشهد، اون هم با دوست هام برم. با صداي خانوم به خودم اومدم که مي گفت: حاال هر کي دوست داره، مي تونه بياد ازم اين رضايت نامه رو بگيره و پول و رضايت نامه رو فردا با امضاي پدر برام بياره. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت6💗 خنديدم که الهام گفت: سوگل! مي ري؟ نگاهش کردم و با خنده گفتم: معلومه که مي رم! چرا نرم؟ - پس من هم مي رم. از پشت صداي الميرا که مي گفت: َاه! مشهدم شد جا براي اردو آخه؟ با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: ما هر سال سه بار مشهد ميريم. اردو بايد يک جاي باحال باشه؛ مثل شمال و کردان. سري از تاسف تکون دادم و سمت الهام برگشتم. آخه چرا مني که براي مشهد دارم جونم رو مي دم، نبايد قسمتم بشه... پوفي کردم و زيرلب خداروشکري گفتم. رضايت نامه رو گرفته بودم و خدا خدا مي کردم کالس زود تموم بشه تا زود تر برم به مامان و بابا بگم. زنگ آخر بود و منتظر نشسته بودم تا زنگ بخوره. وسايل هام رو توي کيفم جمع کردم. آماده بودم تا سريع از کالس بيرون بزنم. زنگ خورد و سريع بلند شدم برم که الهام دستم رو گرفت و گفت: کجا؟ با تعجب پرسيدم: خونه ديگه! - خسته نباشي خانوم! قرارمون که يادت نرفته؟ فکري کردم؛ چه قراري؟ چه قراري؟ با پام زمين رو ضرب گرفتم و بشکن زدم. گفته بود فروشگاه بريم، ولي بايد زود خونه مي رفتم و به مامان و بابا مي گفتم. لبخند زدم و گفتم: الهام جان! براي بعد بمونه. االن بايد خونه برم. پوفي کرد و گفت: آخه خوشگل خانوم! تو براي رضايت نامه ت احتياج به امضاي بابات داري که قراره شب بياد. بيا زود بريم من مانتو بخرم و بعد خونه تون برو. از روي ناچار قبول کردم و باهاش راهي فروشگاه شدم. از کنار هر مانتو فروشي که رد ميشدم، همه ش مي گفتم «الهام! ببين اين چه قدر قشنگه. همين رو بخر تا بريم» ولي قبول نمي کرد و مي گفت باال بهتر هست. آخر سر ديد که خسته شدم، از يک مانتو فروشي، يک مانتوي سفيد قشنگ خريد. با الهام خداحافظي کردم و راهي خونه شدم. جلوي در خونه بودم؛ تند تند زنگ خونه رو زدم. مامان در رو زد و خونه رفتم. کيفم رو روي زمين انداختم. مامان با ترس نگاهم کرد و گفت: خوبي سوگل؟ بلند خنديدم و گفتم: سلام مامان! عاليم! بگو امروز تو مدرسه چي شد؟ - سلام! خير باشه. پيش مامان رفتم، دست هاش رو گرفتم و با خنده گفتم: خيره مامان. مامان خنديد و گفت: خوش خبر باشي. سمت کيفم برگشتم. از توش رضايت نامه رو برداشتم، جلوي مامان گرفتم و خنديدم. مامان رضايت نامه رو ازم گرفت و خوند. مامان که رضايت نامه رو خوند، خنديد و گفت: خوش به سعادتت سوگل خانوم! از خوش حالي گريه م گرفت و گفتم: مامان! ميذاريد برم، مگه نه؟ - معلومه که مي ذاريم عزيزم! محکم مامان رو بغل کردم و گونه ش رو بوسيدم. از بغلش بيرون اومدم، رضايت نامه رو ازش گرفتم و اتاقم رفتم. رو به روي پوستر ايستادم، رضايت نامه رو جلو بردم و گفتم: نگاه کن امام رضا! من دارم ميام. مهماندار خوبي باش ديگه! ببين چه قدر بي قرارم. برگشتم و ادامه دادم: ببين چه قدر دوست دارم،با وجود اين که ردم مي کني، بازم دوست دارم بيام. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
امیدوارم از خواندن پارت ها لذت ببرید🌙🌿
🚫کپی پیام ها : با ذکر پنج صلوات میتونید کپی کنید❌ 🚫کپی رمان ها : فقط میتونید فور کنید❌
هدایت شده از . خاطراتِکربلا .
خب بریم برای یه چالش🌿 میخوام از کانال های زیباتون حمایت کنم☘ شماها این پیام رو فور میکنید و منم یه چیزی که از کانالتون خوشم اومد رو اینجا فور میکنم🌱 [خودتون هم حتما عضو باشید]
خوب سلام🤍 ممنون از عزیزانی که همراه ما هستند🌸
بریم پارت های رمان رو بزاریم...
رمان پناهم بده🌸🤍 تعداد پارت17🤍🌸 هر روز 3 پارت گذاشته میشه🌸🤍 ⚡️کپی:فقط فور❌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت7💗 دوباره سمت پوستر برگشتم. با دستم نشون دادم و گفتم: فقط سه روز امام رضا! فقط سه روز تحملم کن. به خدا قول مي دم مهمون خوبي باشم. لب هام رو به پوستر گذاشتم و بوس کردم. از خوش حالي روي پام بند نبودم، سمت کمدم رفتم و ازش چادر مشکي رو که مامانم برام خريده بود رو برداشتم و سرم کردم. جلوي آينه ايستادم. چه قدر بهم مي اومد! نذر کرده بودم اگر مشهد برم، ديگه تا آخر عمرم چادر سرم کنم؛ اين چادر هم نگه داشتم که وقتي رفتم حرم، سرم کنم. دور خودم چند بار چرخيدم و خنديدم. رو به پوستر گفتم: چطوره؟ بهم مياد؟ دوباره به آينه نگاه کردم و گفتم: يک کم نگه داشتن روي سرم برام سخته، ولي الوعده وفا! حاال وقتشه که طلبم کني و بيام و به جمع چادري ها بپيوندم. صداي بابا اومد، زود چادر رو از سرم برداشتم و مرتب تاش کردم و توي کمدم گذاشتم. رضايت نامه و خودکار رو برداشتم و با خوش حالي پايين رفتم. بابا پشتش به من بود و من رو نمي ديد. از پشت بغلش کردم و گفتم: سلام بابايي! خسته نباشي بابا دست هام رو از دورش باز کرد، رو به روم وايساد و گفت: سالم دختر بابا! نگاهي به دست هام که يکيش خودکار بود و يکيش رضايتنامه بود، کرد. خنديد و گفت: رضايت نامه براي مشهده؟ با تعجب پرسيدم: عه! بابا! شما از کجا مي دوني؟ - مامانت بهم زنگ زد و گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم: بابا! مي زاري برم ديگه؟ - آره عزيزم! رضايتنامه رو بهم بده. با خنده و خوش حالي که تمام وجودم رو گرفته بود، رضايت نامه و خودکار رو به بابا دادم. بابا داشت رضايت نامه رو مي خوند که يادم افتاد پول رو بگيرم که يادم نره. بابا که امضا کرد، رضايت نامه رو جلوم گرفت و گفت: خدمت شما خوشگل خانوم! لبخند زدم و گفتم: مرسي بابا. - خواهش دخترم. اين از امضا، پول هم االن مي رم از بيرون بر مي دارم؛ چون دستي ندارم و توي کارته. سرم رو تکون دادم، به اتاقم رفتم و با دقت رضايت نامه رو يکي از کتاب هاي فردا گذاشتم و پايين رفتم. بابا رفته بود پول برداره، من هم آشپزخونه رفتم. به مامان کمک کردم تا شام درست کنه. خيار و گوجه و پياز رو جلوم گرفت و گفت: تو فقط سالاد درست کن. - باشه مامان. - همش نگيني باشه ها! - چشم! - قربونت برم. لبخند زدم و مشغول شدم. بابا توي آشپزخونه اومد، شش تا پنجاه هزاري رو ميز گذاشت و گفت: اين هم پول اردوي دختر عزيز خونه. - مرسي بابايي! - خواهش مي کنم عزيزم. از آشپزخونه بيرون رفت. سالاد رو درست کردم. بلند شدم، در يخچال رو باز کردم و سالاد رو توش گذاشتم. از آشپزخونه بيرون اومدم. بابا داشت سریال نگاه مي کرد؛ رفتم کنارش نشستم و مشغول نگاه کردن سریال شدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت8💗 اگه فردا رضايت نامه رو ببرم، يعني چهارشنبه مشهد ميريم لبخند زدم که مامان، من و بابا رو صدا کرد و گفت: آهاي اهل خونه! بفرماييد شام آماده ست. با بابا بلند شديم و آشپزخونه رفتيم. پشت ميز نشستيم، بسم الله گفتيم و شروع کرديم. *** صبح بود؛ داشتم آماده ميشدم به مدرسه برم. مقعنه م رو سرم کردم، با مامان خداحافظي کردم و از خونه بيرون زدم. اون قدر خوش حال بودم که تصميم گرفتم امروز پياده به مدرسه برم. از خيابون رد شدم و توي کوچه رفتم که صداي گريه ي مردي، توجهم رو جلب کرد. جلوتر رفتم. روي زمين نشسته بود و امام رضا رو صدا مي کرد و قسم مي داد. تمام بدنم لرزيد. صداش کردم: آقا؟ آقا؟ جواب نداد و که دوباره گفتم: آقا! صدام رو مي شنوي؟ سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. لبخندي زدم و گفتم: چيزي شده؟ هق هق کرد و سرش رو پايين انداخت. اشک هاش رو که ديدم، حالم خيلي بد شد و ناراحت شدم. کنارش نشستم و گفتم: ميشه بگيد چي شده؟ چرا گريه مي کنيد؟ بيمارستان رو نشونم داد و گفت: زنم ديروز زايمان کرده و گفتن االن بايد ترخيصش کنم، اما پولي ندارم؛ يعني فعال دستم خاليه و شرمنده ي زن و پسرم شدم. خداروشکر بيمارستان دولتيه، ولي براي همراه بايد دويست و پنجاه تومن بدم تا زنم ترخيص بشه؛ از طرفي هم پولي ندارم که براي زنم کادو بخرم. دوباره هق هق کرد و اسم امام رضا رو آورد. دلم آشوب شد؛ اسم امام رضا، تن و بدنم رو مي لرزوند. کيفم رو جلوم گذاشتم، نمي دونم چرا، ولي دستم نا خودآگاه رفت سمت پولي که بابا بهم ديشب براي اردو داده بود. پول رو سمت آقاهه گرفتم، لبخند زدم و گفتم: آقا! سرتون رو بالا بگيريد. سرش رو بالا آورد. نگاهش که سمت پول رفت، تند گفت: نه نه! من اين رو نمي تونم قبول کنم. - آقا! خواهش مي کنم بگيريد. من امروز قرار بود اين پول رو براي اردوي مشهد ببرم و ثبت نام کنم، ولي الان با شما رو به رو شدم. دقيقاً همون پولي رو که مي خواين، دستم هست، شما هم داريد امام رضا رو صدا مي کنيد؛ مطمئن باشين اين پول رو امام رضا بهتون رسونده و من کاملا راضي هستم. لطفاً بگيريد و دستم رو رد نکنيد. آقاهه با شوک بهم نگاه کرد و يهو گريه ش شدت گرفت. رو به آسمون گفت: امام رضا! به خدا نوکرتم! غالمتم آقا. خم شد روي زمين رو بوسه زد و خداروشکري گفت. بلند شد که من هم بلند شدم. پول رو سمتش گرفتم و گفتم: بفرماييد. - اين جوري نميشه. شماره کارتتون رو بهم بدين. من شاغل هستم و توي شرکت کار مي کنم؛ هنوز حقوقم رو نگرفتم، قول مي دم تا آخر ماه بهتون برسونم. - من شماره کارت ندارم. اگه قسمت باشه، باز هم ديگه رو مي بينيم. - حداقل آدرسي... ميون حرف هاش گفتم: نه، الزم نيست. کيفم رو برداشتم، خواستم برم که گفت: اسم پسرم رو اميررضا مي ذارم. هيچ وقت لطفتتون رو فراموش نمي کنم. انشاهلل يه روز لطفتون رو جبران کنم. - روي اميررضاي کوچولو رو هم از طرف من ببوسيد. لبخند زدم و راهي مدرسه شدم. توي کلاس نشسته بودم، با خودکارم روي ميز قهوه ايم شکلک و حروف انگليسي مي نوشتم و فکر مي کردم. اصلا بابت کاري که کرده بودم ناراحت نبودم و خوشحال هم بودم که به کسي کمک کردم. مطمئنم مامان و بابا خيلي از کارم خوششون مياد، ولي باز ته دلم مشهد رو مي خواست؛ اما خب مثل اين که فعلا قسمت نيست. - ول کن اين ميز بدبخت رو! پس اين ورقه ي صاحب مرده رو براي چي اختراع کردن؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت9💗 با صداي الهام، بهش نگاه کردم و گفتم: ها؟ چشم غره اي رفت و گفت: درد! زهرمار! چته باز؟ مشهد رو مي خواستي که داري مي ري ديگه. همون طور که با وسواس شکلک هايي رو که کشيده بودم رو پر رنگ مي کردم، گفتم: من ديگه مشهد نمي رم. مکث کرد که نگاهش کردم و گفتم: چي شدي؟ يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغي کشيدم، خودم رو عقب کشيدم که گفت: مي کشمت سوگل! من فقط به خاطر تو مي خواستم برم، اون وقت الان مياي مي گي که... سعي کرد ادام رو در بياره و با خودکار روي ميز رو خط خطي کرد و صداش رو عوض کرد. گفت: من ديگه مشهد نمي رم... صداش رو عوض کرد و ادامه داد: مگه دست خودته؟ هيچ مي دوني ديشب خودم رو کشتم تا مامانم رو راضي کنم؟ نه، واقعا فکر کردي؟ اصلا مي دوني چي مي گي؟ خسته از غر غرهاي الهام، دستم رو گذاشتم روي ببينم و گفتم: هيس! مي ذاري من هم حرف بزنم؟ از حرص خنديد و گفت: هه! خنده داره. حاال حرفي هم براي گفتن داری... خنديدم و گفتم: اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم. دستش رو محکم کوبوند توي دهنش و گفت: چشم! زينب از بيرون اومد، در رو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت. با ترس بهش نگاه کردم، الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: هوي! چته؟ شوهر پيدا کردي؟ زينب خنديد، گفت: نه بابا! من از اين شانس ها ندارم. فريبا از ته کلاس داد زد: کسي ُمرده؟ اين جمله، تيکه کالم فريبا بود. خيلي ازش مي شنيدم بي صدا فقط ماجرا رو تماشا مي کردم و بچه ها هي مزه مي ريختن و مي خنديدن که زينب کفري شد و گفت: کوفت! اصلا يادم رفت چي مي خواستم بگم. پوفي کردم و به الهام گفتم: ولش کن اين رو! ادامه بده. الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: بله! من ... زينب داد زد و گفت: آها! يادم اومد. پوفي کردم و گفتم: جونت بالا بياد! حرفت رو بزن ديگه. زبونش در آورد و گفت: خانوم همتي گفت نماينده ي کالس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهم تر از پول ها رو؛ تاکيد مي کنم پول ها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه! خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم: بشين سرجات بابا،! اداش رو در آوردم و گفتم: تاکيد مي کنم و تاکيد مي کنم! خنديد و " برو بابا " اي گفت و اومد پشت سرم نشست. الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم. تند تا قبل اين که خانوم بياد، همه ي اتفاق هاي صبح رو گفتم که هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دست هاش، آروم به سرم زد و گفت: خاک بر سرت! پول رو هاپولي کردي! آخه ديوانه! چرا نديده و نشناخته پول رو تقديم يک آدم غريبه مي کني؟ سرم رو خاروندم. ليلا امروز کنفرانس داشت و مي خواست پاي تخته نکته بنويسه که خودکارم رو که به زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنوني گفتم و دوباره با خودکار، روي ميز نقاشي کشيدم و به الهام گفتم: راستش خودم هم دليل کارم رو نمي دونم. اصلا پشيمون نيستم؛ اتفاقا خيلي خوش حال هم هستم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸