☘☘☘☘☘☘
💚به امید تو 💚
🍃پارت ۴🍃
۲ نمره منفی دیگه. همینطور که به صورتش نگاه نمی‌کردم گفتم
_ ببخشید چرا به من علاقه مند شدید؟
سامان: راستش هم زیبا هستی،هم با شخصیتی ، و هم مهربونی.
تو دلم گفتم: چرا یهو خودمونی شد، ۱ نمره منفی
_ شما که گفتید بعد از اینکه منو تو معراج شهدا دیدید رفتین پس چطور میدونید با شخصیت و مهربونم؟
سامان: راستش فردای اون روز هم دنبالت اومدم و دیدم به پسر هایی که بهت نگاه میکردند ، نگاه نمی‌کردی و وقتی یک دختری رو دیدی که گل میفروشه تو خیابون همه ی گل هاش رو خریدی و سر قبر های شهیدا گذاشتی.
دوباره تو دلم گفتم : وقتی به من که هنوز و در آینده هم خواهم نامحرمش باشم نگاه میکرد چه برسه به اینکه وقتی محرمشم به زن های نامحرم نگاه کنه ، ۲ نفره منفی دیگه ۱۳ شد و زیر ۱۵ و رد..... شد....
سامان: تو حرفی نداری ؟
_ نه، بریم؟
سامان : بریم.
وارد خونه که شدیم محمد از نگاه های من فهمید که نظرم منفیه.
بابا: چیشد دخترم؟
_ میشه دو روز بهم وقت بدید فکر کنم؟
آقای صادقی:بله حتماً.
بابا: باشه.
مهمونا رفتن و من و رها و محمد مشغول جمع کردن ظرف ها بودیم ، من داشتم ظرف هارو میشستم و تو فکر خودم بودم که یهو صدای بلندی در گوشم اومد.
محمد:هییییییییی.
زدم تو سرش.
_ مرضضضض.
محمد: جوابت منفیه؟
_ آره، دیگه میدونی چرا!
محمد :بله، تصمیم خیلی خوبی گرفتی .
کارم که تموم شد رفتم اتاقم خوابیدم برای نماز شب بیدار شدم و نماز شبم رو خوندم بعد نماز شب قرآن خوندم که اذان داد نماز صبحم رو هم خوندم بعد نماز خوابیدم .
مامان: بهار دخترم بیدار شو ساعت ۸ بیا صبحانه بخور.
_چشم.
دست و صورتمو شستم و از پله ها رفتم پایین، رفتم آشپز خونه.
_سلام به همگی.
بابا: سلام دخترم.
مامان: سلام گلم.
رها: سلام، بهار!
_ بله؟
رها: فکراتو کردی؟
_ برای چی؟
رها: برای خواستگاری دیشب دیگه
مامان: راست میگه مادر فکراتو کردی؟
_ آره
رها: نظرت چیه؟
_ نظرم.....منفیه.
بابا: راستش دخترم با اینکه دوستم خیلی خوبه اما پسرش باهاش فرق میکنه ، تصمیم خیلی خوبی گرفتی.
مامان: بابات راست میگه مادر تصمیم درستی گرفتی، فردا که مادرش زنگ میزنه بهش میگم جوابت منفیه.
_مرسی.
نــویــســـ📗ــــنــده: ســـ🌱ـتـایـا ســـ💚ـادات
☘☘☘☘☘☘
•●🕊🥺⃝ ↷🖤●•
•⇝•⇝「
@or_mahdi_ag 」
