eitaa logo
_ دوتاسیده .
152 دنبال‌کننده
162 عکس
46 ویدیو
3 فایل
[ بسمخالقِاو . ] اینجا؟همونجاییکهمیتونیابیعبدالله روبیشتربشناسیورمانبخونی‌البته‌کم‌و‌بیش‌ روزمرگی‌هم‌میزاریم. ؛ ما؟دوتاسیدهکهعاشقابیعبداللهایم‌. ؛ [بااومدنتایندوتـاسیدوخوشحالکن🌚] کپی؟فورکنقشنگِسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا کم میشیم؟
تولدت مبارک🌹 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
به وقت مسجد به یاد همه ی شما هستیم🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
اینم من‍...😊:) •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
دونفر دیگه تا شگفتانه 160 تایی شدنمون🌿🤩
بریم برای شگفتانه 160 تایی شدنمون🤩🤩⚡️⚡️
540_28127133407450.apk
4.91M
.ب‍‌رن‍‌ام‍‌ه خ‍‌وش‍‌گ‍‌ل س‍‌ن‍‌ج‹🐮🌷.↶. ! •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
از این به بعد مسابقات و چالش های جذابی برگزار میکنیم و ختم صلوات هم داریم از این به بعد🌿🤩⚡️
بریم برای پارت های رمان🌿
رمان به امید تو🍀💚 تعداد پارت 120💚🍀 نویسنده : ستایا سادات🌱 هر شب 2 پارت گذاشته میشه🌿 ⚡️کپی:فقط فور❌
☘☘☘☘☘☘ 💚به امید تو 💚 🍃پارت ۷🍃 نشستم رو صندلی مامان هم نشست. _ بابا کجاست؟ مامان: صبح زود رفت سرکار. _ آها محمد و رها هم اومدن رو صندلی نشستن. محمد: امروز شما رو میبرم دانشگاه. من و رها همدیگه رو با تعجب نگاه میکردیم. محمد : چیه چرا اینجوری نگاه میکنین، تعجب کردین بهتون افتخار دادم ببرمتون؟ رها: چیشده شما افتخار دادی ما رو ببری؟ محمد: امروز یکم کار دارم بعد میرم سپاه ، گفتم به شما افتخار بدم ببرمتون. (داداش محمد تو سپاه کار میکرد و پاسدار بود) منو رها تو یک دانشگاه بودیم برای همین معمولاً باهم می‌رفتیم دانشگاه. صبحانمون رو که خوردیم رفتیم سوار ماشین شدیم. من جلو نشستم و رها رفت عقب نشست، توی راه به مداحی که از ماشین داداش محمد پخش میشد گوش میدادم و بیرون رو نگاه میکردم که یهو فریما زنگ زد. محمد: فریما خانومه؟ _ آره ، چیه کاری داری؟ محمد خنده ریزی زد و حواسشو به رانندگی جمع کرد. _ سلام فریما خانم . فریما : سلام ، چیزی ازم میخوای؟ _ نه فریما: پس چرا اینجوری حرف میزنی؟ _ وا مگه چجوری حرف میزنم؟ فریما: سلام فریما خانم ، تاحالا نشده بهم بگی خانم! _ خواستم ی چیز جدید بگم تنوع بشه. فریما : آها _ خب چیکار داشتی زنگ زدی؟ فریما: هیچی میخواستم ببینم کجایی. _ دارم با محمد و رها میام دانشگاه تو راهم. فریما: آقا محمد تورو میاره؟ _ آره فریما: واقعاً؟ _ نه الکی ، امروز بهمون افتخار دادن فریما: خیلی عجیبه _ اوهوم فریما: انشاالله همیشه بهتون افتخار بدن. _ انشاالله، کاری نداری؟ فریما: نه، دانشگاه می‌بینمت. _خداحافظ. فریما : خداحافظ. محمد: در مورد من حرف میزدین؟ _ آره محمد: چی میگفتین؟ _ اینکه امروز افتخار دادی مارو می‌بری دانشگاه ، گفت انشاالله همیشه افتخار بدی. محمد : یعنی انقدر عجیبه که من شما رو ببرم دانشگاه ؟ رها: خییییییلی. محمد: از این به بعد هر روز خودم می برمتون دانشگاه تا براتون عجیب نباشه. رها: آفرین تازه فهمیدی باید خواهراتو ببری دانشگاه. محمد: عجبا. نــویــســـ📗ــــنــده: ســـ🌱ـتـایـا ســـ💚ـادات ☘☘☘☘☘☘ •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
☘☘☘☘☘☘ 💚به امید تو 💚 🍃پارت ۸🍃 هر سه تامون خندیدیم. رسیدیم دانشگاه، از ماشین پیاده شدیم و از محمد خداحافظی کردیم ، رها رفت به طرف کلاس خودش منم رفتم به طرف کلاس خودم. این کلاس با فریما نبودم ، با فریما فقط تو کلاس نیکپور بودم. رفتم نشستم کنار ی دختره. کلاس که تموم شد با استاد نیکپور کلاس داشتم و خوبیش این بود که فریما هم بود. رفتم کنار فریما نشستم. فریما: سلام. _ سلام. استاد وارد کلاس شد . بعد از حضور و غیاب شروع به درس دادن کرد. خیلی با دقت به درس گوش میدادم و با تمام جزئیات هرچیزی که می گفت رو مینوشتم. بعد از این کلاس با یک استاد دیگه کلاس داشتم ، کلاس اونم که تموم شد رفتم آژانس گرفتم به طرف پایگاه مریم می‌رفتم. آژانس من رو سر کوچه پیاده کرد و رفت، داشتم راه می رفتم که یهو یک مرد جلوم ظاهر شد، کمی بیشتر بهش دقت کردم دیدم منصوری هستش ، هم دانشگاهیم . _ شما اینجا چیکار میکنید؟ ( هیچ وقت ازش خوشم نمی یومد از اون آدم هایی بود که هزارتا دختر دورش میگشتن) منصوری بهم نزدیک میشد و من ازش فاصله میگرفتم. منصوری : بهار _ شما حقی ندارید منو به اسم کوچیک صدا کنید منصوری: هر جوری دوست دارم صدات میزنم _ لطفاً حد خودتون رو بدونید یهو ی آقایی اومد و گفت. آقاهه: براتون مزاحمت ایجاد کردن؟ _بله آقاهه دست منصوری رو گرفت و برد کمی دورتر از من و باهاش صحبت کرد بعد منصوری رفت. _ ممنونم. آقاهه: خواهش می‌کنم. بعدش رفت دیدم داره به طرف پایگاه مریم میره منم رفتم به پایگاه مریم ، دیدم آقاهه اسم مریم رو صدا میزنه. آقاهه: مریم. یک خانومی اومد بیرون و دیدم مریمه. مریم : بله داداش ! فهمیدم برادر مریمه. آقای احمدی: بیا اینا رو ببر. مریم: چشم، ممنون. _ سلام مریم جون. مریم رو به من کرد و گفت. نــویــســـ📗ــــنــده: ســـ🌱ـتـایـا ســـ💚ـادات ☘☘☘☘☘☘ •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag