هدایت شده از پنـآه ؛
هنوز یادمه چجوری سر صحبتمون با هم دیگه باز شد.
در واقع، ما نیازی به اینکه همه دوستمان بدارند نداریم. چیزی که ما نیاز داریم، محبت همان یک نفر است!
سبزِ متمایل به نارنجی.
یکم دیگه از تقدیمیا:
اگه بین پیامام گم شد..
از این حجم از بی استعدادی خودم خسته شدم. جوونا و نوجوونای همسن و سال خودمو میبینم، هر کدومشون یه هنری دارن. یکی یه ورزش رو به طور حرفهای ادامه میده، یکی نقاشیش خوبیه، یکی هنرهای تجسمی کار میکنه، یکی دیگه استعداد از قلمش میچکه، اون یکی شاعره، یکی دیگه کتابخونه، یکی نمراتش بالاست.. هرکی به یه کاری مشغوله..
و من؟ نشستم یه گوشه دارم پیشرفت و رشدشونو نگاه میکنم و تشویقشون میکنم. و از درون غبطه میخورم. عمیقا حسرت میخورم.
از اینکه هر کدوم از این راهها رو نصفه و نیمه طی کردم و عقب کشیدم. چرا؟ چون فهمیدم من مال اون کار نیستم.
اما هنوز نفهمیدم مال چه کاریام. هنوز نفهمیدم به چه دردی میخورم. به درد هیچی. عملا به درد هیچی نمیخورم.
زندگی خسته کنندهست. ملال آوره. و من پر از تناقضم. سراسر تناقض و بی ثباتی..
نیاز دارم تو بغل قدیمیترین رفیقم گریه کنم و بهش همه چیو بگم. ولی اینکه تا میبینمش، دلم نمیخواد پیشش ضعیف به نظر برسم و از غمام بگم همیشه مانعم میشه.
به من میگن شهروند نمونه. ممنوعیت سبقت از راست رو حتی تو پیادهرو هم رعایت میکنم.