قسمت سی و پنجم🌱
« تنها میان داعش»
یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم
بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا (ع)
مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا شهید
میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛
مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و
زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین مقاومت و ذلت
یکی رو انتخاب کنیم!« و پیش از آنکه کلامش به آخربرسد فریاد »هیهات من الذله« در فضا پیچید و نه تنها دل
من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک
شوق شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد
نانوشته ای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این
مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی
هم گریه اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد
که بغضش را فروخورد و صدا رساند :»ما اسلحه زیادی
نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، آمریکاییها دست
ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سالحی که الان داریم
سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.« و
مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد
:»من تفنگ شکاری دارم، میارم!« و جوانی صدا بلند کرد
:»من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و
خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.« مردم با هر
وسیله ای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم
بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان
شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر
دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت
مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد
:»تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید
هرچی غذا و دارو داریم جیره بندی کنیم تا بتونیم در
شرایط محاصره دووم بیاریم.« صحبتهای شیخ مصطفی
تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی
آمد. عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار
نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم
گذاشته بود :»خبر دارم امشب عروسیات عزا شده!
قسمت سی و ششم🌱
« تنها میان داعش»
قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده
نمیذاریم! همه دخترای آمرلی غنیمت ما هستن و شک
نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت
رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!« شاید اگر این پیام
را جایی غیر از مقام امام حسن (ع) خوانده بودم، قالب
تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم جانم را به
کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان،
تهدید ترسناکی بود و تا لحظه ای که خوابم برد، در بیداری
هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی
از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را
پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس
لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به
دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم. زمان
زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و
نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که
باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور
کرد. تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه داعشیها به
حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پله
های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست
شان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند. از شدت وحشت
احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده
بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره کرده
و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و
دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود
قسمت سی و هشتم🌱
« تنها میان داعش»
داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض
کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو
حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال
منه!« و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را
کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد
و طوری موهایم را کشید که ناله ام بلند شد. با کشیدن
موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه
کرد :»بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!« صدای
نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم
که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. لحظاتی
خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز
موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش
گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال
خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای
که روی پله های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه
پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس
نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون
دیدم و نمیدانستم سرش را کجا برده اند؟ یقه پیراهنم در
چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده
میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان
سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربلا شده است.
بدن بی سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان
جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای
خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیل کشید
قسمت سی و هفتم 🌱
« تنها میان داعش»
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش
او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو
را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که
حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر
برادرم بردارند. گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و
آنچه من میدیدم چاره ای جز مردن نداشت که با چشمان
وحشتزده ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با
شلیک گلوله ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین
آنها و ما زنها نبود. زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا
را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و رحمی
به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و
دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش
زنعمو جدایشان کند. زنعمو دخترها را رها نمیکرد و
دنبالشان روی زمین کشیده میشد که ناله های او را هم
با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به
نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند
که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش
زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریده ام
جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد.
در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار
اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای
سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که
گرمای نفسهای جهنمی اش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه اش
را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشو کنار«
سلام
مزاج شناسی
😊من چه مزاجي دارم و خصوصياتم چيست؟
💠شايد بتوان گفت که مزاج شناسي مهمترين بخش در فهم طب سنتي ايران و همچنين طب اسلامي است.
💠 براي اينکه به اهميت اين موضوع آشنا شويد مطالب زير را حتماً بخوانيد.
1⃣۱- مزاج گرم و خشک (صفرا)
👈الف ـ خصوصيات جسمي:
- اين افراد لاغر اندام هستند.
-رنگ چهره و سفيدي چشم آنان به زردي مي زند.
-پوستي گرم و خشک دارند.
-گرمايي هستند و تحمل فصل تابستان را ندارند.
-عطش زياد و دهاني خشک دارند.
-بهترين فصل براي ايشان فصل زمستان است.
- کم خواب هستند.
- تمايل به خوردن ترشي ها مثل لواشک و سرکه و هم چنين غذاهاي سرد مثل خيار و کاهو دارند و به خوردن خوراکي هاي شيرين کمتر تمايل نشان مي دهند.
👈ب ـ خصوصيات رواني:
- زود عصباني شده و زود هم آرام مي شوند.
-افرادي پر جنب و جوش، پر انرژي، باهوش و پر حرف هستند.
2⃣۲- مزاج گرم و تر (دم)
👈الف ـ خصوصيات جسمي:
-اين افراد درشت اندام بوده، داراي پوستي سرخ و سفيد و مو هاي پر پشت هستند.
-نبض پر و قوي دارند.
-خواب خوبي دارند گرچه تحمل بي خوابي هم برايشان راحت است.
-اين افراد نه تحمل گرماي زياد دارند و نه تحمل سرماي زياد، ولي در کل تحمل سرمابرايشان راحت تر است.
-علاقه به شيريني و ترشي دارند و تقريبا همه نوع غذا را مي خورند.
- پوست بدن ايشان گرم، مرطوب و نرم است.
👈ب ـ خصوصيات رواني:
-انسان هايي شجاع و جسور بوده، معمولا پيشرو و رهبر گروه مي باشند.
- بطور معمول انسان هاي آرامي هستند ولي سعي کنيد از ظرفيت آن ها سو استفاده نکنيد چرا که هنگام عصبانيت ممکن است رفتارهاي مخاطره آميز داشته باشند.
3⃣۳) مزاج سرد و تر (بلغم)
👈الف ـ خصوصيات جسمي:
-اين افراد چاق و پر چربي هستند.
- پوست سفيد و موهاي کم پشت دارند.
-تشنه نمي شوند و دهان مرطوبي دارند.
-خواب زيادي دارند.
- تمايل به مصرف گرمي ها مثل شيريني و ادويه دارند و تمايل به خوردن سردي ها از جمله ترشي از خود نشان نمي دهند.
-فصل زمستان فصل بدي برايشان مي باشد.
👈ب ـ خصوصيات رواني:
- اين افراد کم انرژي و کند هستند.
-معمولا صبور و آرام هستند و کمتر عصباني مي شوند.
4⃣۴) مزاج سرد و خشک (سودا)
👈الف ـ خصوصيات جسمي:
- اين افراد اندامي لاغر دارند.
-خواب اين افراد کم بوده و بيني خشکي دارند.
-به شيريني و گرمي ها نسبت به سردي ها تمايل بيشتري دارند.
- بيشتر تمايل به هواي گرم دارند و در فصل بهار راحت ترند.
- فصل پائيز براي ايشان فصل نامطلوبي است.
👈ب ـ خصوصيات رواني:
-سوداوي مزاجان افرادي دقيق،منظم،دور انديش و محاسبه گر هستند.
-صفرا ترشحات کبد است که رنگ آن زرد که جزء آتش بوده گرم و خشک است و گرما ي زياد توليد مي کند.
💠بيماري صفرا:
کساني که صفرا زياد توليد مي کنند
– سردرد
– شقيقه نبض مي زند
–زردي سفيدي چشم
– سياهي رفتن چشم
–سرگيجه
– طعم دهانشان تلخ شده
– ترش کردن گلو ، وقتي صفرا داخل معده بيايد
– تشنگي
– سوزش جگر زير دنده راست آنها خيلي گرم است و حداقل دو درجه تب دارند و لبهاي آنها دچار خشکي بوده
– پوست سرشان ترک خورده و مي سوزد و بعنوان شوره و حتي ريشه مژه ودورپلک سوخته و پوسته پوسته مي شود
– پوست زبر
– رنگ ادرار زرد تيره
– ابرو مي ريزد
– علاقه زياد به آب يخ و يخ
– تند خو بهانه گير
– موها تک تک مي ريزد
– ديدن خواب هولناک افتادن از بلندي
–جنگ و ستيز
🍀علت:غذاهاي چرب و شيرين صفرا را زياد مي کند.
🔰غذاهاي مضر براي صفرا مزاج ها:
– پرخوري
– بعد از غذاي مختصر دوباره غذا
– خوردن آش رشته
– ماکاروني سير (مطلقا ً نخوريد مزاج کبد گرم و تر است و سير تبديل به آتش شده و بيمار حالش بد مي شود )
- شيريني
🔰درمان:
انار وشاتوت بهترين دارو است . زرشک – تمشک – زرد آلو – هلو – خيار – کاهو – هويج – روغن زيتون – کنجد – سيب – گلابي – سوپ جو – کدو خورشتي – خوراک قارچ – کدو حلوايي – اسفناج – گشنيز – نخود فرنگي – عدس – ماش – جو دو سر - ليمو عماني
💠سوداوي:
سودا سرد وخشک از جنس خاک و رسوب خون است و PH=6 است و طحال توليد مي شود وطحال را فعال مي کند .PH خون بايد بالاي 7 باشد و اگر به 7 برسد به حالت اغماء و غش مي رود.
🔰اگر سودا زياد شود طعم دهان شور مي شود
–بوي عفونت دهان
– کابوس مي بيند و دچار افسردگي و خستگي مي شود
- خود خوري
– فکر زياد بدون آنکه بداند
– لاغري
– بي نشاطي
–يبوست شديد هفته اي يکبار
– مدفوع قيري وسياه
– سوزش هنگام دفع ادرار
- ادرار تيره خاکستري مي شود
- حالت تهوع
– حس تاريکي چشم و شب کوري
– تيرگي رنگ پوست وصورت
– سوزش معده
–خارش زياد بدن وترک خوردن پوست
– قلنج معده
🍀علت:غذاهاي مانده وبيا ت وشور ونمک سود ، سودا را زياد مي کند.
🔰غذاي مضر براي سوداوي مزاج ها:
عدس – نوشابه با غذا – ماهي دودي – غذاي مانده
@teb_sonatii59
روزمان رابا #قرآن آغاز کنیم
👈#فاطمه؛ فاطمه است(۴)
✅فاطمه مصداق اتم ابرار
🔸«إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً * عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً * يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً * وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً * إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً؛
✅به يقين ابرار (و نيكان) از جامى مى نوشند كه با عطر خوشى آميخته است * از چشمهاى كه بندگان خاص خدا از آن مى نوشند، و از هر جا بخواهند آن را جارى مى سازند!
✅* آنها به نذر خود وفا مى كنند، و از روزى كه شرّ و عذابش گسترده است مى ترسند * و غذاى (خود) را با اينكه به آن علاقه (و نياز) دارند، به «مسكين» و «يتيم» و «اسير» مى دهند! * (و مى گويند:) ما شما را بخاطر خدا اطعام مى كنيم، و هيچ پاداش و سپاسى از شما نمى خواهيم!» (9- 5)
طبق روایات متعدد، آیات ابتدایی سوره مبارکه انسان در شأن اهل بیت (علیهم السلام) و به دنبال بخشیدن غذای خود به مسکین و یتیم و اسیر در سه روز متوالی نازل شده است. خداوند پس از این آیات، به نعمت های بهشتی که خداوند برای این «ابرار» در نظر گرفته است اشاره می فرماید. نعمت هایی همچون: «تخت هایی که ابرار در زیر سایه درختان بر آن تکیه می زنند»، «میوه های بهشتی»، «نوشیدنیهای بهشتی»، «جامهایی از طلا که پسران زیبارو نوشیدنیهای بهشتی را در آن جامها به ابرار می نوشانند» و ...
✍#رجب_علی_بازیاد
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
خوشبختی
یک حس درونی است
هیچ کس ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ
نمیﺗﻮﺍﻧﺪﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻤﺎﻥ کند
ﺧﻮشبختی
ﺣﺎﺻﻞ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی ﺍﺳﺖ
@profile_ziba
📚 #هزارویکحکایت
زنى به خدمت حضرت زهرا (س) رسيد و عرض كرد مادر پير و ناتوانى دارم كه در نماز بسيار اشتباه میكند مرا فرستاده تا از شما بپرسم كه چگونه نماز بخواند آن حضرت فرمود هر چه میخواهى بپرس آن زن سؤالات خود را مطرح كرد تا به ده سؤال رسيد و حضرت زهرا (س) با روى گشاده جواب میداد.آن زن از زيادى پرسشها شرمنده شد و گفت: شما را بيش از اين زحمت نمیدهم حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:باز هم بپرس
سپس حضرت براى تقويت روحيه آن زن چنين فرمود اگر به كسى كارى را واگذار كنند مثلاً از او بخواهند كه بار سنگينى را به ارتفاع بلندى حمل كند و در برابر اين كار صد هزار دينار به او جايزه بدهند،آيا او با توجه به آن پاداش احساس خستگى مى كند؟
زن جواب داد:نه.حضرت فرمود:من در مقابل هر پرسشى كه جواب مى گويم،از خدا پاداشى به مراتب بيشتر دريافت میكنم و هرگز ملول و خسته نمیشوم.از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم كه روز قيامت دانشمندان اسلام در برابر خدا حاضر مى شوند و به اندازه علم و تلاش و كوششى كه در راه آموزش و هدايت مردم داشته اند از خداى خود پاداش
مى گيرند
📚بحارالانوار ج ۲ ص ۳
@profile_ziba
#حکایت_لقمه_گدایی
زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشهاي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك گدایی آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت.
گاو هم خودش را به خورجين مرد گدا رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد.
گدا، پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده! به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد.
وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي!»
گدا گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟»
صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاوی كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نميخورد!
@profile_ziba
📚داستان کوتاه
داستان سه همسر
در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد.
او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دیگر از زن ناصالحه.!
هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست.
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم.
پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم.
پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.
برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند.
قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.
سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند.
وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.
آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد.
هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.
او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد.
اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است.
اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است.
اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!!
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند.
وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید.
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند.
📚 بحار ج 14، ص 92
@profile_ziba
قسمت سی و نهم 🌱
« تنها میان داعش»
همین که یقه ام را رها کرد، روی زمین
افتادم. گونه ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی
زمین به پیکرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ
انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله
نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او
بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده
بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به
سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم
در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای
همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک
دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه
های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده اش
را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم
میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از
چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم
با صورت زیبایش نجوا کردم :»گفتی مگه مرده باشی که
دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده
بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم
به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشت زده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از
مقام امام حسن فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ
اذان از مأذنه های آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای
اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه
شهر مقام حضرت شده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم
قسمت چهلم🌱
« تنها میان داعش»
در تاریکی هنگام
سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ
اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان
بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم
تا نجاتم دهد که صدای مردانه ای در گوشم شکست. با
دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می
داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان
میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز
بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم
را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس
میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس
بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و
من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم
خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس
رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟« و
چه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند
که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از
اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به
گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال
بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید
که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می
خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم
با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین
تپش پاسخ دادم :»سلام!« جای پای گریه در صدایم مانده
بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد،