فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلابریتوحرمشبگی:
منغرقدنیامم..
فکریبہحالمکن؛
خیلیبدیکردم
آقاحلالمکن:))💔!
اگرمامُردیموندیدیمکربلای تو را،
الوداعیااباعبدالله،زیرِخاکبهماسربزن💔:)
@oshagel_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایابقیهعمرمرابگیر
وبهعمرایشاناضافهکن . .
@oshagel_hosein128
هدایت شده از • طَـعم ِخوش ِشَـهادَت •
4_5850718052496185504.mp3
1.92M
نوکرت از این جدایـیآ میـمیـره
آقای امام حسین .
مـحرم 𝟣𝟦𝟢𝟢 ..
#صـحنخـانـهپـدری
هدایت شده از • طَـعم ِخوش ِشَـهادَت •
میدانی حضرت آقایامامحسین!؟
من یک «منو کربلا ببر که خیلی دیره»ـی بزرگ هستم! آنقدر که رشتههای ایمانم دارد به مو میرسد و نیازمند شفاخانهی غیرِ سیار توست!
هدایت شده از • طَـعم ِخوش ِشَـهادَت •
یه روزایی توی این دنیا اینطوریه که حس میکنی یکی روی سینهات ایستاده؛ راه نفس نداری؛ حرفم نمیتونی بزنی! فقط با نگاهت به نگاهش میگی "به همونی که رو سینهات خوابه ..
منو تنها نگذار" آقای امام حسین .. !
هدایت شده از • طَـعم ِخوش ِشَـهادَت •
منو تنها نگذار آقای امام حسین .. !
از همون جنسی که تحت قبّه، توی چشمات التماس میکردم .. همون .
استادپناهیان میگفت: ↓🌱
چراخودترورهانمیکنے؟دادبزنیازامامحسینبخوای؟
برودرخونہاباعبداللهمنتشروبڪش
دورشبگرد..
مناجات ڪنباامامحسین!
بگوامامحسینممنباتوآغازکردم،
ولمنکنی...
دیگهنمیکشمادامہبدم
متوقفشدم...💔!'
امامحسینبازمدستترومیگیرهفقط
بخواهازش...(:
@oshagel_hosein128
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#قسمت43
#ترانه
وسایل مهدی رو جمع کردم و مونده بود لباس هاش که گفت می ریم خونه عوض می کنه.
فقط پیراهن شو پوشید.
با کمک محسن و یه پرستار از تخت پایین اومد و یه پا یی شروع کرد به حرکت کردن و دستاش و دور گردن اون دو تا انداخته بود.
نگران نگاهش می کردم یه وقت چیزیش نشه!
فاطمه گفت:
- نگران نباش استاده خودش رکورد داره ۷ بار دست چپ ش شکسته ۵ بار دست راست ۴ بار پای چپ ۵ بار پای راست.
بهت زده با چشای گرد شده نگاهش می کردم.
با خنده گفت:
- یه بار توی پرورشگاه بودم 8 سالش بود موشک کاغذی می ساخت بیا و بیین
بعد دید موشک پرواز می کنه گفت منم می خوام باهاش پرواز کنم می شه؟
منم دور درسم بودم گفتم اره غیب ش زد! کجا رفت رفت بالای اتاقک گوشه پرورشگاه از پله چوبی رفته بود بالا.
موشک و توی دستش گرفته بود و یهو می پره و پرت می شه رو زمین و پاش می شکنه.
لبامو گاز می گرفتم تا صدای خنده ام بیرون نره
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#قسمت44
#ترانه
مهدی و سوار ماشین کردن و صندلی جلو رو کامل خم کردیم که پای گچ گرفته اش جا بشه.
منم کنارش نشستم و فاطمه هم کنار من اقا محسن هم پشت فرمون.
سعی می کردم به مهدی نچسبم تا دست زخمی ش درد نگیره .
برای همین مدام جا به جا می شدم و صندلی جلو رو سفت گرفته بودم تا روی مانع ها و ترمز کردن ها به مهدی نخورم.
مهدی یکم خودشو جا به جا کرد و گفت:
- خانوم راحت بشین اذیت می شی چرا اینجوری نشستی؟
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- بازوت زخمه ممکنه بخورم بهش راحتم من می رسیم الان.
سعی کرد خودشو تکون بده و به در بچسبه اون بازو شو گرفتم و نگهش داشتم:
- چیکار می کنی تکون نخور ببینم می تونی یه جا بشینی گفتم من جام خوبه.
عین پسر بچه های مظلوم نگاهم کرد و فاطمه گفت:
- نه بابا این بتونه اروم یه جا بشینه؟ این شره .
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تا پاش خوب نشه حق نداره پاشه دست و پاشو می بندم.
فاطمه و محسن خندیدن و محسن گفت:
- ای ای بکش اقا مهدی بکش زمان ی که من مریض بودم فاطمه پرستاری می کرد به من می خندیدی می گفتی سوسول حالا توبت خودته بچه ننه.
مهدی اه کشید و گفت:
- اره دیگه به تو خندیدم سر خودم اومد.
همه خندیدیم.
وقتی رسیدیم برادر محسن هم اومد کمک و مهدی و بردن داخل.
سریع جا پهن کردم گوشه اتاق و مهدی و روش خابوندن دوتا بالشت پشت کمرش گذاشتم و تکیه داد با نگرانی گفتم:
- خوبی درد نداری؟ انگار ناراحتی چیزی شده؟ دردت گرفته؟
سری به عنوان نه تکون داد و گفت:
- نه خوبم ناراحتم انقدر به زحمت افتادی اونم توی دوران نامزدی مون جبران می کنم برات به خدا.
اخمی کردم و یکی زدم تو کله اش یه چشم غره هم بهش رفتم و گفتم:
- حرف اضافه بزنی می زنمت فهمیدی؟ می رم دور ناهار چیزی خواستی صدام کن.
با خنده گفت:
- اگه قول بدی نزنی منو باشه.
خندیدم و با همون لباسا و چادر رفتم دور ناهار.
خداروشکر فاطمه کمکم بود و شروع کردیم تا ساعت ۲ اصلا بیکار نشدم و خونه رو تمیز کردم.
واقعا متاهلی هم سخت بودا.
سفره پهن کردیم و برای خودم و مهدی توی سینی چیدم.
بقیه نشستن و سینی رو کنار مهدی گذاشتم و نشستم.
اروم گفت:
- خسته نه باشی خانوم.
با یه جمله اش خستگی از تنم در رفت.
دیس غذا رو که برای دونفرمون گذاشته بودم توی دستم گرفتم.
چون اذیت می شد یه دیس اوردم برای دوتامون تا من بگیرم و اون بتونه راحت بخوره.
با بسم الله مهدی شروع کردیم و بهش چشم دوختم سر بلند کرد و با سر پرسید چیه با استرس گفتم:
- خوشمزه است؟
با اب و تاب چشمکی زد.
خیالم راحت شد و ناهار مونو خوردیم.
فاطمه و شوهرش برای کار هاشون و سر زدن به مهدی اومده بودن و مرخصی شون ۳ روزه بود و حالا می خواستن برگردن.
فاطمه با شرمندگی گفت:
- ببخشید تو روخدا نمی تونم بمونم کمکت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- شما خواهر و برادر چرا اینطورین کاری با من می کنید احساس غریبگی می کنم اخه این چه حرفیه!