eitaa logo
ᬉداࢪاݪقرار
99 دنبال‌کننده
936 عکس
482 ویدیو
16 فایل
{بسم‌رب‌الزهرا‌} #نون.وَالقَلَم‌ِوَمایَسْطرون :) سوگند به قلم و آنچه می‌نویسد و سوگند به شب و به معراجِ محمد"صل الله علیه و آله"و رازهایش!✨ و سوگند بہ حوریہ‌ای اهل زمین و دلۍ حوالیہ آسمان!💚 و سوگند به شمیم گل های یاسِ پرپر در این روزهای مه‌آلود :)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد: +فاطمهه؟؟؟فاطمهه با حرفش به خودم اومدم نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد. سلما با پوزخند نگاهم میکرد. لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد. از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت: +عه عه حواست کجاس؟ شوری اشکم رو تو دهنم‌حس کردم دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت +فاطمه چیکار کردی با خودت؟ این دست بخیه میخواد چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم خیلی ازش خون میرفت. با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت: مادر من میبرمش بیمارستان دستم رو کشید که یه نفر گفت +عه اون چادره منههه! محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند اصلا تو حال خودم نبودم حس میکردم یا روزه منو گرفته یا خل شده بودم دستم رو گرفته بود از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو باز کرد توش نشستم در رو محکم‌بست و خودش هم نشست تو ماشین. نگاهش پر از اضطراب بود. از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم با لحن دلسوزانش گفت +خیلی درد داری؟ چیزی نگفتم +چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟ باز هم چیزی نگفتم +اتفاقی افتاده؟ سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد. از درد ‌صورتم جمع شده بود ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس تازه فهمیدم کجا اومدیم بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت +بریم؟ قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم برگشت سمتم +افطار خوردی؟ سرم‌رو تکون دادم. نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت: +فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟ به زور گفتم _محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم +چرا؟ _چایی کوفتی رو داغ خوردم زد زیر خنده به حالت قهر برگشتم +فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!! نگاهم رو ازش گرفتم و _برو بچسب به سلما جونت. نزاشت حرفم تموم شه داد میزدو میخندید _وای دوره زمونه عوض شده. ببین کی به کی میگه!!! چیزی نگفتم دستشو برد سمت سوییچو استارت زد. +ببرمت خونه؟ چپ چپ نگاش کردم نه خیر بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت. تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم. قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون... @oshaghol_hosein
🌺 کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم _اه چرا نمیاد پس؟!! مامان گفت +چرا انقدر تو غر میزنی؟ _خب چیکار کنم؟خسته شدم. تازه درس هم دارم. +خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی _وا مامان ...! با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت: +بیا اومد ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین. تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم. محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود در ماشین رو باز کردم و گفتم _پخخخخ برگشت سمتم لبخند زدو +سلام _سلام +خوبی؟ _اوهوم!عالی.تو چطور؟ +منم خوبم. خب کجا بریم؟ گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم. سرش رو تکون دادو حرکت کرد . _چرا انقدر دیر اومدی؟ +رفتم بنزین بزنم که معطل نشی! _اها چه خبر؟ +سلامتی رهبر چیزی نگفتم ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود. بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم با دیدن مژگان رفتم سمتش همو بغل کردیم و رفتیم‌تو مزون محمد هم‌پشت سرمون اومد محمد یه گوشه ایستاد من و مژگان رفتیم بین لباس ها.. با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد. مژگان ایستاد و گفت: +وای فاطمه اینو نگاااا _اره منم میخواستم بگم خیلی نازه. تازه زیاد باز هم نیست. دامنش رو گرفتم تو دستم _وای مژی این خیلی قشنگه. از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست دستم رو بردم‌سمت تورش و یه خورده رفتم‌عقب رفتم ناخوداگاه برگشتم‌ببینم کی پشت سرمه که با لبای خندون محمد مواجه شدم _وای ترسیدم محمد. +کدوم لباسه؟ _اینه. نگاه کن چقدر قشنگه. مژگان بلند گفت: +مگه میشه سلیقه ی من بد باشه محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت +خوبه؟ دوسش داری؟ _ب نظر من‌که ‌اره ولی تو چی میگی؟ +من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه! قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم محمد گف: +باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش راستی زنگ بزن از مادر هم‌نظرشونو بپرس +مامان تو راهه _اها باشه این رو گفتو از ما دور شد قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم. مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود. رفتم تو اتاق پرو و لباسو پوشیدم انقدر که قشنگ بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم. یاد همه ی روزهایی افتادم که زار میزدم و گریه میکردم. مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم _چته مژگان ؟اه. میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟ +میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟ حواست کجاست تو دختر؟ _خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم @oshaghol_hosein
🌺 چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش .. ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم _چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ +فاطمه اذیت نکن تو رو خدا ! من نمیتونم چیز سنگین بپوشم. سختمه. همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم. خجالت میکشم بیخیال ... _اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. _ناراحت نشو فاطمه جان فروشنده مغازه نگاهمون میکرد. از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم‌ سوییچ زد که نشستم تو ماشین. خودش هم بعد از من نشست. بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد. خیلی ناراحت شده بودم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت. گفتم: _چرا منو اوردی اینجا؟ من میخوام برم خونه خودم‌ چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم. رفت بالا و محکم در رو بست . الان اون بهش برخورده بود یعنی؟ چه آدم پرروییه. در رو باز کردم و وارد شدم. صداش زدم : _محمد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم _یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت : +مگه بچه ام که قهر کنم؟ _خب پس چرا اینجوری میکنی؟ +فاطمه من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌ و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدم و گفتم : _آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ... نفس عمیق کشید و گفت : +ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم.... فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم ،ولی غرورم اجازه نداد. ادامه دارد.... @oshaghol_hosein
یه‍‌حس‌دلگرمیه‍‌عجیبیه‍..! اصلا‌میدونی! آرومت‌میکنه.. آرامش‌داره‌انگار دلگیر‌که‍‌میشی.. حالا‌از‌دست‌هرکی‌و‌هرچی..(:° یهو‌قلبو‌زبونت‌هماهنگ‌بشن‌و‌بگن... ..(علیه سلام) (علیه‌سلام) ..(علیه‌سلام) یعنی.. ارباب‌فقط‌تو‌موندی‌براما..! فقط‌تو‌رو‌دارما.. امیدم‌تویی‌(علیه سلام) حسین‌آقام‌همه‍‌میرن‌تو‌میمونی‌برام
ᬉداࢪاݪقرار
یه‍‌حس‌دلگرمیه‍‌عجیبیه‍..! اصلا‌میدونی! آرومت‌میکنه.. آرامش‌داره‌انگار دلگیر‌که‍‌میشی.. حالا‌از‌دست
اصلا... انگار‌میخوان‌به‌خودت‌بیارنت میخوان‌بگن‌چته..؟؟؟ تو‌منو‌داریا..! منو‌صدا‌بزن.. بببن‌ نبینم‌ناراحت‌باشی من.. حالت‌برام‌مهمه...
105.3K
سلام‌آقا...(:" بسہ‌دوری‌ازحرم‌💔 شب‌و‌روزمو‌تو‌فڪر‌کربلام‌آقا..🌱✋
زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام : اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلاممُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة 🌹واسه بقیه هم بفرستید تا همه سلام بدن به بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا التماس دعا ✋
حتی اگر به دستِ خودت آتشم زنی، یا که مرا به قعرِ جہنم بیَفکنی، در قعرِ آتش و غل و زنجیر سر دَهم، صوتِ رسایِ "حُبُّ الْحُسَیْن اجِنَّنی"❤️
خدایا به رومون نیار ...💔🤷‍♀
قول‌داده‍‌خداوند‌متعال..! یاری‌اش‌کنی..(:°
ᬉداࢪاݪقرار
قول‌داده‍‌خداوند‌متعال..! یاری‌اش‌کنی#یاری‌ات‌میکند..(:°
اگر‌تمام‌دنیا‌مقابلت‌بایستد..! تو‌بلند‌شو‌برای‌یاری‌خدا..؛ سستی‌نکن بهانه‌نیاور تحمل‌کن‌سختی‌ها‌و‌رنج‌هارا حرف‌ها‌و‌طعنه‌هارا محرومیت‌ها‌و‌نداری‌هارا قول‌داده‌خدا نکند‌حرف‌امامت‌را‌زمین‌بزنی..(:°
میخواهی‌بدانی‌امام‌یعنی‌چه..؟؟ زیارت‌جامعه‌بخوان..!
مدینه‍‌درسکوت.. حسین‌را‌تنها‌گذاشت..(:°
حیف‌است‌وقتی‌میشود‌با‌عزت‌الهی‌در‌دنیا‌ زندگی‌کنی‌..! ذلت،پول‌‌و‌لذت‌های‌شهرت‌و‌قدرت‌ذلیل‌ مستکبیرینت‌کند..!
ᬉداࢪاݪقرار
حیف‌است‌وقتی‌میشود‌با‌عزت‌الهی‌در‌دنیا‌ زندگی‌کنی‌..! ذلت،پول‌‌و‌لذت‌های‌شهرت‌و‌قدرت‌ذلیل‌ مستکبیرین
حیف‌است‌مسلمانان‌وقتی‌امامی‌با‌این‌عزت‌ دارند.. شبیه‌کفار‌بپوشند.. بخورند.. و‌سبک‌زندگیشان‌،‌نوشته‍‌شده‌از‌روی‌دست‌ دیگری‌باشد..! ..🔼
جایی‌نگفتن‌‌فقط‌ده‍‌روز‌اول‌محرمه‍‌ رفیق‌ . . . ! حرمت‌نگه‍‌داشتنم‌‌فقط‌برا‌ده‍‌روز‌اول‌نیست‌ برا‌کل‌محرم‌و‌صفره‍ تازه‍‌بعد‌از‌عاشورا‌مصیبت‌اهل‌کاروان‌شروع‌میشه‍‌ه‍ا . . . (:° هواسمون‌باشه..؛
..🌱 با‌دانش‌ خودتا‌ن‌رامجھّز‌ڪنید؛ من‌توصیہ‌مے‌ڪنم‌بہ‌همہ‌شما‌جوانان عزیز‌ڪہ‌درس‌خواندن‌را‌ بگیرید. درست‌حسابی‌درس‌بخونیم‌رفقا📚✏️ ✌️🏻
اگه‍‌به‍‌گناهی‌مبتلا‌شدی؛ نذارقلبت‌بهش‌عادت‌کنــه...! عادت‌به‍‌گناه‍‌ اضطراب‌وترسِ‌ازگناه‍‌روازقلبت‌میگیره...! اونوقت...؛ بجای‌لذت‌بردن‌ازخدا...، دیگه‍‌ازگناه‍‌لذت‌میبری...! نذارقلبـت‌به‌گـناه‌عادت‌کـنه...
105.3K
سلام‌آقا...(:" بسہ‌دوری‌ازحرم‌💔 شب‌و‌روزمو‌تو‌فڪر‌کربلام‌آقا..🌱✋
زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام : اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ اَلسـَّلاممُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة (سلام‌الله‌علیها)..!
ᬉداࢪاݪقرار
#نیازمندی‌ها...(:°💔
حس‌و‌حالش‌را‌خریدارم..
ᬉداࢪاݪقرار
#نیازمندی‌ها...(:°💔
گاهی . . . دلتنگی‌که‍‌تیشه‍‌به‍‌جانم‌میزند دلم‌که‍‌به‍‌وسعت‌مهربانی‌اش‌تنگ‌میشود قلبم‌که‍‌بی‌تاب‌از‌فا‌صله‍‌ه‍ا‌میگیرد سربه‍‌دیوار‌اتاقم‌میگذارم‌ چشمانم‌را‌میبندم و‌غرق‌در‌خیالات‌خود گمان‌میکنم‌سر‌به‍‌ضریح‌شش‌گوشه‍‌گذاشتم به‍‌چشمانم‌اجازه‍‌ی‌باریدن‌میدهم.. حرف‌هایم‌را‌میزنم.. درد‌هایم‌را‌میگویم آخ‌که‌چه‍‌حالی‌دارد‌سر‌به‌ضریح‌شش‌گوشه‌ گذاشتن‌‌و‌اشک‌ریختن اشک‌میریزم‌و‌میگویم‌دردی‌دارم‌با‌طعم‌ دلتنگی‌وبا‌چاشنی‌دوری زارمیزنم‌و‌میگویم‌درمان‌این‌درد‌شیرین‌ اربابم...
..♥️
ᬉداࢪاݪقرار
..♥️
زمینی‌شدنت‌مبارک..(:° رفیق..!
ᬉداࢪاݪقرار
..♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنمو بچمو هفت جد و آبادم فدای یه کاشی 😭💪 سرباز سربلند شهید مصطفی صدر زاده :)
نمیدونم‌قراره‍ مرگ‌من‌کجاباشه‍..(:° همه‍‌ترسم‌همینه‍‌مجلس‍ باشه..!