eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
11.9هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
4 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
💞⃟⃟🍃 در هیاهوی زندگی اگر آرامیم دلمان به خدا گرم است چرا که خوشبختی میتواند از درون تلخ ترین روزهای زندگی زاده شود...🍃 :) 😍 https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚⃟⃟🍃 پيامبر‌خدا‌صلى‌الله‌عليه‌و‌آله: أفضَلُ العَمَلِ أدوَمُهُ وإن قَلَّ برترين عمل، با دوام ترينِ آنهاست، هر چند اندک باشد. 📚تنبيه الخواطر ج‌ ۱ ص۶۳ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 ادب کنید که عزای مادر ادب است...
Mohammad Hossein Haddadian دیگه خواسته_ای ندارم از خدا کی دیده ام البنین بی پسر (320) goldmusics.ir.mp3
4.18M
دیگه‌خواسته‌ای‌ندارم‌از‌خدا من‌فقط‌یه‌آرزو‌دارم‌همین تو‌بقیع‌یه‌سقاخونه‌بسازیم سرقبر‌حضرت‌ام‌البنین... ▪️آه‌مددی‌ام‌البنین‌ 🏴 آجرک‌الله‌یا‌صاحب‌الزمان https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ 🔥 بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم … نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود … فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست .. - چرا این کار رو کردی؟ … زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه … - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه … زدم بغل … بعد از چند لحظه … - من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون وضعیت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … . رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … . وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست … . اینو گفت و از ماشین پیاده شد … برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … . تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … . شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام … ما دست شما رو می گیریم … شما رو تنها نمی گذاریم … هدایت رو به سوی شما می فرستیم … اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست… آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید … تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم … اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم … نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن … رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … . - احد حالش چطوره؟ … - کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام … . - متاسفم … مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم … - استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه … چرخیدم سمتش … هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … . من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … . - میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … . خنده ام گرفت … ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود … و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند … البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم … سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد … اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن … اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… . اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد … بلند شد و پیشونی من رو بوسید … - استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی … خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن … خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست ... چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313