eitaa logo
عشاق الحسن (محب الحسن)
8.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
3 فایل
بالطفِ حـسن بوده حسینـے شده عالم این را به همه گفته و مبهـم نگذارید #روزے_آبـاد_مـیشود_بقیـع🕊 .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ 📕 ✅ قسمت‌‌صدوپانزدهم پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ... مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ... و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ... با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد که ... سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت ... جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ... با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ... چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم... مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ... وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ... با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ... هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ 📕 ✅ قسمت‌صد‌وشانزدهم کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف های نیش دارشون ... جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ... ته دلم می خندیدم و می گفتم ... بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها ... کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه اش داره پاک میشه ... اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم ... مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ ... گریه ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ... این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما ... اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ... - خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ... خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت ها ... زخم زبون ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ... تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ... و دلم رو صاف کردم ... برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم ... و می گفتم ... - خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃یابن الحسن... روز ظهور تو،چه سرافکنده می‌شوند آنان که در دعای فرج کم گذاشتند.. به رسم هرشب،تجدید بیعتی دوباره با مولای غریبمان میخوانیم: الهی عظم البلا...⚡️ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم✋🌸 سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند.✨ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِفْوَةَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِراطَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَیانَ حُکْمِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّکِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأویلِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّکِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا التَّقِِیُّ النَّقِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیق اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ 💚 https://eitaa.com/oshagholhasan_313
•🌿• حتی به عشق جاذبه‌ی یک نگاهتان می‌گردد آفتاب جهان،دور ماهتان آقای من سلام! دوباره منم همان آشفته‌ای که آمده‌ام در پناهتان ✋🏻 💚 https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌿• در‌محضر‌کریم🍃 : «آن خوبی که شر و آفتی در آن نباشد، شکر در مقابل نعمت ها و صبر و شکیبایی در برابر سختی هاست». 📚تحف العقول، ص234، س7 https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ 📕 ✅ قسمت‌‌صدوهفدهم جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین ... نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ... جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ... ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ... ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ... اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ... تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ... دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ... بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ... پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ... حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ... دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ... - خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ 📕 ✅ قسمت‌‌صدوهجدهم مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ... برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ... گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ... مثل فنر از جا پریدم ... یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ... آره بابا ... مار واقعی ... آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313