•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
•| #رمان
.
بعد از محرم و صفر در شب 🌤تاج گذاری حضرت مهدی عج🌤
🎊 #جشن_مختصروساده ای گرفتیم و با دعای خیر دیگرون به سر خونه زندگی خودمون رفتیم.فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر..چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم رو دوش او بودشب عروسی ،او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت:😊
_خوب الوعده وفااا.
باتعجب پرسیدم:_کدوم وعده؟😟
او چشمکی زد وگفت:😉
_معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟
گفتم:_آره یادمه!!☺️
او گفت: _من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد.
او را دوباره در آغوش 🤗کشیدم و از ته دلم لبخند زدم._ممنونم ممنونم دوست خوبم..آره منم حاجتم رو گرفتم…
او پیشونیم رو بوسید و گفت:
_از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم. به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی.😊
با تمام وجودم گفتم:_حتماااا.از ته دلم..
🍃🌹🍃
وقتی با حاج کمیل از مهمانها دل کندیم و سوار رکاب💨🚙 خوشبختیمون شدیم او خندید وگفت:
_مبارک باشه رقیه سادااات خانووم…امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی..
چه فکرها میکرد او !!!! من کی میتونستم از بودن با او خسته و پشیمون بشم؟!
گفتم:
_شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل.. چطور پشیمون بشم؟! ان شالله شما پشیمون نشی
او همیشه یک جوابی در آستین داشت:با خنده گفت:😄😉
_فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا
میکردی!!
خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم.😄😃او هم میخندید..مثل همیشه!!ریز و شیرین!!
🍃🌹🍃
به خانه رفتیم.
خانه ای که از در ودیوارهای اون عشق و انسانیت میبارید.حاج کمیل بعد از پس گرفتن خونه از مستاجرقبلی، وسایل شخصیش رو دوباره چیده بود.وقتی وارد اتاق خواب شدم.چشمم افتاد به عکس روی پاتختی..یادم اومد چند روز پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختی ها عکس الهام وحاج کمیل گذاشته شده بود.مرضیه خانوم عکس رو برداشتند و گفتند:☺️
_ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم.کمیل بدون این عکس خوابش نمیبره! خونه ما هم که بود این عکس کنار تختش بود.
عکس رو ازش گرفتم و گفتم:
_نه برش ندارید مرضیه خانووم.دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه. .تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم.😌☺️
زیر لب به الهام سلام کردم.
_سلام الهام..من از دعای تو به حاجتم رسیدم.ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمیدارم..من تا زمانی که زنده ام به عهدم وفا میکنم.
تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم.بی اختیار یاد خوابم افتادم.یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد وگفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم ..
به دنبال اون خواب لحظه ی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون..
🍃🌹🍃
همه ی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بی حکمت نبود.!
من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه میخوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود.فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احسآس من به خودش بود.یک احساس مقدس و نورانی!!
🍃🌹🍃
_به چی نگاه میکنید رقیه سادات خانوم؟؟😊
صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم آورد.
او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد.
اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم: _معلوم نیست؟!!☺️
گفت:
_چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟
صورت الهام رو نوازش کردم وگفتم:
_یک خلوت خالص و دوستانه..الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله میشناسمش.😊
او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید!
با حسرت نجوا کرد:
_الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد.همیشه دلواپس منه.خدا رو شاکرم بخاطرهمون چندسالی که همنفسش بودم.او هدیه ی خدا بود به من گنهکار..
در دلم گفتم:وشما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیه ی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم.
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.