#رمانبیصدا
#قسمتاول
وااااای
از صبح دارم ظرف میشورم،اما تموم نمیشه!!!!😫(راستش فقط ظرف نمیشستم، از اون طرف داشتم تو کانالا میگشتم!😅)
مامان بلند گفت:اون تبلت رو بیار بده به من!!!!!!😠
گفتم:به روی مردمک چشام!!!👁
چند دقیقه ای طول دادم!!!!😙
دوباره مامان بلند اما این دفعه با لحن عصبانی گفت:مگه نگفتم بیارش؟؟؟😡
با ناراحتی و دلخوری گفتم:بفرمایید،مال خودتون!!😒
بعد به نشانه ی قهر سوییشرتم رو پوشیدم، گوشیم رو گذاشتم تو جیبم📱،یه کتاب برداشتم📕،موهامو ریختم رو شونه ام و رفتم تو بالکن!!!(نکنه انتظار داشتید با اون وضیعت برم تو خیابون؟؟؟🤨واقعا که خیلی ذهنتون منحرفه😌)
یه خرده گذشت دیدم هوا بدجور سرده!!!🥶
اما من بیدی نیستم که به این بادا به لرزه!!!🍃
اما آخرش واسه ای این که سرما نخورم،رفتم تو و پالتوم🧥 رو پوشیدم و دوباره رفتم تو بالکن!!!
بعد یه خورده حوصلم سر رفت😶.(فکر نکنید رفتم با مامانم آشتی کردما😑)
خب حالا چی کار کنم؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔
کلاه پالتو رو گذاشتم سرم و موهامو ریختم دورم!!!!!(الان به یک دلداده نیازمندیم!!😍)
رفتم کنار پنجره، که شاید یه آقای خوش قد و بالا،خوشتیپ،خوش اخلاق و خلاصه هر چی خوش داره،از کوچه ی ما رد بشه و با یه نگاه یک دل نه صد دل عاشق من بشه!!!😍😍😍😍😍
آخه تو کوچه ی ما هر روز صد تا پسر این مدلی رد میشه که نصفشون خواستگار منن!!😌😌
شوخی کردم،من از این شانسا ندارم!!!😑
آخه کی میاد خواستگاری یه دختر ۱۴ ساله؟؟؟🤨(باشه بابا،الکی گفتم،۱۳ سالمه،خیالت راحت شد؟؟؟😒)
یک هو دیدم یه آقایی داره میاد!!!!👨🏻
آخ جون!!!!😁شانس امروز به من رو کرده!!!!😆😆😆
وقتی دیدمش👀مطمئن شدم،شانس هیچ وقت به من رو نمی کنه!!!!😶😶
یه مرد کچلِ قد کوتاه، با سیبیل کلفت و بد قیافه!!!!🥴🥴
سریع سرمو بردم کنار تا یه وقت منو نبینه!!!!!🙈🙈
حاضرم رو دست مامانم بِتُرشَم،اما زن اینجور آدما نشم!!!!🙍🏻♀🙍🏻♀
دراز کشیدم رو تخت که مامانم صدام کرد!!!🗣
خروس بی محل میگن همینه!!!!😏😏
رفتم تو هال که مامان گفت:....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿̅ک̅̅پ̅̅ی̅ ̅ب̅̅ه̅ ̅ش̅̅ر̅̅ط̅ ̅گ̅̅ذ̅̅ا̅̅ش̅̅ت̅̅ن̅ ̅ن̅̅ا̅̅م̅ ̅ن̅̅و̅̅ی̅̅س̅̅ن̅̅د̅̅ه̅✿◉●•◦
#ف_چ