#رمانبیصدا
#قسمتدوم
رفتم تو هال که مامان گفت:آخر هفته میخوایم بریم اردوی جهادی؛😶از بابات به عنوان پزشک گروهشون دعوت کردن!!!!!👨🏻⚕
با لحن تند گفتم:حالا چرا بابا؟؟؟؟این همه پزشک👨🏻⚕تو این مملکت هست!!!!!!🤨🤨
مامان گفت:میدونی بحث کردن فایده نداره!!!!😐پس بی خودی تلاش نکن که نیای!!!😎
زیر لب گفتم:آره،میدونم😒
یک دفعه مثل فیلم ها،یه چراغ تو کَلَّم روشن شد!!💡💡
گفتم:از بابا دعوت کردن،از من که دعوت نکردن!!!😏😏
مامان گفت:اگه من برم، تو هم باید بیای!!!😌😌
با کمی تردید گفتم:شما هم میرید؟؟🧐🧐
مامان گفت:معلومه!!!🤩🤩
زیر لب گفتم:میدونستم!!!😒😩
.
.
.
بابا:همه چی حاضره؟؟؟🧐🧐
من گفتم:صبر کنید منم کوله ام🎒 رو بذارم!!!
طاهره(آبجی کوچیکم که ۶ سالشه)گفت:طهورا بدو!!🏃🏻♀دیر میشه هاا!!🤷🏻♀🤷🏻♀
با حرص به طاهره گفتم:شما نگران نباش!!!😌😌چی میشد یه خرده مثل طاها(داداش کوچیکم که ۳ سالشه)ساکت باشی؟؟؟🤫🤫
طاهره با ناراحتی به طاهر(برادر بزرگترم که ترم دوم مهندسی کامپیوتره) گفت:داداش!!🧑🏻ببین طهورا منو اذیت میکنه!!!!😢😢
طاهر نیم نگاهی به من انداخت و دوباره سرش رو کرد تو گوشی!!📱
نمی دونم چطور میتونه اینقدر بی صدا باشه!!!به ندرت پیش می اومد حرف بزنه!!همش تو خودشه!!🙃🙃
البته این ویژگی طاهر باعث شد طاهره بیشتر حرص بخوره!!!!😤😤که خیلیم عالیه!!!🤪🤪
خلاصه با کلی دعوا 😡و شوخی 😂و حرص خوردن😤،راه افتادیم به سمت کوه دشت،یکی از شهرستان های استان لرستان!!!!!
.
.
.
طهورا،طاها،طاهره!!!!چقدر میخوابید😴😴!!پاشید که رسیدیم!!!
مامان این رو گفت و از ماشین پیاده شد!!🚘
از ماشین پیاده شدم!!!🚘
دمپایی هام رو با یه کتونی شیک و نو👟عوض کردم!!!
بالا خره هر چی بود،دختر👩🏻 دکتر👨🏻⚕ بودم ناسلامتی!!!!
با این که بابا هیچ وقت از مقامش سوء استفاده نکرده،اما وقتی میگم دختر👩🏻 دکتر👨🏻⚕،احساس غرور بهم دست میده!!😎😎
خلاصه رفتیم تو بعد از استقبال گرمی 🥳🥳که ازمون کردن،بهمون یه اتاق دادن تا شب 🌃رو توی اون بخوابیم!!!😴
وارد اتاق شدم و نگاهی گذرا بهش انداختم!!!!!👁
فکر کنم یکی از کلاس های آموزشی موسسه بود!!!!🙂
کوله ام 🎒رو گوشه ی اتاق گذاشتم که یهو........
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ