#رمانبیصدا
#قسمتسوم
کوله ام 🎒رو گوشه ی اتاق گذاشتم که یهو یه پسر بچه که بهش میخورد هم سن طاها باشه،بدو بدو اومد طرف من و محکم خورد به من!!!!
بنده خدا داشت گریه اش می گرفت!!😢
آروم و با لبخند🙂بغلش کردم و گفتم:اسمت چیه آقا پسر؟؟؟؟👦🏻
هیچی نگفت و از بغلم پرید بیرون!!!!!🙍🏻♀
یه پسر دیگه از اتاق رو به رویی اومد بیرون و گفت:ولش کن!!!اسمش مجتبیِ!!!منم مصطفی!!!!🧑🏻
با لبخند شیطانی😈(که توش مهارت خاصی دارم)گفتم:کلاس چندمی؟؟؟
گفت:پنجم!!!!و رفت تو اتاق خودشون!!!!!
حیف که از من یک سال کوچیکتره😞!!!و گرنه خیلی هم بد نبود!!!!😐😐
.
.
.
امروز صبح باید راه بیفتیم به سمت چند تا روستا!!!!!!از دیشب تا حالا هر چی گشتم جز مصطفی و مجتبی پسر دیگه ای ندیدم!!!👀🧑🏻
البته یه آقایی هم بود که با همسرش اومده بود!!!!😞😞
میگم دیگه،کلا شانس نداریم!!!😒😒
توی راه تا برسیم به اون روستا کلی با تبلت عکس گرفتم!!!📸به طوری که حافظش تقریبا پر شده بود!!!🖇🖇
.
.
.
بالاخره رسیدیم!!!اما خیلی جای پَرتی بود!!!😮😮
رفتیم داخل (تا جایی که من فهمیدم اینجا خونه ی دهیار روستا های این منطقس)و کمی استراحت کردیم و نماز خوندیم!!!!😴🧕🏻
رفتم تو حیاط خونه و یکم فکر کردم!!!شاید خدا هیچ پسری🧑🏻 رو تو این مسافرت نیاورده تا من کمتر بهش نگاه کنم و همش بشه گناه!!!!
داشتم خدا رو به خاطر این نعمت شکر میکردم🤲🏻🤲🏻که در باز شد و......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ