#رمانبیصدا
#قسمتچهارم
داشتم خدا رو به خاطر این نعمت شکر میکردم🤲🏻🤲🏻که در باز شد و یک پسر خوشگل و خوشتیپ اومد تو!!!!🧑🏻
بعد از احوال پرسی های معمول فهمیدم خواهر زاده ی خانم هاشمیه(مدیر گروه جهادی مون)!!!!!
سریع با همه گرم گرفت و مشغول حرف زدن شد!!!🗣🗣
داشتم با دقت وارسیش می کردم:موهای قهوه ای مایل به طلایی،چشم های قهوه ای👁،ریش های کوتاه هم رنگ مو هاش که بهش جذبه ی خاصی می داد،یه شلوار کرم👖،تیشرت سفید👕 با یه پیراهن چاهار خونه روش،کتونی سرمه ای👟 و کوله ی مشکی!!🎒
مامان:طهورااااااا!!
بازم مامان جون نقش خروس بی محل رو بازی می کنه!!😏😏
اگه مامانم صدام نکرده بود،تا فردا نگاهش می کردم!!!!!👀
.
.
.
صبحونه رو خوردیم و داریم وانت رو بار می زنیم تا به سمت روستای چَماستان بریم.
دیدم مامانم داره با افسانه خانم(مادر اون آقا پسر که دل ما رو برده 😍😍و خواهر خانم هاشمی)حرف می زنه!!!!!🗣
گوشام رو خوب تیز کردم!!!👂🏻
دارن راجع همون آقا پسر حرف میزنن!!!!🗣😲
با یه لبخند قشنگ و با وقار🙂 رفتم کنار مامانم نشستمو کلی چیز راجع بهش فهمیدم!!!!!🤪🤪
(با این استعدادی که من توی به دست آوردن اطلاعات دارم،شاید بزرگ شدم،مامور مخفی بشم!!!😂😂😂)
خب اسمش رئوفه(واسه خودمم جالب بود😙)متولد سال.... و الان ۲۴ سالشه!!!!شغلشم فزیو تراپه، یه داداش بزرگتر از خودش داره که اسمش محمده!!و مهم تر از همه اینکه هر دو تاشون مجردن!!!!(بین خودمون باشه،اما با آخری خیلی حال کردم😆)
خب حالا چی کار کنم؟؟؟؟🤔🤔🤔
معلومه!!!باید یه تیپ بزنم که به چشم👁آقا بیاد!!!!!
راستش خیلی خوشگل نیستم👸🏻،اما زشت هم نیستم!!!🥴
ابرو و موهای مشکی،لب های قلوه ای،چشم های درشت👁!!!
تنها چیزی که این وسط تو ذوق میزنه،دماغمه!!!!👃🏻👃🏻
یکم درشته و اگه اونم اندازش کوچیک تر بود،دیگه مشکلی نداشتم!!(الان که نمیشه،اما شاید بزرگ شدم،عملش کنم👃🏻👩🏻🔬)
خب حالا چی بپوشم؟؟؟؟🧐🧐(یکی از بزرگترین مشکلات زندگی من😩😩)
یه روسری مشکی با شکوفه های صورتی ریز،مانتو مشکی،شلوار کتون مشکی،ساق دست صورتی!!!!!💗🖤
حلّه دیگه!!!!
شاید خیلی خوشگل نباشم،اما جوری لباس می پوشم که با حجاب هم به چشم👁
بیام!!!!🥰🥰
از در رفتم بیرون که.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ