eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
•| .☁️💕. •| •| ‌. اون شب قبل از قرار،هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف ❄️و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم. بعد از شام،گوشه ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده ی آنجا بی مقدمه گفت:😊 _رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟ نگاهش کردم:_جانم؟☺️ او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه ای گفت: _من میدونم شما خیلی اذیت میشید. خودم بعضی از رفتارها رو دیدم.میفهمم چقدر براتون سخته.اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بنده ست. ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه.شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید.👌نباید اجازه بدید این حرف حدیثها پای شما رو سست کنه..من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی… با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانه ی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جمله ش رو قطع کردم و گفتم: _حق با شماست..من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته ونا امید کنم.😊😕 او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و گفت: _هرگزنه ازشماخسته میشم نه ناامید.مگر در یک صورت..😉☝️ آب دهانم رو قورت دادم.پس یک مگر هم وجود داشت.😨منتظر شدم تا جمله اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش زیر گوشم زمزمه کرد: _میدونستی من عاشق بچه ام؟! با تعجب😳 نگاهش کردم.مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که  من نتونم برای او بچه ای بیارم؟😥😒سوالم رو در چشمهام دید.ریز خندید و در حالیکه شانه ام رو فشار می داد گفت: _پس تا میتونی بچه بازی در بیار!!😉 حاج کمیل مهدوی این قدر با روح و روان من بازی نکن.تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی..تو شیوه ی خودت رو داری.از راه خودت به قلبها نفود میکنی ... 🍃🌹🍃 فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم. اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد. اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم.بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه.بقول خودش مهم رضایت پروردگار است وبس. برای آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم.آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته های سبز رنگ مسجد بی تابم میکرد.با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا.. و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به حاج کمیل که عطر خدا میداد! . ادامه دارد... . نویسنده : .🔭🌸.